خاطرات پرویز مشرف قسمت دوم : کودکی پرویز مشرف چگونه گذشت؟
خاطرات پرویز مشرف قسمت دوم
کودکی پرویز مشرف چگونه گذشت؟
پرویز مشرف، رییس جمهور مستعفی پاکستان نزدیک به یک دهه بر این کشور حکومت کرد و چندی پیش، با افزایش فشارها مجبور به استعفاء شد. «انتخاب» در نظر دارد خاطرات مشرف با عنوان «روی خط آتش» را به صورت اختصاصی در چندین قسمت منتشر نماید.
بخش دوم این خاطرات در پی می آید:
روزگار سختی بود.روزهای خاطره انگیزی بود.کور سوی درخشش آزادی در افق نمایان بود.تهدید قتل عام بر سرمان سنگینی میکرد.امید در حداقل خود قرار داشت.گرگ و میش امپراطوری بود.داستان پیدایس دو کشور بود.
در یک روز داغ و مرطوب تابستان ، قطاری خاک آلود از دهلی نو به سمت بندر کراچی به راه افتاد.صدها نفر از مردم در کوپه های قطار جا گرفتند.از اطراف و اکناف آن آویزان شدند و بر کف راهروهای آن نشستند.آنچنان جمعیتی در قطار موج میزد که اگر سوزن از دست کسی می افتاد بر زمین نمی افتاد.گرما و کثیفی قطار کمترین آزار را بر خاطر مسافران این قطار تحمیل مینمود.به راهروهای قطار که نگاه میکردم همانند انباشته شدن اجساد مردان ، زنان و کودکانی بود که بشکلی فجیع کشته شده و روی هم تلمبار شده بودند.مسافران قطار به امید آغاز یک زندگی جدید در یک کشور جدید به نام پاکستان دل به راهی سپرده بودند که قطار در آن موج میخورد و پیش میرفت.پاکستان با مبارزه و تقدیم کشته های فراوان بدست آمده بود.
هزاران خانواده مسلمان در ماه آگوست با جا گذاشتن تمام دلبستگیها و خانه های خود در هند تنها با همان لباسهایی که به تن داشتند سوار این قطار شدند تا به سرزمین جدید بروند.قطاری از پس قطاری دیگر آنها را به سرزکین جدید انتقال داد.بسیاری از آنانی که نمی توانستند و قادر نبودند دل به این سفر ببندند توسط سیکهای افراطی هندو مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار گرفتند و کشته شدند.بسیاری از هندوها و سیکهای افراطی نیز در مسیری مخالف پاکستان را ترک کردند و وارد هند شدند.هر چند آنان نیز مورد آزار و خشونت بیحد مسلمانان قرار گرفتند و بسیاری از آنان به قتل رسیدند.قطار با انبوده مسافرانی که هند را برای همیشه به مقصد پاکستان ترک میکردند در سکوتی فلج کننده، گنگ و دهشت آور به پیش میرفت.تمامی افرادی که مسافران این قطار بودند حرفهای زیادی برای گفتن داشتند.
این داستان یک خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه است.یک مرد به همراه همسر و سه فرزند پسر که از دهلی خارج شدند.پسر دوم این خانواده در آن زمان تنها چهار سال و سه روز داشتوتمام خاطره ای که از آن قطار بر ذهن او نقش بسته است تشویش و نگرانی مادر بود.او نگران قتل عام شدن خانواده توسط سیکهای افراطی بود.زمانیکه قطار در هر ایستگاهی توقف مینمود و چشمان مادر به اجساد بی شماری می افتاد که در اطراف ایستگاه بر زمین افتاده اند دلشوره اش فزونی میگرفت.قطار ناگزیر از عبور از منطقه پنجاب بود ، منطقه ای که مملو از اجساد بود.
پسر کوچک همچنین به یاد دارد که پدرش بشدت نگران جعبه ای کوچک بود .این جعبه تمام مدت با او بود.او محافظ این جعبه بود.این جعبه زندگی او بود و حتی هنگام خواب بجای بالش بر زیر سرش قرار میگرفت.در این جعبه نزدیک به هفتصد هزار روپیه ، مبلغ هنگفتی پول قرار داشت.این پول قرار بود برای وزارت خارجه کشور جدید هزینه شود.
پسر کوچک به خاطر دارد که در 15 آگوست قطار وارد کراچی شد و مورد استقبال مردم زیادی قرار گرفت.در آنجا غذا ، شادی ، اشک، خنده و در آغوش کشیدن و بوسه بود.اینها همه بشکرانه سلامتی مسافران قطار بود.
داستان زندگیم را با فعل سوم شخص آغاز کردم زیرا که از داستان قطار، آن را گفتم که از بزرگترهای خود شنیده بودم و نه آن چیزی که خود با جزئیات بیاد داشتم.از سالهای آغازین زندگی زیاد خاطره بیاد ندارم.من در 11 آگوست سال 1943 در موگال جنوبی بخشی از دهلی در خانه ای که نهر والی حاویلی نامیده میشد به دنیا آمدم.برادرم جاوید که بسیار باهوش بود یکسال زودتر از من بدنیا آمده بود و برادر کوچکترم نوید نیز بعد از من بدنیا آمد و خانواده ما کامل گردید.
نهر والی حاویلی متعلق به جدم بزرگم خان بهادر قاضی محتشم الدین معاون اداره مالیات دهلی بود.او دخترش آمنه خاتون را به عقد سید شرف الدین در آورد.سید به کسی گفته میشود که ریشه نسل اندرالنسل او به پیامبر گرامی اسلام میرسد.
آنگونه که گفته میشود پدر بزرگم مردی خوش سیما و فردی متمول در پنجاب بوده است.او مادر بزرگم آمنه خاتون را رها کرده و با زنی دیگر ازدواج نمود.او دو پسرش سید کشرف الدین (پدرم) و سید اشرف الدین را نیز به مادر بزرگمان سپرد و رفت.آمنه خاتون به خانه پدری آمد و در آنجا ساکن گردید.در همین خانه من متولد شده ام.
پدرم سید مشرف الدین و برادر بزرگترش هر دو فارغ التحصیل دانشگاه معروف اسلامی علی گره بودند.عمویم هنوز در دهلی زندگی مینماید.پدرم پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه در وزارت خارجه بعنوان حسابدار مشغول بکار شد و در اندک زمانی مدیر آن بخش گردید.پدرم چند ماه پس از آنکه من به ریاست جمهوری کشورم رسیدم دیده از جهان فرو بست.
خان بهادر قاضی الهی ، پدر مادرم یک قاضی بود.او بسیار دست و دل باز بود و برای تحصیل فرزندانش همت زیادی نمود.مادرم زرین مدرک فارغ التحصیلی خود را در زمانی از دانشگاه دهلی گرفت که بسیاری از زنان مسلمان جرات فکر کردن به تحصیل را نیز نداشتند.متعاقب اتمام تحصیل او با پدرم ازدواج نمود.پدر و مادرم وضعیت بسیار خوب مالی نداشتند و ناچار بودند تا با رنج و زحمت فراوان هزینه آموزش فرزندانشان را تامین نمایند.خانه در سال 1946 فروخته شد و خانواده ام به خانه دولتی در حوالی میدان حالو در امتداد جاده یارن در دهلی نو کوچ نمودند.ما تا زمانیکه در سال 1947 به پاکستان مهاجرت نمائیم در این خانه زندگی میکردیم.
مادرم برای تامین بهتر هزینه های خانواده به تدریس در یک مدرسه پرداخت.خانواده گرمی داشتیم و تمامی سعی آنان در این خلاصه میشد که فرزندان خوبی را برای جامعه پرورش دهند.مادرم هر روز مسیر خانه تا مدرسه را پیاده طی مینمود تا بتواند با پول کرایه ای که میتوانست سوار درشکه شود را برایمان میوه بخرد و به خانه بیاورد.ارزشهایی که پدر و مادرم از والدینشان به ارث برده بودند در طول زمان به ما منتقل نمودند.میتوانم بگویم اگر چه ثروتمند نبودیم ولی در بهترین مدرسه آموزش دیدیم.از دوران کودکی هیچ به یاد ندارم.
فصل دوم – استقرار در کراچی کراچی شهری بسیار قدیمی است، همانند بسیاری از شهرهای ما ، سابقه آن به دوران باستان بازمیگردد.کراچی در آغاز روستایی بود بر کناره ساحل دریای عرب که عمدتا اهالی روستا به ماهیگیری از دریا می پرداختند.در سال 1947 بعنوان پایتخت پاکستان انتخاب گردید .در حال حاضر پایتخت پاکستان به اسلام آباد انتقال پیدا کرده است شهری جدید که با اسلوب جدید شهر سازی در دامنه کوههای هیمالیا توسعه یافته است.
با ورود ما به کراچی ، پدرم دو اتاق در محله جاکوب لاینز کرایه نمود که شامل دو اتاق ، آشپزخانه و دستشویی میگردید.در بخشی از ساختمان داربستی قرار داشت که بر روی درختان آن محوطه قرار داشت.دیگر اعضای فامیل نظیر خاله ها و عمه ها بتدریج به ما ملحق گردیدند و بعضی از شبها هیجده نفر در همین دو اتاق شب را به صبح میرساندند.تا آنجا که بیاد دارم روزگار خوشی داشتیم و تمامی این شرایط سخت را با روحیه خوبی سپری میکردیم.ما میتوانستیم با نوشتن ادعا نامه ای مبنی بر اینکه خانه مادر بزرگمان در دهلی نو به دست هندوها اشغال گردیده است خانه ای بزرگ در کراچی بدست آوریم ولیکن به دلایلی هیچکسی چنین کاری را بانجام نرسانید و موضوع مسکوت ماند.
شبی از شبها متوجه شدم که دزدی در پشت منزل ما مخفی شده است ، در آنزمان من کودکی خردسال بودم ولی ارام به نزد مادرم رفتم و موضوع را به او گفتم .در این زمان پدرم برای ماموریتی به ترکیه رفته بود.مادرم شروع به فریاد کشیدن نمود و در اندک زمانی همسایه ها به خانه ما ریختند و دزد در حالیکه تنها وسایل ارزشمند منزل را که شامل لباسهای ما بود در دست داشت توسط همسایه ها دستگیر شد.او به سختی گریست و گفت که از شدت فقر اینکار را کرده است.هنگامیکه پلیس برای بردن او آمد مادرم گفت که او دزد نیست و بجای آنکه او را تحویل پلیس دهد به او غذا داد و سپس به او اجازه داد تا از خانه برود.این کار به سبب آن صورت گرفت که حس همدردی و کمک به همنوع در آن روزگار سخت در میان مردم وجود داشت.
شوکت آشپز خانواده ما بود که در هنگام عروسی مادرم بعنوان بخشی از جهیزیه به خانه ما وارد شده بود و با ما از دهلی به کراچی آمد.او اکنون در حیدر آباد ایالت سند زندگی می کند و از زمانیکه به سمت ژنرالی ارتش رسیدم دیگر او را ندیده ام.
من و برادرم جواد در مدرسه پاتریک درس می خواندیم .این مدرسه توسط مسیونرهای مسیحی اداره میگردید.در حال حاضر از آن دوران چیزی به خاطرم نمیرسد.تنها چیزی که به خاطر دارم اینست که هر روز یک و نیم کیلومتر راه را برای رسیدن به مدرسه طی مینمودیم.
پدرم کار خود را در وزارت خارجه جدید آغاز نمود، محل کار او در ساختمانی به نام قصر موهاتا قرار داشت.این ساختمان بعدها محل سکونت خانم فاطمه جناح خواهر بنیانگذار پاکستان ، محمد علی جناح که به نام قائد اعظم و یا رهبر بزرگ نامیده میشود قرار گرفت.این ساختمان در حال حاضر تبدیل به موزه شده است.ما گاهی او را در آن ساختمان می دیدیم.بیاد می آورم که امکانات ساختمان به اندازه ای کم بود که پدرم صندلی برای نشستن نیز نداشت و برای انجام کارهای روزمره خود بر روی یک صندوق چوبی می نشست.محل کار پدرم همواره با کمبود کاغذ ، پونس و قلم روبرو بود و پدرم به ناچار از تیغ های صحرایی برای اتصال کاغذها به هم استفاده مینمود.وضعیت در پاکستان جدید اینگونه بود و دلیل این وضعیت این بود که هند حاضر نبود سهمی که به مردم پاکستان تعلق می گرفت را بپردازد.
در این زمان بریتانیا تصمیم گرفته بود تا از هند خارج شود .این رویداد به نام آزادی بزرگ در هند در ژوئن سال 1948 مطرح بود.اما لرد لوئیس مانت باتن آخرین فرماندار بریتانیا در هند ، لندن را متقاعد نمود که نمیتواند تا آن زمان در هند باقی بماند و بنابر این زمان خروج نیروهای انگلیسی به آگوست سال 1947 جلو کشیده شد.این تصمیم در آوریل سال 1947 اعلام و یکی از دهها تصمیمی که از سوی نمایندگان پاکستان ، هند و دولت بریتانیا اتخاذ گردید این بود که دارائیها و ثروت در دسترس بین حکومتهای هند و پاکستان تقسیم گردد.هند به مجرد آنکه از سیطره بریتانیا خارج گردید به هیچیک از تعهدات خود عمل ننمود.پدرم مرد بسیار مهربان و دست ودلبازی بود.او با آنکه ثروتمند نبود ولی به دیگران کمک مینمود و این مسئله تنها مورد مشاجره بین او و مادرم بود.مادرم اعتقاد داشت اول بایستی نیازهای خانه مرتفع گردد و سپس میتوان به دیگران مساعدت نمود و در واقع معتقد بود چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.ولی پدرم در این موارد با کسی مشورت نمی نمود و کار خود را میکرد.مادرم همانند دیگرمادران آسیایی تاثیر شگرفی در رفتار و نوع نگرش خانواده از خود بروز میداد و در چگونگی تربیت فرزندان خود تاثیر خود را گذاشته است.او همه این کارها را برای حمایت از فرزندانش انجام میداد.او به جای آنکه به شغل آموزگاری ادامه دهد در بخش خدمات گمرکی استخدام و در آنجا شروع بکار نمود.او هر روز با لباس سفید کلوش دار مخصوص برای انجام بازرسی از محموله های هواپیماهای دریایی به بندر میرفت.به خاطر می آورم که او یکبار محموله قاچاقی را کشف و جایزن خوبی را از گمرک دریافت نمود.
رویداد تلخی که به خاطر می آورم مربوط به درگذشت بنیانگذار پاکستان قائد اعظم در تاریخ 11 سپتامیر سال 1948 است.پاکستان به طفل سیزده ماهه ای میماند که تنها بزرگ خود را از دست داده باشد.قائد اعظم محمد علی جناح بوسیله نویسنده آمریکایی زندگینامه او استنلی ول پرت اینگونه توصیف شده است.تعداد کمی از افراد هستند که در تاریخ تاثیر گذار هستند.تعداد کمتری قادرند نقشه جهان را تغییر دهند.به سختی میتوان کسی را یافت که بتواند ملتی را تشکیل دهد.محمد علی جناج هر سه کار را با هم انجام داد.مرگ قائد اعظم اعتماد به نفش مردم پاکستان را متزلزل نمود .مراسم تشیع پیکر او قرار بود از جاده اصلی کراچی که خانه ما در آن قرار داشت بگذرد.به خاطر می آورم که با دوستان خود ساعتها بر روی دیوار نشستیم تا کراسم را نظاره گر باشیم.هنگامیکه جنازه وارد جاده گردید همه می گریستند .حس ناامیدی و یاس در وحود همه مردم موج میزد.لیاقت علی خان اولین نخست وزیر پاکستان توانست در احیای حس اعتماد به نفس ملت پاکستان نقش موثری ایفا و روحیه مردم غم زده را تسلی دهد.
سالهای خوب و خوشی را در کراچی سپری کردم.در سراسر کشور حس ناامیدی جای خود را به امید و همه به آینده ای توام با آرامش و سعادت امیدوار بودند.بار دیگر به یاد دوران کودکی و قطاری می افتم که از دهلی به سمت کراچی در حال حرکت بود.آن دوران برای ما مهم بود چرا که با پذیرش خطر برای آغاز زندگی جدید وارد این سرزمین شدیم.در روزها و ماههای اولیه پس از مهاجرت ، حس دلتنگی بر قلب پدر و مادرم چنگ میزد و در مقابل دگرگونی دیگری در روح و جان من در حال ریشه گرفتن بود.من بعنوان پسر کوچکی که به ظاهر ریشه در این سرزمین نداشتم این سرزمین برایم طبیعی مینمود و در درونم تعلق به این سرزمین ریشه میگرفت .سرزمینی که حاضرم با همه زندگیم از آن محافظت نمایم.
مترجم: صابر قاسمی و حمید رضا ستوده صدر
|
|
|
|