قاتلان آزاد می‌گردند،نگاهی به ماجرای قتل های کرمان

قاتلان آزاد می‌گردند،نگاهی به ماجرای قتل های کرمان

برگردان از الاهه بقراط، دی تسایت (آلمان)

حمزه مصطفوی، بسیجی کرمانی، مصیب دستفروش را به سنگسار محکوم کرد. ولی در صحرای کویری کرمان به زحمت سنگ گیر می‌آمد. حمزه سوار ماشین شد و در حاشیه کویر راند تا اینکه دو سنگ بزرگ دید. آنها را در صندوق عقب ماشین گذاشت و برگشت. همدستان بسیجی‌اش گودالی کنده و منتظر بودند. وقتی دیدند حمزه سنگ را می‌آورد به قربانی دستور دادند وارد گودال شود. حمزه سنگی را که آورده بود روی زمین گذاشت و به مصیب نگاه کرد که در گودال چمباتمه زده بود. بعد سنگ را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر قربانی کوبید. ولی با تعجب دید که مصیب نمرده است. مصیب در عمق نرم شن کف گودال فرو رفته بود... در یک فیلم ویدئویی که در اختیار روزنامه دیتسایت است، حمزه این صحنه را برای بازپرسان تعریف می‌کند و می‌گوید: «جریان این جوری بود». صدای یک بازپرس به گوش می‌رسد که می‌پرسد: «می‌دانی اسم مقتول چه بود؟» حمزه پاسخ می‌دهد: «نمی دانم، یادم نمی‌آید». بازپرس می‌گوید: «تو او را کشتی و نمی‌دانی اسمش چه بود؟»...

*****

دستاورد جمهوری اسلامی در زمینه سرکوب، تنها قتل‌های سیاسی نبوده است. بازوان شبه‌نظامی و شرعی رژیم نیز هر جا که توانسته‌اند، به نام مبارزه با فساد خودسرانه دست به قتل‌های فجیع زده‌اند. پرونده قتل‌های کرمان که هنوز بسته نشده است، تنها یکی از دهها موارد در کنار قتل زهرا بنی‌عامری و سیمه کاکاوند است. گزارش مفصل و به شدت تکان‌دهنده و تأثربرانگیز روزنامه آلمانی «دیتسایت» را می‌خوانید که ۲۱ فوریه در اینترنت منتشر شد. میان‌تیترها از مترجم است.

بسیجی‌ها خود را نگهبانان دین می‌شمارند. به دلخواه می‌کُشند و دستگاه سیاسی و قضایی از آنها پشتیبانی می‌کند. قتل‌های کرمان نشان می‌دهد آنها با چه خشونتی رفتار می‌کنند.حمزه مصطفوی به انقلاب دیر رسید. به جنگ نیز دیر رسید. از همین رو به قاتل تبدیل شد. مرگ همواره بخشی از زندگی حمزه بوده است. نه برای ترساندن بلکه به مثابه نجات، به مثابه سرور و در حقیقت به مثابه سرنوشت محتوم مؤمن. حمزه همواره آرزو داشت به عنوان شهید بمیرد. در مبارزه با شاه یا در جبهه‌های جنگ ایران و عراق. ولی چنین فرصتی هرگز پیش نمی‌آمد چرا که حمزه دیر به دنیا آمد. تاوان این تأخیر را پنج انسان با جان خود پرداختند.

یک روز سرد پاییزی است. نوری مات بر فراز شهر می‌تابد. گاه نسیمی سرد خیابانهای کرمان را می‌روید. اندک عابرانی که بی‌میل و با شتاب از بازار رد می‌شوند، از کنار فروشندگانی می‌گذرند که تا جایی که توانسته‌اند لباس پوشیده و بی‌خیال نشسته‌اند. تو گویی اصلا منتظر اینکه کسی از آنها چیزی بخرد، نیستند. کودکان خیابانی با لباس‌های کثیف و کفشهای پاره زیر سقف بلند و طاقهای منحنی بازار می‌لولند. مردان جوان با وجود هوای سرد در جستجوی هر آنچه هستد که تفریح و هیجان به همراه بیاورد. گاه ممکن است یک مزاحمت و متلک‌پرانی بی‌خطر باشد و گاه مصرف یک ماده مخدر خطرناک.
بازار به گونه‌ای غیرعادی ساکت است. ولی با این وجود فکر می‌کنی می‌توانی در اعماق وجودت صدای تپش یک قلب وحشی را حس کنی. این قلب یک جایی در حال تپیدن است. در انبارهای نیمه نیمه ویران، در زیرزمین‌های تاریک، بر کف بامهای محزون ویا زیر سایه طاقهای منحنی. کسی که این احساس را عمیقا دنبال کند، می‌تواند لرزشی خفیف را حس کند که به تناوب پیکر هزارتوی بازار را طی می‌ کند، مثل یک غریو، یک زمزمه، یا یک پچ پچ ناشنیدنی. حمزه باید این همه را احساس کرده و از آن نفرت‌زده شده باشد چرا که رفت تا این قلب وحشی را با چوب و چماق نابود کند.

در جستجوی فساددر چنین روز سرد و بیرنگی، حمزه بیست و یک ساله همراه با چهار نفر از دوستانش بیرون زدند تا شهر را از «جرثومه‌های فساد» پاکسازی کنند. مردان جوان که مسن‌ترین‌شان ۲۵ سال داشت، از اعضای بسیج بودند. آیت الله روح الله خمینی این سازمان را به وجود آورد تا انقلاب و اسلام را در برابر دشمن حفظ کند. در جنگ علیه عراق که از ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۸ طول کشید، هزاران بسیجی روی میدان‌های مین رفتند تا راه را برای واحدهای نظامی از مین بروبند. آنها کلید بهشت به گردن داشتند. خمینی خودش به آنها قول داده بود که اگر کشته شوند، به بهشت خواهند رفت. بسیجی‌ها به این حرف ایمان داشتند.اکثر بسیجی‌ها به سن قانونی نرسیده بودند. بسیاری از آنها پسربچه‌‌ای بیش نبودند. قانونی وجود داشت که بر اساس آن، آنها می‌توانستند بدون اجازه پدر و مادر به جبهه بروند. تا به امروز نیز رژیم فاجعه‌ای را که بر هزاران بسیجی رفت، به مثابه سند انکارناپذیر از جان‌گذشتگی مردم در راه حکومت، تبلیغ می‌کند. البته جنگ بیست سال پیش به پایان رسیده است، ولی از بسیجی‌ها با نگه داشتن آنها در همان موقعیت همواره استفاده می‌شود. و از آنجا که امروز (هنوز) جنگ و یک دشمن خارجی وجود ندارد، انرژی تهاجمی آنها به سوی داخل و علیه هر آن چیزی سرریز می‌کند که با انقلاب همخوانی ندارد.حمزه فرمانده پایگاه شهید مولایی بود. این پایگاه در یک مسجد کوچک مستقر است که چند قدم با بازار فاصله دارد. حمزه در خَم این کوچه تنگدست موظف شده بود کسانی را که رفتارهای غیراخلاقی از خود نشان می‌دهند به سزای خود برساند. به نظر حمزه این رفتارها زیادی در سطح شهر وجود داشت. مشروبات الکلی، مواد مخدر، روسپی‌گری و یا هر آن چیزی که وی فحشا می‌پنداشت.در آن روز نوامبر سال ۲۰۰۱ حمزه قصد داشت به سراغ جوانی به نام هادی یزدانی برود که مخفیانه در بازار مشروبات الکلی می‌فروخت. حوالی شب بود که حمزه و رفقایش هادی را در یک خیابان تنگ که تقریبا یک کیلومتر با بازار فاصله داشت، گیر انداختند. یزدان اتهامات آنها را رد می‌کرد. بگومگوی آنها بالا گرفت و داد و فریادشان توجه محمدرضا نجات ملایری را که همراه با همسرش زهره نیکپور در همان نزدیکی قدم می‌زدند، جلب کرد. در آن تاریکی که از راه می‌رسید، آنها نمی‌توانستند درست تشخیص دهند چه اتفاقی در حال رخ دادن است. به همین دلیل زوج جوان به دعوا نزدیک شدند و به محض اینکه لباس بسیجی‌ها را شناختند، به طرف اتومبیل خود برگشته و سوار شدند تا هر چه زودتر از آنجا دور شوند. آنها هیچ کار خلافی نکرده بودند ولی از بی حساب و کتاب بودن کار بسیجی‌ها خبر داشتند. ولی دیگر دیر شده بود.

مرگ و زندگی در دست آنهاستپیش از آنکه رضا بتواند ماشین را روشن کند، بسیجی‌ها به شیشه اتومبیل کوبیدند. حمزه سوییچ را گرفت، رضا را روی صندلی بغل هُل داد و خودش پشت فرمان نشست. دو بسیجی دیگر خود را کنار همسر رضا روی صندلی عقب جای دادند. حمزه به طرف بازار راند. سه بسیجی دیگر در حالی که هادی یزدانی را به جرم فروش مشروبات الکلی دستگیر کرده بودند، در یک ماشین دیگر آنها را تعقیب می‌کردند. پس از چند دقیقه به پایگاه شهید مولایی رسیدند و هر سه نفر را زندانی کردند.حمزه قرآن را به دست گرفت و شروع به سرزنش دستگیرشدگان کرد. یزدانی به زاری و التماس افتاد. حمزه به قرآن مراجعه کرد. ورق زد و خواند. بعد به این نتیجه رسید که می‌تواند هادی یزدانی را آزاد کند. درست است که یزدانی علیه قوانین اسلامی رفتار کرده بود، ولی حمزه می‌دید که واقعا پشیمان شده و توبه کرده است. پس می‌شد با او به ملایمت رفتار کرد. درست در همین لحظه بود که می‌بایست حمزه تمامی قدرقدرتی خود را احساس کرده باشد. قدرتِ داشتنِ مرگ و زندگی دیگران در دست خود. او زوج جوان را که به آنها تهمت «رابطه نامشروع» می‌زد در پایگاه نگه داشت. این جرم بخشودنی نبود. حمزه برای آنها مجازات وحشتناکی در نظر گرفته بود. حدود نیمه شب بود که بسیجی‌ها زوج جوان را سوار ماشین کردند. به چشمانشان چشم‌بند زده و دستانشان را پشت سر بستند. ماشین به سوی غرب و به سمت حاشیه شهر، جایی که باغهای پسته آغاز می‌شوند، به حرکت در آمد. پس از حدود بیست دقیقه، از خیابان اصلی به یک جاده خاکی پیچیدند. ستارگان به روشنی و دلربایی در آسمان می‌درخشیدند. نور چراغهای ماشین بر باغهای پسته خطوط روشن می‌انداخت و برای لحظه‌ای کوتاه شاخه‌های لاغر آنها را روشن می‌کرد که چون شعله‌های سیاه زبانه می‌کشیدند.بسیجی‌ها رضا و همسرش را از ماشین بیرون کشیدند و آنها را مانند گوسفندانی که حاضر نیستند از جای خود تکان بخورند، به جلو راندند. از خاکریزی که کانالی از آن می‌گذشت و به یک گودال آب ختم می‌شد، بالا رفتند. کشاورزان در اینجا پسته‌های خود را پیش از آنکه به بازار ببرند، تمیز می‌کردند. از یک سو صدای آبی به گوش می‌رسید که با شدت وارد گودال می‌شد. از سوی دیگر صدای آرامش‌بخش همان آب بود که وارد کانال می‌شد. حمزه رضا را به طرف لبه گودال هُل داد و بدون آنکه تردید کند وی را توی گودال فرو کرد. از آنجا که گودال بیش از پنجاه سانتیمتر عمق نداشت، رضا توی آب فرو نرفت. حمزه وارد گودال شد و با زور رضا را توی آب فرو کرد و رویش نشست. بقیه بسیجی‌ها نیز وارد آب شدند. آنها به نوبت جای خود را عوض می‌کردند. یک بار یکی روی رضا می‌نشست و پس از مدتی بلند می‌شد و دیگری جای او می‌نشست تا اینکه رضا دیگر حرکت نکرد. پس از آن همسر رضا را به همین شکل خفه کردند. هر کدام از بسیجی‌ها سهم خود را در این قتل ادا کرد.

در جستجوی عدالتبه هنگام محاکمه، قاضی دوستعلی گفت: «وقتی یک آدم را زیر آب نگه می‌دارند، چقدر طول می‌کشد تا بمیرد؟ یک دقیقه؟ دو دقیقه؟ پنج یا حتی ده دقیقه؟ ما نمی‌توانیم این را تعیین کنیم! به همین دلیل تنها یک نفر می‌تواند قاتل باشد. و آن هم کسی است که مقتول را در آخرین لحظه زیر آب نگه داشت!» قاضی دوستعلی اینها را زمانی می‌گوید که بر لبه گودال ایستاده و به آب کدر نگاه می‌کند. حسین نجات ملایری، برادر مقتول می‌گوید: «و می‌دانید دادگاه چه کسی را به عنوان قاتل محکوم کرد؟ علی مالکی!»در عکسی که پنج نفر از شش عامل قتل را نشان می‌دهد، مرد جوان چاقی دیده می‌شود که دستان دستبندزده‌اش را روی شکم‌اش نگه داشته و با نگاهی پریشان به دوربین می‌نگرد. او علی مالکی است. همه کرمان می‌دانند که علی عقب‌مانده ذهنی است و از یک خانواده به شدت تنگدست می‌آید. او تنها کسی است که به دلیل قتل رضا نجات ملایری در زندان بسر می‌برد و احتمالا اعدام خواهد شد. پنج نفر بقیه آزادند. حمزه مصطفوی از قرار معلوم به مشهد رفته و در آنجا با دختر یک آخوند ازدواج کرده است. حسین نجات ملایری با صدایی خشک می‌گوید: «چطور یک آدم می‌تواند دخترش را به ازدواج یک قاتل در بیاورد؟» هیچ عصبیتی در این جمله نیست. نوعی خشم داغ و خفه است که در آن موج می‌زند. شاید این نتیجه تجربه وقایع جاری و روزانه است که در صدای حسین نیز خود را نشان می‌دهد. اکنون پنج سال از قتل برادرش می‌گذرد. از آن زمان او این داستان وحشتناک را برای هر کسی که گوشی برای شنیدن داشته باشد، تعریف می‌کند. پنج سال است که او برای عدالت مبارزه می‌کند و آن را به دست نمی‌آورد.حمزه و رفقایش به دلیل پنج مورد قتل در آخرین محاکمه خود به اعدام محکوم شدند. ولی وکلای مدافع تقاضای پژوهش (استیناف) کردند. دیوان عالی کشور در تهران پرونده را دوباره به کرمان ارجاع کرد تا در آنجا بررسی شود. حالا صحبت بر سر «دیه» و «خونبها»ست. با «دیه» می‌توان در مورد هر قتلی معامله کرد. در تهران می‌خواستند سر و ته قضیه را تا جایی که ممکن است بدون سر و صدا هم بیاورند چرا که قتل یادشده ممکن بود به یک رسوایی سراسری تبدیل شود. حمزه در دادگاه با این دلیل عمل خود را توجیه می‌کرد که به عنوان بسیجی فقط مقررات شرع را رعایت کرده و از ارزشهای اسلامی محافظت کرده است. او برای اثبات این موضوع به صحبت خود با فرمانده‌اش در بسیج کرمان استناد کرد و گفت: «ما برای صرف غذا پیش شجاع حیدری دعوت بودیم. او به ما گفت: تکلیف شما این است که عوامل فساد را در جامعه شناسایی کنید. من از او پرسیدم منظورش چیست و او گفت: باید ریشه‌شان را از میان بردارید!»

آموزگاران خشونتحیدری منکر این گفتگوست. دادگاه هم حرفش را باور کرد. حتی اینکه حرفش ممکن بود تحقق پیدا کند نه تنها به زیان حیدری تمام نشد، بلکه ارتقاء مقام پیدا کرد و امروز فرمانده شهر کرمان است.وقتی حمزه مصطفوی به سخنان آیت‌الله مصباح یزدی پناه برد، دامنه پرونده از مرزهای شهر کرمان فراتر رفت. حمزه ادعا کرد از سخنان آیت‌الله مصباح الهام گرفته و به همین دلیل انجام این نوع قتل‌ها برای او مشروع به شمار می‌رفت. حالا دیگر پای یک رسوایی سراسری در میان بود چرا که آیت‌الله مصباح یزدی از جمله روحانیون پشتیبان محمود احمدی‌نژاد رییس جمهوری اسلامی است. او یکی از سردمداران مراکز مذهبی محافظه‌کاران رژیم است.حمزه به سخنانی از آیت‌الله مصباح استناد کرد که وی در سال ۲۰۰۱ در ماه محرم بیان کرده بود. مصباح یزدی گفته بود: «اگر می‌بینید کسی در گوشه‌ای از خیابان مرتکب منکرات می‌شود، و شما کاری نمی‌کنید و راه خود را می‌روید، بدانید که آن منکرات دامان شما را هم می‌گیرد. آیا اگر کسی ناموس شما را لکه‌دار کند، کاری نمی‌کنید و ساکت می‌مانید؟ قانون خدا همانا منزه بودن اوست. اگر کسی منزه بودن خدا را آلوده کند و شما کاری نکنید، یعنی شما نیز گناه کرده‌اید و در این صورت دشمن خدا هستید. اگر گناهی را دیدید، حق ندارید چشمانتان را ببندید، بلکه باید عمل کنید...»آیت‌الله مصباح یزدی ادعای حمزه را رد کرد. به نظر آیت‌الله مصباح سخنان وی با آنچه حمزه کرده است هیچ ربطی ندارد. آیت‌الله مصباح گفت که وی خیلی عمومی درباره فساد اخلاقی در جامعه حرف زده است و تقصیر او نیست اگر کسی بر اساس این سخنان مرتکب قتل شود. با این همه این قتل به موضوع روز تبدیل شد: آیا بسیجی‌ها حق دارند خودسرانه دست به اقدام بزنند؟ آیا آنها اجازه دارند وقتی احساس می‌کنند که اسلام در خطر است، دست به قتل بزنند؟نخست قضات تهران از ابراز تصمیم در این باره سر باز می‌زدند. آنها بر روی گرفتن «دیه» تکیه می‌کردند تا به این ترتیب خانواده مقتول را راضی کنند که به قضیه پایان دهند. حسین ملایری، برادر رضا ملایری (مقتول) بدون آنکه بتوان هیچ گونه هیجان و یا سرزنشی را در صدایش تشخیص داد می‌گوید: «خانواده بقیه مقتولین دیه را پذیرفته‌اند. به همین دلیل حمزه و چهار همدست‌اش به قید وثیقه آزاد شدند! ولی ما قبول نکردیم و می‌خواهیم ادامه دهیم». حتی در اینجا، در کنار این گودالی که برادرش را مانند یک حیوان معصوم غرق کردند، در لحن منطقی او تغییری حاصل نمی‌شود. او می‌خواهد در تمام مدت آرام بماند و کاملا مصمم موضوع را تا به آخر ادامه دهد. حسین به خواست همه خانواده این کار را انجام می‌دهد. با وکلا تماس می‌گیرد و با رسانه‌هایی که با وی تماس می‌گیرند، گفتگو می‌کند. او خود را پنهان نمی‌کند. کرمان شهر بزرگی نیست و هر کسی می‌داند که حسین چقدر پر جنب و جوش است. خودش می‌گوید: «من ترسی ندارم. همیشه ممکن است چیزی پیش بیاید، همیشه. زندگی همین است».حسین مکانیک اتومبیل است. خودآموز آن را فرا گرفته و می‌خواهد بداند یک ماشین چگونه کار می‌کند و چرا از کار می‌افتد. او به دنبال این است که کمبود و خطا از کجا می‌آید. در مورد قتل برادرش نیز به همین ترتیب عمل می‌کند. چرا قاتلان آزاد می‌گردند؟ چگونه است که آنها می‌توانند وحشیانه مرتکب قتل شوند و بعد به عنوان عضو به رسمیت شناخته شده جامعه راحت زندگی کنند؟پاسخ این پرسشها برای حسین روشن است: «نظام به آنها کمک می‌کند چرا که آنها تفکر نظام را نمایندگی می‌کنند». گمان می‌رود به زودی این نظر حسین تأیید شود. پس از آنکه خانواده حسین دیه را رد کرد، تنها راهی که باقی می‌ماند صدور حکم اعدام برای قاتلان است. پرونده را دوباره به دیوان عالی کشور فرستادند و سرانجام قضات در آوریل سال گذشته تصمیم گرفتند پنج نفر از شش متهم از حکم اعدام تبرئه شوند چرا که بر اساس این اعتقاد که مقتولین مهدورالدم هستند، دست به قتل زدند! آنها با این عمل می‌خواستند اسلام و ارزشهایش را حفظ کنند.مبنای قانونی قضات بند ۲ ماده ۲۹۵ قانون مجازات اسلامی است. بر اساس این ماده «در صورتی که شخصی کسی را به اعتقاد قصاص یا به اعتقاد مهدورالدم بودن بکشد و این امر بر دادگاه ثابت شود و بعدا معلوم گردد که مجنی علیه مورد قصاص و یا مهدورالدم نبوده است، قتل به منزله خطا و شبه عمد است و اگر ادعای خود را در مورد مهدورالدم بودن مقتول به اثبات برساند، قصاص و دیه از او ساقط است». علاوه بر دیه، بین سه تا حداکثر پنج سال زندان نیز در نظر گرفته شده است.به این ترتیب قاتلانی که اعتراف نیز کرده بودند، پس از سه سال بازداشت با قید وثیقه آزاد شدند. تنها علی مالکی بیچاره را که عقب‌مانده ذهنی است در زندان نگه داشتند تا مثلا نشان دهند که قتل خودسرانه چندان هم درست نیست. در واقع این حکم دادگاه تأیید کرد که حمزه به درستی به سخنان آیت‌الله مصباح یزدی استناد کرده بود. در جمهوری اسلامی، قتل به نام اسلام از نظر قضایی و ایدئولوژیک، مشروع است.

نقطه ضعف قضایی نظاموکلای خانواده نجات ملایری اما این مشروعیت را قبول ندارند. جعفری یزدی وکیل خانواده ملایری در کرمان است. او این پرونده را قبول کرد چرا که می‌خواست «اسلام را از حملات تبلیغاتی آمریکا محفوظ نگه دارد». جعفری می‌داند که پرونده حمزه یک نقطه ضعف مهم را در نظام جمهوری اسلامی به نمایش می‌گذارد. نقطه ضعفی که تمامی ساختار قضایی رژیم را به پرسش می‌کشد. چرا که این چه سیستم قضایی است که اجازه می‌دهد یک بسیجی به نام اسلام مرتکب قتل شود و آزادانه بگردد؟ اگر هر کس خودسرانه دست اجرای عدالت بزند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ در این صورت چگونه می‌توان به بیطرفی قوه قضاییه اعتماد داشت، هنگامی که همزمان همجنس‌گرایان را تنها به این دلیل که همجنس‌گرا هستند، اعدام می‌کنند؟به نظر نمی‌رسد جعفری یزدی کسی باشد که بخواهد هر بار با شمشیر آخته به دفاع از اسلام بپردازد. او که قطعه زمین بزرگی در خارج از کرمان دارد و با شوق به پرورش اسب می‌پردازد، علاقه خود به امور تجاری را پنهان نمی‌کند. هنگامی که از کنار اصطبل رد می‌شود با غروری آشکار می‌گوید: «همه این اسبها از نژاد عرب هستند. می‌خواهید یکی از آنها را بخرید؟ ارزانترین‌شان سی و پنج هزار یوروست!» کسی که بخواهد برای حفظ شرافت اسلام، موقعیت خود را به خطر بیندارد، ممکن نیست اینطور حرف بزند. جعفری یزدی بیشتر مردیست که می‌خواهد از حکومتی دفاع کند که خود را جمهوری اسلامی ایران می‌نامد. این همان حکومتی است که وی در آن توانسته است خوب جا بیفتد. ولی مانند هر حکومت دیگر تنها زمانی امثال جعفری یزدی می‌توانند در آن همیشه به کسب و کار مشغول باشند، که آن حکومت حداقل مشروعیت را نزد شهروندان خود حفظ کند. آدمها باید باور کنند که قوه قضاییه بیطرف است. آنها باید باور کنند که این حکومت می‌تواند حقوق آنها را تضمین کند. از همین رو جعفری یزدی وکالت خانواده نجات ملایری را برعهده گرفته است چرا که هم به سود حکومت و هم به سود خودش است.جعفری می‌گوید: «واقعا هم تکلیف یک فرد مسلمان است که افرادی را که غیراخلاقی رفتار می‌کنند، مجازات کند. ولی وقتی نظامی بر اساس شریعت وجود دارد که به احکام آن عمل می‌کند، آن وقت دیگر کسی حق ندارد به طور فردی اقدام به اجرای عدالت کند. در این صورت این آنها هستند که مجازات می‌شوند». به نظر می‌رسد که این امری کاملا بدیهی باشد. ولی پرونده حمزه نشان می‌دهد که چنین چیزی در جمهوری اسلامی بدیهی نیست و این همه آدم را به یاد دوران سیاه انقلاب می‌اندازد.

آموزگار بزرگ حکومت اسلامیهنگامی که در سال ۷۹ نظام خودکامه شاه در هم فرو پاشید، راه برای افراد انتقامجو، متعصبان مذهبی و گروههای اوباش باز شد تا اعمال خود را با استناد به اسلام توجیه کنند. دستگیری، محاکمه و اعدام به سرعت و گاه تنها در یک دقیقه انجام می‌شد. دادگاه‌های انقلاب پوششی بودند برای کسانی که از بوی خون نشئه شده بودند. ترس بر همه جا، حتی بر رأس هرم قدرت، سایه می‌افکند چرا که کسانی که به نام انقلاب مرتکب قتل می‌شدند، اراذل و اوباشی بودند که هر آن امکان داشت مهارشان از دست به در رود. با توجه به هرج و مرجی که در گرفته بود که آیت‌الله خمینی یک بیانیه هشت ماده‌ای صادر کرد که بر اساس آن تنها در صورتی که هیچ کدام از این هشت ماده صادق نباشند، آنگاه یک مسلمان مؤمن باید خود دست به عمل بزند. به این ترتیب خمینی قدرت را در انحصار جمهوری اسلامی در آورد و خودش در رأس آن قرار گرفت تا هر زمان که خود بخواهد سگهای زنجیری انقلاب را رها و یا در بند کند. بر اساس همین آموزه مشترک [روح‌الله خمینی و حمزه مصطفوی] بود که خمینی در سال ۱۹۸۹ فرمان قتل سلمان رشدی را صادر کرد تا هر مسلمانی که دستش می‌رسد، نویسنده‌ای را که مانند پرنده آزاد بود، به قتل برساند.با این همه جعفری یزدی، وکیل خانواده نجات ملایری، معتقد است که «نظام کار می‌کند». او قتل‌های کرمان را یک استنثاء می‌داند. البته آمار به او حق می‌دهد ولی حکمی که در پرونده حمزه صادر شد، بر خلاف گفته اوست. جعفری می‌گوید: «البته تفکری در نظام وجود دارد که معتقد است بسیجی‌ها می‌توانند افراد مهدورالدم را به سزای اعمالشان برسانند. ولی فقط یک اقلیت طرفدار این تفکر هستند». حمزه و همدستانش هنوز مجازات نشده‌اند. تصمیم نهایی را مجمع عمومی دیوان عالی کشور خواهد گرفت که از نود قاضی تشکیل می‌شود. اما کی؟ هنوز معلوم نیست.

نخستین قتل شرعیتا آن زمان برسد، حسین نجات ملایری حکایت برادرش و قاتلان وی را تعریف می‌کند. او با هر کسی که مایل باشد، حاضر است به خارج شهر و به سوی شمال براند. در یک خیابان عریض که تازه آسفالت شده پس از چند کیلومتر به یک راه شنی بپیچد که به سوی کویر پیش می‌رود. اینجا، بر یک تپه شنی، در میان خارهای خشک، جایی که خورشید گل و لای را خشک کرده است، حمزه مصطفوی نخستین قتل خود را مرتکب شد.بسیجی‌های حمزه پسر نوزده ساله‌ای به نام مصیب اصفری را دستگیر کرده بودند. مصیب در بازار با فروش کتابها و سی دی‌های مذهبی دستفروشی می‌کرد. شاید به همین دلیل خیلی به خودش مطمئن بود. چه اتفاقی ممکن بود برایش بیفتد؟ او تنها کسی نبود که در بازار به دستفروشی غیرقانونی اشتغال داشت. گاه به نظرش می‌رسید که مأموران کار او را به روی خود نمی‌آورند و او می‌تواند به راحتی کالایش را بفروشد. ولی دیگر فکر حمله حمزه را نمی‌کرد. حمزه حکم مرگ مصیب را داد و همانگونه که در قرآن آمده است، وی را به سنگسار محکوم کرد.ولی در عمل مشکلی پیش آمد که حمزه حسابش را نمی‌کرد. در صحرای کویری حاشیه کرمان به زحمت سنگ گیر می‌آمد. حمزه سوار ماشین شد و در حاشیه کویر راند تا اینکه دو سنگ بزرگ دید. آنها را در صندوق عقب ماشین گذاشت و برگشت. همدستان بسیجی‌اش گودالی کنده و منتظر بودند. وقتی دیدند حمزه سنگ را می‌آورد به قربانی دستور دادند وارد گودال شود. حمزه سنگی را که آورده بود روی زمین گذاشت و به مصیب نگاه کرد که در گودال چمباتمه زده بود. بعد سنگ را بلند کرد و با تمام قدرت بر سر قربانی کوبید. ولی با تعجب دید که مصیب نمرده است. مصیب در عمق نرم شن کف گودال فرو رفته بود. به همین دلیل به یکی از بسیجی‌ها دستور داد سنگ دوم را از ماشین بیاورد و زیر سر مصیب قرار دهد. بعد دوباره سنگ را بلند کرد و بر سر مصیب کوبید. خون به هر سو فواره زد. ولی مصیب هنوز زنده بود. بدنش مرتعش شده بود و می‌لرزید. صداهای عجیب از گلوی مصیب که در حال جان کندن بود در می‌آمد. حمزه دستور داد بر روی او با اینکه هنوز زنده بود، خاک بریزند. در یک فیلم ویدئویی که در اختیار روزنامه دیتسایت است، نشان داده می‌شود که چگونه حمزه در برابر بازپرسان این صحنه را تعریف می‌کند. او سنگ را لحظه‌ای کوتاه بلند می‌کند، پایین می‌اندازد و بعد با دست خاک در گودال می‌ریزد. می‌گوید: «جریان این جوری بود».صدای یک بازپرس به گوش می‌رسد که می‌پرسد: «می‌دانی اسم مقتول چه بود؟»«نمی دانم، یادم نمی‌آید».«تو او را کشتی و نمی‌دانی اسمش چه بود؟»حمزه به زمین چشم می‌دوزد. بعد سرش را بلند می‌کند. نور خورشید چشمانش را می‌زند. او عبوس به جلو نگاه می‌کند. با دست غباری را که بر چهره‌اش، کمی بالاتر از ریشش، نشسته است پاک می‌کند و می‌گوید: «نمی‌دانم اسمش چه بود. به یاد نمی‌آورم».آن سنگسار ناموفق حتی خود قاتل را نیز به وحشت انداخت. به همین دلیل او و همدستانش به دنبال امکاناتی گشتند که برایشان کمتر دردسر درست کند. و کانال و گودال آب را پیدا کردند. حمزه و چهار نفر دیگر نه تنها رضا نجات ملایری و همسرش، بلکه دو نفر دیگر را در آن گودال به قتل رساندند. جمیله امین اسماعیلی و محسن کمالی. زن را به روسپیگری و مرد را به فروش مواد مخدر متهم کرده بودند. این محل برای مدفون کردن قربانیان بسیار مناسب به نظر می‌رسید. البته حمزه در مورد به خاک سپردن آنها حکم اسلام را کاملا رعایت کرد. زن را چندین متر دورتر از مرد به خاک سپرد چرا که قرار دادن زن و مرد در یک گور غیراسلامی است.در فیلم ویدئویی همچنین می‌توان دید حمزه محلی را نشان می‌دهد که در آن زن را به خاک سپردند. یک لکه تیره بر زمین، میان دو بوته خار خشک.

یک محیط طبیعی؟!در مدت محاکمه که سه سال طول کشید، حمزه در بازداشت بود. وی پس از آزادی در بهار سال ۲۰۰۵ چهارده روز در یک کلینیک روانی بسر برد. پزشکان معالج حمزه نهایتا به این نتیجه رسیدند که حمزه دچار بیماری افسردگی است ولی هیچ کدام از آنها نمی‌توانست درباره وضعیت روانی وی به هنگام قتل‌ها اظهار نظر قطعی کند. به نظر پزشکان از قتل‌ها زمانی طولانی گذشته است و آنها نمی‌توانند در این مورد چیزی بگویند. در زمان محاکمه هیچ کس، از جمله وکیل حمزه نیز تقاضای کارشناسی روانشناسانه نکرد. حمزه همواره در چشم همه یک آدم طبیعی بود و با وجود قتل‌های وحشتناکی که مرتکب شده بود، کسی او را به عنوان انسانی که آگاه بر اعمالش نباشد، نمی‌دید. یک گردش کوتاه در مرکز کرمان اما کمک می‌کند تا تصویری درباره طبیعی بودن حمزه به دست آورد. در تمامی نقاط دید و مهم، تصاویر غول‌آسای مردانی دیده می‌شود که در جنگ علیه عراق شهید شدند. این تابلوها با موادی کار شده‌اند که برای مدت طولانی بر دیوارها بمانند و نه مانند تصاویر تبلیغاتی کوتاه‌مدت که موضوع آنها نیز درباره قهرمانی‌ در جنگ است.در مرکز تابلوها چهره یک شهید را می‌توان بر زمینه آبی آسمانی دید. گلهای لاله که نماد خونی است که بر زمین ریخته شده، پرچم جمهوری اسلامی و هم چنین اسامی شهدا این چهره را قاب می‌گیرند. از هر طرف کرمان که وارد شهر شوید و از هر طرف آن که خارج شوید، همیشه چهره قهرمانان مرده را می‌بینید. هیچ راه فراری نیست. این خواست رژیم است.رژیم با تمام وسایل ممکن فرهنگ شهیدپروری را تبلیغ می‌کند. رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها از اینکه درباره آمادگی بسیجی‌ها برای از جان‌گذشتگی سخن‌سرایی و قلم‌فرسایی کنند، خسته نمی‌شوند. رهبر عالیقدر جمهوری اسلامی، سید علی خامنه‌ای، برای دارندگان تلفن همراه این پیام را می‌فرستد: «بسیجی‌ها وارثان خمینی و سرمایه واقعی امت هستند».در «هفته بسیج» که توسط رژیم برگذار می‌شود، دستگاه تبلیغاتی رژیم برای جلب داوطلب با شدت تمام به کار می‌افتد. ولی اگر اسطوره رنگ‌پریده و کج و معوج بسیج مخاطبی هم بیابد، تنها در خانواده‌هایی مانند خانواده حمزه مصطفوی است.عموی حمزه، شیخ حسن مصطفوی در همان آغاز جنگ ایران و عراق در هواپیما تیر خورد. عموی دیگرش، شیخ محمد مصطفوی در عملیات فاجعه‌بار کربلای پنج کشته شد و یک تصویر بزرگ از او در یکی از چهارراه‌های مرکزی کرمان دیده می‌شود. حمزه تحت تأثیر این چهره‌ها بزرگ شد. حس فداکاری و ایثار عموهایش، تا مدتها بر زندگی جوان وی سایه‌ای سنگین می‌انداخت. از همان دوران کودکی، جنگ بخشی از زندگی خانوادگی او بود.قهرمانان‌اش همگی مرده بودند. قهرمانانی که آنها نیز به نوبه خود مرتکب قتل شده بودند. یکی از دائی‌هایش در زمان شاه زنی از همسایگان را که به نظر وی غیراخلاقی رفتار می‌کرد، خفه کرده بود. تا زمانی که شاه حکومت می‌کرد، او سکوت کرد و پلیس نیز رد پای او را نیافت. پس از سرنگونی شاه، دائی حمزه قتل زن «فاسد» را به گوش همگان رساند و به این ترتیب صاحب جاه و احترام شد. او قتل آن زن را به عنوان نشان لیاقت با خود حمل می‌کرد. برای این کار دلیل خوبی هم داشت چرا که دورانی رسیده بود که در آن قتل «مفسدان» با خود مقام و موقعیت به همراه می‌آورد.حمزه در میان قلب تاریک انقلاب اسلامی به دنیا آمد. قلبی که خون وی و خون دیگران بدون ذره‌ای تفکر، و در راه یک هدف بزرگتر، در آن جریان داشت. حمزه فردی حاشیه‌ای نبود. او می‌توانست سینه‌اش را با غرور جلو بدهد و در خیابانهای کرمان قدم بزند. ولی او یک چیز تعیین‌کننده کم داشت: اینکه خود را در مبارزه به اثبات برساند. با توجه به کسانی که در خانواده‌اش سرمشق قهرمانی بودند، این کمبود می‌توانست به احساس کهتری و عقده خودکم‌بینی در حمزه منجر شود.

همه جا میدان جنگ استحسین نجات ملایری در پنج سال گذشته به کاوش در زندگی حمزه پرداخت. حسین در درجه اول خواهان عدالت است. اما در عین حال می‌خواهد درک کند چرا برادرش را از دست داد و قاتل او چگونه آدمی است. چه فکر می‌کند و چرا دست به قتل زد؟ حسین می‌گوید: «من فکر می‌کنم حمزه در پایگاه بسیج، صحنه جنگ را بازسازی کرد. او فکر می‌کرد خیابان‌های شهر پر از دشمن است».شاید به نظر ابلهانه بیاید. ولی شعارهای تبلیغاتی رژیم همواره همین را در بلندگوها می‌دمند: دشمن، فساد و بی‌اخلاقی سراسر جامعه را فرا گرفته است. و آیا بازار محل مناسبی برای حمله به عوامل دشمن نبود؟ آیا افرادی که معلوم نیست از کجا آمده‌اند و معلوم نیست چه چیزی می‌فروشند، در بازار نمی‌لولند؟ واقعا این افغانی‌ها، بلوچ‌ها، عراقی‌ها در اینجا چه می‌کنند؟کرمان در گذرگاه قاچاقچیان تریاک قرار دارد و همزمان ایستگاه بین راه و مقصد، هر دو است. در کرمان نیز مانند تمام نقاط ایران، مصرف مواد مخدر بین جوانان بسیار گسترده است. مواد مخدر را به آسانی می‌توان به دست آورد. احساس یأس و راه به جایی نداشتن همواره در فضا موج می‌زند. سودی که از معاملات مواد مخدر به دست می‌آید، بسیار بالاست. در حالی که خطر دستگیر شدن به همان اندازه بالا نیست. از قدرت دولتی در مناطق دوردست کشور، در صحراها و کوهستانها چندان نشانی نمی‌توان یافت.ایران مرز طولانی با افغانستان دارد و نود درصد تریاک جهان در افغانستان تولید می‌شود. پلیس و ارتش یک جنگ تمام عیار را علیه قاچاقچیان و شورشیان پیش می‌برند. هر سال صدها درگیری روی می‌دهد و دهها سرباز کشته می‌شوند. شاید حمزه در این منطقه می‌توانست احساس کند که در میانه میدان جنگ و در کشاکش نبرد میان مرگ و زندگی ایستاده است. تو گویی اما این همه کافی نیست. جمهوری اسلامی از نظر سیاسی نیز در خطر قرار دارد.زمانی که حمزه و همدستانش قتلها را در سال ۲۰۰۱ مرتکب شدند، محمد خاتمی اصلاح‌طلب رییس جمهوری بود. به نظر می‌رسید جامعه ایران میل دارد با در پیش گرفتن سمت و سوی غرب، راه مصرف و لیبرالیسم و دست و دل‌بازی را بپیماید. در آن روزها، محافظه‌کاران با تمام توان در قوه قضاییه و پلیس علیه گشایش فضای باز در جامعه می‌جنگیدند. به خوبی می‌توان تصور نمود در خانواده حمزه مصطفوی چه تصوری درباره جنبش اصلاحات وجود داشت. پدر حمزه یکی از چهره‌های شناخته‌شده کرمان است. یک مرد به شدت مذهبی که در بازار مغازه پارچه‌فروشی دارد. بر تابلوی مغازه‌اش نوشته شده: «آنچه برای مکه احتیاج دارید!» حمزه در خانواده خویش نیز آموخت علیه هر آن کسی که به اسلام خیانت می‌کند، باید جنگید. محافظه‌کاران جنبش اصلاحات را به مثابه یک خطر مرگبار جدی گرفتند و حاضر نبودند یک قدم عقب بنشینند. حمزه وسایلی را که در این جنگ می‌شد به کار برد، از قدرت دولتی آموخت. و آن هر آن چیزی بود که مجاز به شمار می‌آمد. قاتلان اجیرشده وزارت اطلاعات شماری از نویسندگان مخالف را به قتل رساندند. واحدهای ویژه با چوب و چماق به جان دانشجویان افتادند و آنها را دستگیر و زندانی کردند. برخی ناپدید می‌شدند و برخی دوباره پیدایشان می‌شد که از ترس حاضر نبودند بگویند چه بر آنها رفته است. رحمی در کار نبود. حال که چنین است، چرا یک فرمانده جوان بسیجی در کرمان باید سستی از خود نشان دهد؟

پایان نامعلومحمزه مصطفوی زمانی لو رفت که چوپانی از گوشتی که سگهایش وسط صحرا پیدا کرده بودند، به تعجب افتاد. سگها گور مقتولین را کاویده بودند. حمزه مصطفوی زمانی لو رفت که رضا نجات ملایری و همسرش زهره نیکپور را که از یک خانواده شناخته شده کرمان بودند، به قتل رساند. هیچ کس در جستجوی مقتولین دیگر نبود. آنها به سادگی ناپدید شده بودند. کجا؟ شاید به یزد یا شیراز و یا اصفهان و تهران یا جایی دیگر رفته باشند. آنها فقیر بودند. مهم نبودند. به نظر حمزه، آنها آدمهای پست و بی‌ارزشی بودند. و چه کسی به دنبال چنین آدمهایی می‌گردد؟ولی موضوع زوج جوان چیز دیگری بود. خانواده آنها به جستجو افتادند. پلیس را خبر کردند. زمانی طول نکشید که رد پایشان پیدا شد. قاتلان تلفن همراه آنها را، البته بدون سیم‌کارت، فروختند. در مورد دیگر قربانیان نیز همین کار را کردند. آنها امیدوار بودند به این ترتیب «جرثومه‌های فساد» بیشتری را پیدا کنند. هر که تلفن می‌زد، مشکوک بود. آنها می‌خواستند رد پای کسانی را بگیرند که ممکن بود قربانی بعدی آنها باشند. ولی معلوم نیست چرا آنها سیم‌کارت زوج جوان را پیش خود نگاه داشتند. شاید از سهل‌انگاری یا عادت.حمزه و همدستانش قاتلانی بیرحم، مصمم و زرنگ بودند. با این همه حرفه‌ای نبودند. سن آنها به هنگام ارتکاب قتل‌ها ۲۱ تا ۲۵ سال بود و با کسب و کار کشتن آشنایی چندانی نداشتند. سنگسار ناموفق مصیب و نگهداری سیم‌کارت‌ها دلیلی بر این مدعاست. شاید هم به شدت احساس امنیت می‌کردند. نعمت احمدی، وکیل خانواده نجات ملایری که امر وکالت آنها را در دیوان عالی کشور در تهران بر عهده دارد می‌گوید: «بسیجی‌ها نشئه قدرت هستند. آنها مست قدرتند».حمزه در دادگاه ادعا کرد که نمی‌دانست آن زوج جوان ازدواج کرده‌اند و او بر اساس اعتقاداتش می‌خواسته یک «رابطه نامشروع» را به مجازات برساند. ولی این بعید است. زهره نیکپور دو خیابان آنطرفتر از خانه حمزه مصطفوی، در نزدیکی بازار، زندگی می‌کرد. یکی از عموهای حمزه در زمان شاه با پدر زهره در زندان بود. حسین نجات ملایری می‌گوید: «حمزه هر دو را کشت چون می‌ترسید قتل‌های دیگرش برملا شوند. او می‌خواست آنها را به سکوت وادار کند!»نتیجه اما برعکس شد. وقتی حمزه دستگیر شد، می‌توانست روی این حساب کند که با خانواده نجات ملایری و نیکپور بر سر پرداخت خونبها به توافق برسند. اگر اینطور پیش می‌رفت، آنوقت ممکن بود سه تا پنج سال زندانی شود. حمزه این را می‌دانست. واقعا هم خانواده مصطفوی وارد عمل شد تا با خانواده‌های مقتولین به توافق برسد. حتی مطرح کردند که خانواده‌هایشان در زندان شاه رنج مشترک کشیده‌اند و باید راه حلی پیدا کنند. شبکه روابط در کرمان آنقدر تنگ است که حمزه بلافاصله می‌خواست در آن چنگ بیندازد.در این میان، کار کسی که به دنبال مجازات حمزه و همدستانش است، البته بدون خطر نیست. نعمت احمدی وکیل خانواده نجات ملایری در تهران می‌گوید که او برای «احتیاط» دفترش را همیشه همراه با کارمندانش ترک می‌ کند. جعفری یزدی، همکار احمدی در کرمان، گزارش می‌دهد که دست به «تهدید و ارعاب» او زده‌اند و وی نمی‌داند چه کسانی پشت آن هستند. جعفری می‌گوید: «ولی این پرونده چنان مهم است که نباید به ارعاب تن داد». فضای تیره و عجیبی بر تمامی این پرونده سنگینی می‌کند. یک تیرگی تهدیدکننده که هر زمان می‌تواند طومار آن را در هم بپیچد. چه اتفاقی خواهد افتاد اگر معلوم شود حمزه بنا به مأموریت این قتل‌ها را انجام داده است؟ چه خواهد شد اگر او را برای انجام تکالیف بعدی آزاد کنند؟ نظام اسلامی پیش از این هم قاتلانی را آزاد کرده است، که با بی‌رحمی مأموریت خود را به انجام رسانده‌اند. حسین نجات ملایری تحت تأثیر این احتمالات قرار نمی‌گیرد. می‌گوید حتی اگر هم بترسد، این ترس در برابر آنچه بر سر برادرش آمد، چه اهمیتی دارد؟ وظیفه پیگیری قتل برادر از سوی خانواده به او محول شده چرا که حسین با برادرش یک رابطه ویژه داشت: «برادرم چهار سال کوچکتر از من بود. می‌دانید، من او را همیشه به مدرسه می‌بردم. مراقبش بودم. مواظب بودم برایش اتفاقی نیفتد!»-«و حالا می‌خواهید پس از مرگش نیز او را در حمایت خود بگیرید؟»-«بله، حتما. فکرش را بکنید، یک روز رضا با دماغ خونین به خانه آمد. ما می‌خواستیم بدانیم چه کسی او را زده. حالا هم من همان کاری را می‌کنم که در زمانی که زنده بود کردم!»هنوز حکم قطعی درباره حمزه مصطفوی قاتل صادر نشده است. ولی پیشاپیش همه تلاش می‌کنند که این پرونده به فراموشی سپرده شود. از همین رو قتل‌های حمزه به پرونده‌ای تبدیل می‌شود که واقعیت ندارد! غروب از راه می‌رسد که رییس اطلاعات کرمان ما را می‌پذیرد. مردی که وقتی به پرسشها پاسخ می‌دهد، به سقف نگاه می‌کند. پاسخ‌هایش به قدری کوتاه هستند که آدم مجال نمی‌کند درباره پرسش بعدی فکر کند. درست مانند پاسخ‌اش درباره قتل‌هایی که بسیجی‌ها مرتکب شدند:-«در کرمان پرونده‌ چندین قتل وجود دارد که توسط بسیجی‌ها صورت گرفته است. شما خبر دارید؟»-«بسیجی؟ چنین پرونده‌ای وجود ندارد!»و دوباره به سقف چشم می‌دوزد.

Kaveh_Ahangar - ایران - مشهد
محمدرضا باهنر دبیرکل جامعه اسلامی مهندسین گفت؛ امروز برخی کشور های منطقه بمب هسته یی دارند، ولی اقتدار آنها در فضای بین المللی با ما قابل مقایسه نیست . نیرو های اصولگرا، ارزشی و بسیجی ما یک بمب هسته یی هستند. انگار راست میگه به نظر میاد حتی از اون هم خطرناک تر هستن . خدایا خودت به دادمون برس . هر چند که با دیدن این مسایل به وجود خود تو هم باید شک کرد .
یکشنبه 12 اسفند 1386

javadremix - ایران - تهران
آقای کاوه آهنگر از مشهد اگر تو با وجود یک حادثه جزیی به خدا شک می کنی بهتر است همین حالا بروی و خود کشی کنی سه چهار تا آدم کش خودشان را بسیجی و تشنه شهادت جا زدند همه باور دارند اگه من هم آدم می کشتم دلیلی بهتر از این پیدا نمی کردم
یکشنبه 12 اسفند 1386

hoormazd - امریکا - تگزاس
واقعا چی میشد اگه سایه شوم این دین جهل و جنایت و ترور از این کشور پاک برداشته می شد تا حرامزاده هایی مثل بسیجی جماعت به پشتوانه یک تازی نامه و یک مشت قانون ضد انسانی و فاشیستی که دزدانی مثل سلمان نا فارسی .....دیکته می کرد و جلادی ... اونها رو اجرا, جرات نکنن با زن و مرد ایرانی این کار رو بکنند?واقعا کی میتونه ادعا کنه که این دین تازی دین برادری و شفقت و مهربانیه?فقط دادگاه اسلامی انسان ستیز میتونه این حرامزاده ها رو با این توجیه که به وظیفه شرعیشون عمل کردن تبرئه کنه.ننگ ابدی بر این شرع و قوانینش و بانیان و مجریان اون...زنده باد ازادی جاوید ایران زمین.
یکشنبه 12 اسفند 1386

غلوووو - انگلستان - ابادان
اقایjavadremix اگر اونا بسیجی نیستند پس چرا تا حالا مجازات نشدند... جوادجوادیه بافرهنگ...
یکشنبه 12 اسفند 1386

Kaveh_Ahangar - ایران - مشهد
جناب آقای javadremix - ایران – تهران باید به عرض شما برسانم که من مدت زمان زیادی هست که پی به عدم وجود خدا برده ام منتها هنوز فکر خودکشی به مخیله من خطور نکرده است . ضمنا در یک مثال عامیانه می توان گفت اگر انیشتن نبود شاید امروز بمب اتم وجود نداشت و خب بالطبع کشت و کشتار اتمی هم . خب منظور من دقیقا این بود که شاید اگر اصلی به نام دین در کار نبود امروز یک مشت کوته فکر عقده ای در قالب نام بسیج و به بهانه واهی دفاع از دین خدا ، اینگونه بر مردم بزرگ ایران با پیشینه تمدن درخشان نمی تاختند ....
یکشنبه 12 اسفند 1386

شیراز+دوحه+لندن - انگلستان - لندن
چی بگم؟؟؟؟ از خودشون پست تر و کثیف تر خودشونن..... بسیجی مذهب سگه.... اینا اینقد کثیفن که همه غلطی میکنن به نام دین.... بابا اسلام که اینا رو نمیگه... اینا 1 مشت ادمکشن...همه بسیجیها.... هرچی میکشیم از دست اینا میکشیم خدا وکیل... تف به قبر اول تا اخرشون...
یکشنبه 12 اسفند 1386

babaktoronto - کانادا - تورونتو
جواد رمیکس تو به کشتن این ادما میگی حادثه جزیی؟ باز خوبه که کاوه اهنگر به وجود خدا شک کرد تو که به کل منکر خدا شدی چون خدا در قران میگه اگر خون یک انسان به ناحق ریخته بشه عین این میمونه که کل انسانها کشته شدند. پس تو به کشته شدن کل انسانها میگی حادثه جزیی و اونو تایید میکنی . تو اگه کمی وجدان داشتی این وحشیگریرو محکوم میکردی تا تایید. نمیدونم اسم این کامنت تو جهالته؟ حماقته؟ .... تعصبه؟چیه؟ اما هرچی که هست نشون میده شماها ادم کشتن براتون همون حادثه جزییه. این ادم کشا هم همون بسیجی هستند چون ادم حسابی از این غلطا نمیکنه. اون محسن حنایی تو مشهد هم یکی دیگه از این بسیجی ها بود. میدونی شماها مقصر نیستید نظام ادمکشتون وقتی از اول این انقلاب نکبت بارش ادمارو حیوانگونه و بر خلاف نص صریح خود شرع همین گونه سنگسار کرد(که فیلماش موجوده) خوب اون بسیجیه هم با فتوای یه احمقتر از خودش به خودش اجازه میده که جان یک انسان رو از اون بگیره. خدا ریشه شما ادمای متحجرو از روی کره زمین ور داره که همون امام صادقتون گفت شماها کمرشو شکوندید
یکشنبه 12 اسفند 1386

farshidkhan - ایران - بوشهر
ظاهرا در کشور ما نباید امینیت حکمفرما شود مردم کرمان در زمان اجلاد تاریخ اقا محمد خان قاچار قتل عام شدند که به فرمان حکومتی بود این جانیان نیز فرمان حکومتی را اجرا کردند ترتیب کشتن و سنکسار کردن قربانیان دقیقا مانند 200 سال پیش که در کرمان و در دیگر شهر های ایران بوده انجام شده است -
یکشنبه 12 اسفند 1386

DokhtarIrooni - ایران - مشهد
وای محمد اگر بودی و می دیدی بر سر دینت چه آورده اند...... دینی که برای مجازات یک زناکار چهار شاهد می خواهد چگونه اجازه می دهد یه عده به نام بسیجی......
دوشنبه 13 اسفند 1386

bahram1 - ایران - تبریز
فرشید خان از بوشهر. خلایق هر چه لایق. اکثر کثافت کاری ها از شهرایی بیرون میاد که مردمش به ظاهر مذهبی و متعصبند.
دوشنبه 13 اسفند 1386

khasteh - فرانسه - استراسبورگ
مرگ بر فاشیسم.
سه‌شنبه 14 اسفند 1386

sotedelan - هلند - المیره
وای. وای .که چه بسر این مردم سیاهبخت اورده اند این دریوزگان ودزدان که در لقائ دین این همه وحشیگری رو اعمال مکنند...انسان اگر ایستاده بمیرد بهتر از ان که بروی زانوانش زندگی کند..چرااااااااا...مرگ یکبار..شیون هم یکبار .....با تشکر......
سه‌شنبه 14 اسفند 1386

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.