وقتی کفش های مدل قیصر کار دستم داد

وقتی کفش های مدل قیصر کار دستم داد

سخن آخر در باره خاطره ای است که برام اتفاق افتاده است . به عبارتی ، یک بار در عمرم کورکورانه از مدی پیروی کردم که نه در شآن ام بود . و نه چیز بدرد به خوری بود !! و قصد دارم این نتیجه رو بگیرم آدم نباید نسنجیده از مدلی استفاده کنه که اصلآ سنخیتی با او ندارد ! مخصوصآ در این عهد و زمونه که می بینم خیلی از جوون های نازنین از مدل هایی پیروی می کنند که اصلآ به آن ها نمی آید ! امیدوارم این خاطرات تلنگری به اون ها باشه

آمریکا در زمان قدیم ....

اون سال هایی که در آمریکا دوره می دیدیم به معنی واقعی از ایران و اخبار آن بی اطلاع و در بی خبری مطلق روزگار می گذروندیم . نه از تلفن خبری بود نه اینترنت ! فقط و فقط رابطه مون نامه از طریق پست بود که مدت ها طول می کشید تا پاسخ آن به دستمون برسه ! تنها رابطه عاطفی مون نوار های کاست از خوانندگان ایرانی بود که هر فردی به محض ورود به ایالت منحده در همون روزهای نخست ضبط صوتی کوچک تهیه نموده  و خلوت خودش رو با اون به سر می برد . برخی ها هم به محض پیاده شدن از هواپیما کلآ غربی شده و با گوش دادن به موزیک های غربی و پوشیدن لباس های عجیب و غریب ، انگار نه انگار که ایرانی هستند !

صحبت غرب زدگی شد . اجازه می خواهم یه خاطره ای از یکی از همدوه هایم بگویم . یکی از همین بچه ها به محض رسیدن به آمریکا بقدری غرق در حال و هوای تگزاس و کابوی ها آن شد که نرسیده رفت موهای سرش رو از ته تراشید . یک دست لباس کابویی مشگی رنگ خرید . و یک قطار فشنگ مصنوعی به دور شونه و کمرش بسته و دو تا هفت تیر بزرگ که خیلی طبیعی به نظر می رسید ، به طرفین کمرش آویزون نمود ! البته خیلی هم بهش می آمد ! حیف قدش یه کم کوتاه بود . کار این بابا این بود که به محض اتمام کلاس های درس ، شال کلاه نموده و خودش رو به شهر می رسوند . خب اون موقع تو ایالت تگزاس مخصوصآ شهر " سان آنتی نیو " سیاه پوست ها یه کم خشونت به خرج می دادند . به طوری که روز روشن جلوی مردم رو گرفته و از اون ها تقاضای پول می نمودند . اگه کسی رو هم غریب می یافتند با اون شونه مخصوصی که داشتند و مثل پنجه خرس قوی و محکم بود ، به طرف حمله می کردند . هیچ کس هم حتی پلیس حریف اون ها نبود .

این بابا یه شب که تا دیر وقت در شهر بود به سرش می زنه که یه گلویی تر کنه ... به یک باری می ره که پاتوق سیاه پوست ها بود !! اون هم از اون سیاه پوستانی که حسابی سرشون داغ بوده . اون ها با دیدن یک کابوی قد کوتاه مسلح ، به سرشون می زنه که کمی با این کابو شوخی کنند !! و چون این بابا به اصطلاح های اون ها آشنا نبوده ، و از طرفی هم چون یکی دو گیلاس زده بود واقعآ فکر می کنه که یک کابوی هفت تیر کش واقعی است !! از این رو وقتی می بینه بین عده ای سیاه پوست گیر کرده و هر کدوم متلکی بهش می گن ، هفت تیر اش رو در میاره و با چرخوندن آن .. مثل جان وین ، سعی می کنه اون ها رو از میدون بدر کنه !! خب اون موقع اغلب سیاه پوست ها اسلحه حمل می کردند . و یکی از اون ها وقتی می بینه این جوجه رفقاش رو داره تهدید می کنه ، هفت تیرش رو در آورده و با شلیک به لوستر کافه می خواد برق چشم بگیره ..!! این دوست ما هم از ترس اش دو تا تپانچه های تقلبی خودش رو زمین انداخته و به قصد فرار می زنه بیرون ... ولی می گیرنش تا جایی که می خوره می زنندش !! و اگه پلیس نمی رسید ، حتمآ کشته می شد !

اواخر دوره .....

بعد از اتمام دوره زبان و آموزش های ابتدایی هواپیما ، برای طی دوره پرواز به ایالت ویرجینیا منتقل شدیم . واقعآ ایالت خیلی زیبایی بود . هم این که کنار دریاچه ای قشنگ واقع شده بود و هم سازمان فضایی " ناسا " اون جا قرار داشت . به دلیل حضور کم ایرانی ها ، خیلی ما ها رو تحویل می گرفتند . بگذریم ... در اواخر دوره بود که یه روز یادم نیست به چه دلیلی من رو به دفتر نظارت و بازرسی فرا خواندند ! دفتر فوق طبقه دوم آشیانه بزرگ سی - ۱۳۰ قرار داشت . وقتی با ترس و لرز وارد دفتر بازرسی شدم ، دیدم یه آمریکایی خوش اخلاق پشت میز نشسته است . این رو بگم همیشه ترس " وا خوردن " و بر گردوندن به ایران وجود داشت . آمریکایی ها هم عادت دارند عکس زن و بچه خودشون رو روی میز کارشون قرار می دهند .

همین جوری که مستر آمریکایی با من صحبت می کرد ، بی اختیار چشمم افتاد به عکس همسر او ! نمی دونم به چه دلیلی یه کم بیشتر از حد معمول به تصویر خانواده ی او خیره موندم ! البته تعجب نداره چون قیافه همسرش خیلی شبیه ایرانی ها بود . تا یادم نرفته بگم اسم این آمریکایی " باب کارمنی " بود . اگه زنده اس خدا حفظ اش کنه .. اگه هم مرده خدا بیامرزدش .. وقتی مستر باب دید به تصویر همسرش نگاه می کنم ، گفت می دونی همسر من ایرانی است ؟ واقعآ شوکه شدم ! چون اصلآ بعد از مدت ها دوری از وطن هرگز فکرش رو نمی کردم یه خانم ایرانی تو ویرجینیا باشه ...!! باب گفت من شما رو دعوت کردم که تا ببرم خونه مون و با همسرم آشنا نمایم .خیلی خوشحال شدم . هم این که از بین این همه ایرانی من رو انتخاب کرده .. و هم این که یک خانم ایرانی رو ملاقات می کنم . خلاصه بعد از اتمام خدمت با باب رفتیم خونه اش ..

آشنایی با یک خانم ایرانی ....

نمی دونید که چقدر ذوق زده شده بودم . مخصوصآ آدمی مث من که بی نهایت احساسی است . وقتی وارد خونه " باب کارمنی " شدم . با همسر ایرانی ایشون خانم " نازی بغدادچی " آشنا شدم . صحنه خیلی درام شده بود . مث فیلم های هندی انگار کسی بعد از ۲۰ سال به یار خود برسه .. نازی منو در آغوش گرفت و از خوشحالی زد زیر گریه ... حالا اون گریه کن و من .... ( الان هم که دارم می نویسم چشمام پره اشگه .. ) او مدام می گفت بوی ایران رو می دهی .. و من هم همین جمله رو تکرار می نمودم . یهو یادم افتاد نکنه باب غیرتی بشه و بزنه تو شهر غریب لت و پارم نمایه .. !! که چرا زنم رو بغل گرفتی ؟!! اما وقتی با ترس و دلهره بهش نیگا کردم .. دیدم اون هم بد تر از ما دونفر داره اشگ می ریزه !! واقعآ صحنه خیلی عجیبی بود . از طرفی نازی جون برای این که سنگ تموم بگذاره .. برای من قورمه سبزی درست نموده بود . طفلک نمی دونست من در عمرم لب به قورمه سبزی نزده ام !! شاید براتون عجیب باشه .. ولی من از همون بچگی از این غذای خوش مزه ایرانی متنفر بودم  و هستم . به طوری که در تمام ۳۱ سالی که با همسرم ازدواج نموده ام ، تنها چند بار در نبودن من که در ماموریت بودم این غذا رو درست کرده است !!

خلاصه اون روز چه جوری فیلم بازی کرده و برنج خالی رو با دیگر مخلفات درون سفره خوردم ... بگذریم . بعد از صرف غذا ، نازی از من در حضور همسرش درخواست نمود که تا پایان دوره تو خونه ی اون ها بمونم . راستی یادم رفت بگم که این خانواده مهربون ، یک دختر زیبای کوچولو به اسم " هانی " داشتند که خیلی در همون چند ساعت به من انس بسته بود . این رو هم بگم من از همون ایام عاشق بچه های کوچولو بودم . به طوری که یکی از سرگرمی های من رفتن به مراکز نگهداری بچه ها بود که ساعت ها غرق بازی و تماشا و حرف زدن با اون ها می شدم . همکارام تعجب می کردند که چرا برای دیدن بچه ها این قدر وقت می گذارم .. ؟!! لذا وقتی نازی از من خواست خونه شون بمونم ، با کمال میل پذیرفتم . و تا پایان دوره همون جا موندم .

دقیقآ یادم نیست چه مدت خونه این بانوی مهربان ایرانی زندگی کردم ... ولی هر چه بود خیلی به من محبت نمودند . یادمه همون موقع که چیزی به اتمام دوره من نمانده بود . یک شیر پاک خورده ای به پدر این خانم تماس گرفته و بیان نموده بود نازی مرده است !! و بیچاره پدره خیلی عذاب می کشید و نمی تونست هم مثل حالا تلفنی خیلی راحت با دخترش تماس بگیره .... از این رو نازی از من خواست هر وقت رسیدی تهران ، قبل از این که پات رو از فرودگاه بیرون بگذاری ، یه زنگ به بابای من بزن .. و هر وقت فرصت کردی به دیدنشون برو . و من هم قول مردانه دادم . نازی یک چمدان بزرگ مملو از لباس های شیک و گرانقیمت به همراه کلی هدایای ارزشمند به من داد تا به خونه شون در تهران بدهم . از طرفی خود من هم اضافه بار زیادی داشتم ... ولی به هر حال به خاطر محبت هایی که در حق من انجام داده بود این مسئولیت رو قبول نمودم .

ورود به ایران ...

صحنه خداحافظی و دل کندن از نازی .. مخصوصآ دختر کوچولوی شیرین و بامزه شون " هانی " و باب عزیز خیلی سخت بود . دقیقآ مث فیلم های درام هندی ... در فضای اشگ و ماچ و بوسه از این خانواده بزرگوار و مهربون جدا شدم . و در آخرین لحظات باز هم نازی سفارش می کرد که تلفن به بابام یادت نره !! و حتی یک چند تا دوزاری هم به من داده بود ! وقتی به تهران رسیدم . جماعت عظیمی رو دیدم که به پیشبازم آمده بودند . از اقوام گرفته تا بچه های محلی که هیچ کدوم شون رو نمی شناختم ! اون موقع فرودگاه قدیم مهرآباد که بعد ها سقف آن ریزش کرد ، محل ورود مسافران بین المللی بود . از شت دیوار سراسری شیشه ای آن مستقبلین معلوم بودند . ولی من به محض این که از چراغ قرمز گمرک رهایی یافتم ، به سمت دوستان و اقوام نرفته و یک راست همون شبانه از باجه تلفن به منزل خانواده نازی تلفن زدم و گفتم حال اش خوبه ...

آدرسی که نازی به من داده بود ، خیابان فعلی شریعتمداری بالاتر از میرداماد بود   . یادمه گفته بود سر کوچه بابام اینا یه مبل فروشی به نام " پیکاسو " قرار داره .. که هنوز هم است ! نازی گفته بود که سه چهار تا خواهر زیبا دارم هر کدوم رو پسندیدی به من بگو تا برات بگیرم ! به همین دلیل روم نمی شد خونه بابای نازی جون برم ! ( با وجودی که مدت های طولانی در آمریکا بودم ، باز هم  هنوز اون شرم و حیا رو داشتم ) . به همین دلیل بایکی از بچه محل هایم که اسم اش جبار بود راهی خونه نازی اینا شدیم . قرارمون برای بعد از ظهر بود . خیلی راحت آدرس رو پیدا نمودیم . و  وارد یه خونه خیلی بزرگ اشرافی شدیم . خیلی صمیمی از من و دوستم استقبال نمودند . مخصوصآ که امانت گران بهای نازی جون  رو صحیح و سالم تحویل دادم .

از اون جا که خواهر های نازی اون ایام جز خانواده های متمول و اشرافی بودند ، لذا خیلی با من غریبه برخورد خودمونی داشتند . ولی من به دلیل نوع وشش لباس های آن ها ، یه خرده احساس شرم می کردم که به چهره اون ها نیگا کنم !! ولی خب .. چون نازی بهم قول یکی از خواهر هایش رو داده بود ، شیطنت ام گل کرده و از زیر چشم یواشکی با ترس و لرز ورندازشون می کردم . از شما چه پنهون خواهر وسطی که اسم اش " مینو " بود نظرم رو جلب کرد . دیگه طوری شده بود که من اغلب خونه اینا بودم و هر شب کارشون رفتن به کاباره و رستوران های مجلل بود ! اون ایام کنسرت خوانندگان مشهور در هتل ها برگزار می شد . و ما یکی از مشتری های پر و پا قرص چنین اماکنی بودیم . و خوب یادمه پول میز هرشب ما چیزی برابر شش ماه حقوق و مزایای من بود !!

به همین دلیل اصلآ به من خوش نمی گذشت ! مدام از این می ترسیدم که اگه یه شب همین جوری تعارف شابدلعظیمی کنم .. و اون ها هم بگن بفرما شما حساب کن !! چه خاکی به سرم کنم ؟!! همین توهم مثل خوره تمام ذهن ام رو نابود می کرد .. در صورتی که در مدت زمان کوتاهی با مینو خیلی صمیمی شده بودم . به عبارتی ما دوتا همیشه کنار هم بودیم و با هم پچ پچ و گفتگو می کردیم ! راستی یادم اومد ... خواهر بزرگه نازی با یک خلبان شکاری دوست بود که در سانحه ای ای او فلج شده بود و با عصا راه می رفت . و حتی استثنآ بهش اجازه داده بودند با عصا پشت کابین فانتوم نشسته و پرواز کنه ! و او هم هرشب در اکیپ ما بود . و اصلآ هم چشم نداشت من را ببینه !! چون اون موقع برخی خلبانان تاپ شکاری بچه های سی - ۱۳۰ رو تحویل نمی گرفتند . از طرفی وقتی خواهر بزرگه نازی سر میز شام یا در حضور او با من گرم می گرفت .. بد جوری رگ های گردنش می زد بیرون .. خیلی هم راحت پول خرج می کرد و انعام می داد .

من اون موقع خونه " سوسن " زندگی می کردم ... هنوز هیچ رابطه عشق و عاشقی بین ما به وجود نیامده بود . یعنی فقط سلام علیک ساده با هم داشتیم . چون اکثرآ خونه بابای نازی جون بودم . دیگه بفهمی نفهمی با مینو قاطی شده بودم . و قصد داشتم ازش خواستگاری کنم . ولی چون هنوز برای پرواز چک نشده بودم ، حقوق ام زیاد نبود ! ولی بد جوری شب ها از دلهره پرداخت پول میز شام وحشت داشتم .. مخصوصآ این که اون سرگرد خلبان شکاری بد جوری ریخت و پاش می کرد ! همین مسئله سبب شده بود که موضوع خواستگاری از مینو رو به تعویق انداختم . چون مطمئن بودم به محضی که اعلام نمایم ، ضمن موافقت ... دسته جمعی خواهند گفت که مبارکه ... پس امشب شام مهمون آقا دامادیم !! و این یعنی بدبختی !!

کلک مرغابی ....

راستش خیلی فکر کردم که چه جوری این فکر و خیال رو از سرم بیرون کنم ..؟ به هر حال یک شب نوبت من فرا می رسید .. هیچ راه گریزی نبود . برای همین به سرم زد تو خونه خودم همه این ها رو دعوت نمایم .. !! موضوع رو با مادر بزرگ و عمه ام در میان گذاشتم . و از اون ها خواستم حسابی سنگ تمام بگذارند . و از اون جا که جا کم بود از مادر سوسن هم خواهش نمودم طبقه اول رو هم اون روز در اختیار مهمان های من قرار بدهد . و ایشون هم پذیرفت .. انواع و اقسام غذا و سالاد و میوه و دسر تهیه کردیم و قرار شد یه روز تعطیلی نهار به ما افتخار بدهند .. مینو هم خیلی خوشحال بود که به این وسیله با خانواده ام آشنا می شه .. یادمه سوسن از صبح سلیقه به خرج داده و بهترین سالاد ها رو او درست نموده بود . خلاصه روز موعود فرا رسید . خانواده نازی به همراه همون اکیپ محفل های شبانه با چند ماشین مدل بالا وارد محله جنوب شهر شدند !!

حال چه جوری محل ما رو پیدا کرده بودند .. خودش داستان مفصلی است !! تمام بچه های شیطون محل انگار ادم ندیده باشند ، مثل مراسم  عروسی از روی پشت بام ها  و در و دیوار به این آدم ها زل زده بودند !! من اون موقع سه راه اکبر آباد واقع در انتهای خیابان کمیل امروزی ... روبروی سینما ناتالی زندگی می کردم . برای اون ها این محله خیلی فقیر نشین جلوه کرده بود .. مخصوصآ اهالی محل که پاک آبروی من رو بردند ! تا غذا حاضر بشه به بهانه نشون دادن محله سنتی مون !! از مینو خواهش کردم یه گشتی بیرون بزنیم .. او هم با اشتیاق قبول نمود . می خواستم مزه دهنشو بدونم ... خلاصه یه جور هایی با شرم و حیا بهش حالی کردم که قصد ازدواج دارم .. و این هم خونه زندگی و اقوامم است . مینو همون روز خیلی استقبال کرد و چراغ سبز رو برام روشن نمود . و حتی ا را فراتر گذاشته و عنوان کرد که خانواده با شما موافق اند ..

وقتی ورق بر می گرده !!

در همین مهمونی سوسن که گویا به من علاقه داشته بود ... وقتی می بینه با مینو خیلی گرم گرفته و حتی یکی دو ساعت با هم بیرون رفتیم ... احساس خطر می کنه .. و از همون روز پروژه ابراز علاقه اش رو به من آغاز می نماید !! من دیدم که مادر سوسن که طفلک وظیفه پذیرایی از مهمون ها رو به اتفاق خود سوسن و خواهر هاش به عهده داشتند ، خیلی از دست پخت و سلیقه سوسن بیش از اندازه به مهمون ها تعریف می کنه .. اولش دوزاری ام نیفتاد .. ولی بعد از این مراسم بود که مادر سوسن از علاقه دخترش به من خبر داد ... و از اون جایی که سوسن از نظر شخصیتی و رفتاری یک سر و گردن بالاتر از مینو بوده ... و همچنین از طبقه خودمون  بود ..  ترجیح دادم حالا که مادرش واسطه شده است .. روی سوسن مطالعه نمایم .  

لبته این رو بگم مادر سوسن مستقیم نگفت بیا دخترم رو بگیر ... بلکه یک روز که تازه از پرواز به خونه برگشته بودم  کبوتری رو در دستش گرفته و از من خواست به چشم های زیبای کبوتر دقت نمایم . و من هم روی احساس لطیفی که به زیبایی ها دارم شروع به تعریف از آن نمودم . سپس با سیاست خاصی  پرسید اگه گفتی چشم های این پرنده شبیه چشم های چه کسی است ؟ خب طبیعی است که پاسخ مناسبی نداشتم که بگویم .. و او گفت به چشم های سوسن دقت کردی ؟ راستش من عادت ندارم به چشم های یک خانم دقت نمایم ..!! حتی الان که سن و سالی ازم گذشته است . به همین دلیل بهش گفتم تا حالا دقت نکرده ام . و او از من خواست حتمآ این کار را انجام دهم !! و اضافه کرد سوسن هم از شما خوشش آمده است .. معطل چی هستی ..؟ من هم که حرفی ندارم . این بود که به دام عشقی اسیر شدم که هنوز هم یارای تفکر به اون ایام رو ندارم .

به این ترتیب ارتباط من با سوسن آغاز شد . هر روز صبح که قصد داشتم به اداره بروم از پله ها که پائین می آمدم ، می دیدم سوسن چند شاخه میخک سفید روی پله ها برام قرار داده است  . کم کم به همراه گل های سفید .. نامه ای کوچک هم اضافه شده بود . و این فرایند تقریبآ همزمان با آغاز پرواز های من با هواپیمای سی - ۱۳۰ بود . به طوری که در آسمان و بر فراز ابر ها .. آن نامه رو بار ها می خواندم و در همون حال شاعرانه پاسخ ان رو می نوشتم . و در مراجعت از گل فروشی سر کوچه مون چند شاخه میخک صورتی گرفته و ضمیمه نامه می نمودم . و آن را در کفش های سوسن قرار می دادم . و به این ترتیب  شالوده عشقی پاک و عظیم پی ریزی شد . و دیگه کمتر خونه مینو می رفتم . به طوری که دیگه به  هفته ای یک روز کاهش پیدا کرد .

تاثیر پذیری جامعه از هنرمندان ....

اون زمان یعنی ۳۲ سال پیش ، تاثیر پذیری مردم کوچه و بازار از هنرمندان امری رایج بود . به طوری که اگه یه روز خانم گوگوش مدل موهای سرش رو پسرانه می زد و در صفحه تلویزیون که تازه هم مدل رنگی آن به بازار وارد شده بود ، از روز بعد اغلب دختر خانم ها و حتی خانم ها موی سرشون رو گوگوشی می زدند ! و اصلآ هم توجه نمی کردند آیا این مدل به چهره شون می آید یا خیر ؟!! همین امر در باره لباس هم صدق می کرد . و سریع در جامعه تبدیل به مد می شد . یه اعتراف صادقانه بکنم.. در تمام دوران عمرم کلآ سه بار از مد پیروی کرده که در هر سه مورد هم دچار مشکل گردیدم . اولین مرتبه که تقلید کورکورانه نمودم مربوط به دوران دبیرستان یا قبل از پیوستن به نیروی هوایی است . و داستان آن چنین بود که بلند کردن مو به تقلید " گروه بیتل " ها که تازه در لندن سرو کله شون پیدا شده بود ، پدیده ای بود که بین جوون های اون ایام رواج یافته بود .

خب من هم برای نخستین بار به پیروی از اکثر جوون ها هوس کردم موهای سرم رو بلند نمایم !! در صورتی که حتی تو عمرم گروه بیتل ها رو ندیده بودم . چون اصلآ تلویزیون نداشتم . تا این که یه روز به اتفاق یکی از دوستانم برای اولین بار به شمال رفتم .. شاید باور نکنید که چگونه در رشت مضحکه بزرگ و کوچک شدم ... همه من رو با انگشت نشون  داده و مورد تمسخر قرار می دادند . و با قبولی در آزمون نیروی هوایی در آرایشگاهی نزدیک منزل مادرم در خیابان جیحون نرسیده به هاشمی آن را کوتاه نمودم . حتی یادمه اون موها رو تا چندین سال که لای روزنامه یادگاری قرار داده بودم داشتم !! دومین تقلید کورکورانه من هم باز مربوط به دوران تحصیل در دبیرستان است . فکر کنم سال ۴۸ بود که شلوار دمپا گشاد مد شده بود . و این مدل تقریبآ فراگیر هم شده بود . کمتر کسی شلوار پاچه معمولی می پوشید . و در همون سال رنگ بنفش هم مد گردیده بود . حالا تصور بفرمایید شلوار پاچه گشاد با رنگ تند بنفش چقدر تابلو ست !! وقتی این شلوار رو پوشیده و برای سر کشی به پدرم به پادگان " قوشچی " در رضائیه ( ارومیه فعلی )  رفتم ... واقعآ همانند همون تمسخری که در رشت و شمال شده بودم در این پایگاه به سرم اومد !!

کفش های مدل قیصر و باقی قضایا ...

درست در همون زمانی که بنا به دلایلی از سوسن جدا شده و از خونه آن ها اسباب کشی نمودم .. (که در خاطراتم به آن اشاره کرده ام  ) مدل کفش های قیصر که بهروز وثوقی در فیلمی به همین نام آن مدل رو پوشیده بود در تهران مد شده بود . البته این مدل کفش ها رو بیشتر آدم های لمپن و لات های بی کار سر کوچه می پوشیدند نه همه کس ! نمی دونم به چه دلیل من احمق هم وسوسه شده و یک جفت کفش پاشنه تخمه مرغی خریداری نمودم !! شاید یکی از دلایل اش آشفتگی ذهنم در رابطه با جدایی از سوسن بود . چون هر چه فکر می کنم هیچ توجیحی برای این عمل خود ندارم . زیرا جوانی بودم تحصیل کرده و دارای جایگاه اجتمایی خاص و ...  به هر حال همون طوری که اشاره کردم از روی حماقت که گاهی به سراغ آدم می یاد این کفش ها رو می پوشیدم . و با خواباندن پاشنه های آن ، دقیقآ مثل دمپایی ازش استفاده می کردم .

در این ایام مثل سابق خونه خانواده نازی رفت و آمد نداشتم . گاهی که خیلی دلم می گرفت به اون جا سر می زدم . مخصوصآ با آمدن سوسن به زندگی ام ، دیگه دور دوستان قدیم مخصوصآ اون هایی که دختر دم بخت تو خونه داشتند رو خط زده بودم . به هرحال بعد از نقل و مکان کردن از خونه سوسن ، یه روز به سرم زد تا به خونه مینو برم .. . همون طور که گفتم خانواده اون ها خیلی اشرافی و ثروتمند بودند . و در این مدتی هم که من به خونه شون نرفته بودم حسابی ترکیب ساختمون رو به هم زده و با تغیر دکوراسیون جلوه ای خاص  به آن بخشیده بودند . یادمه وقتی بعد از مدت طولانی اون جا رفتم همه اعضای خانواده حسابی من رو تحویل گرفته و ریختند روی سرم .. هر یک سوالی می رسید .. و خب الکی یک پاسخی می دادم . خوشبختانه اون ها جریان سوسن رو نمی دونستند . در این میان مینو بیشتر از همه من رو سوال پیچ نمود .

من اون روز تا نزدیک های غروب خونه اون ها موندم و از هر دری سخن گفتیم . قرار بود به یاد اون ایام دوباره شب همگی به هتل شرایتون برویم . یادمه دو تا خواننده اون جا شب ها برنامه اجرا می کردند . در یکی از طبقات آن یه گروه خارجی کنسرت داشتند و در طبقه چهاردهم  خانم " الهه " برنامه داشت . اکثر خانواده های به اصطلاح روشنفکر و تحصیل کرده ، مشتری گروه خارجی بودند .. ولی ما به هر دو تای آن سر می زدیم . شام را در بخش گروه موسیقی غربی ..! دسر رو در طبقه چهاردهم همراه با موسیقی سنتی می خوردیم .. همه چیز به خیر و خوشی پیش می رفت . و من تو این فکر بودم آیا با مینو مثل ایام قبل از آشنایی با سوسن گرم بگیرم یا نه .. خیانت محسوب می شه !! تو همین افکار بودم که چشم تون روز بد نبینه ..

بعد از ظهر بعد از صرف غذا که اغلب خانواده برای استراحت هر یک به اتاق های خود رفتند ، من با مینو و یکی دیگه از خواهر هایش داشتیم صحبت می کردیم ..  وقتی من به دستشویی رفتم ، دیدم حتی دکوراسیون دستشویی و توالت هم تغیر کرده است . و برای نخستین بار در عمرم دیدم که کاسه توالت آن ها از جنس شیشه است ! شیشه ای به رنگ صورتی زیبا  که با رنگ کاشی های منحصر به فرد آن هماهنگی داشت . خیلی تعجب کردم که چگونه بعضی ثروتمندها پول های خود رو چگونه خرج می کنند . از اون جایی که رسم بود با کفش داخل خونه بریم ، من با همون کفش های پاشنه تخمه مرغی به ناچار وارد توالت شیشه ای شدم .. خب اون موقع قد و قواره ام سنگین و ورزشکری بود .. ! همین که  پایم رو روی شیشه کاسه توالت گذاشتم .. زیر پایم صدای شکستن شیشه گرانبها رو شنیدم ! از ترس ام تا اومدم پایم رو بردارم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است ، تمام سنگینی وزن ام به روی پای دیگرم آمده و این بار قسمت راست آن ترک برداشته و خرد شد !!

نمی دونم چگونه احساس شرمندگی و وحشت خودم رو بیان نمایم ... توالتی که نما و زیبایی آن از اتاق پذیرایی من زیبا و گران تر بود برای لحظه ای ترک برداشته و بخشی از ان خرد شده بود !! وای چه آبرو ریزی وحشتناکی .. راستش رو بخواهید من از پدر مینو بد جوری حساب می بردم .. از اون مرد های شکم گنده اشرافی که همیشه به دیگران به چشم برده نگاه می کرد !! و همه ناراحتی ام یک طرف .. ترس مواجه با آقای " بغدادچی " که عادت داشت همیشه از همه کس ایراد بگیرد یک طرف.. ! وقتی با رنگ پریده بیرون آمدم ... مینو پرسید .. توالت جدیدمون رو دیدی ؟ به زحمت آب گلوی خود را ائین برده و گفتم بله .. مبارکه .. گفت این رو بابا جون از ایتالیا سفارش داده آوردند .. خیلی گرانقیمته .. اصلآ منحصر به فرده ... پاپا جون می گه حتی خونه اعلیحضرت همایونی هم لنگه اش وجود ندارد !! و من که واقعآ نمی دونستم چه یش خواهد اومد ..؟!!

دیگه موندن رو جایز ندونستم ... چون مطمئن بودم پاپا جون به محضی که از خواب بعدازظهری بیدار بشه یکراست می ره توالت ... و اگه ببینه توالت زیبای سفارشی اش شکسته و خرد شده است .. خدا عالمه که چه الم شنگه ای به راه بیندازه .. ضمن این که او با هیچ کس رودربایستی نداشت .. چهره ای جدی و خشن که حرف حرف او بود .. یه پدر سالار به معنی واقعی ..البته مهربانی های مخصوص خودش رو هم داشت . برای همین نمی دونستم چه جوری از این خونه جیم بشم ..؟ همه اش به شانس و بخت خود لعنت می فرستادم که چرا من چنین خطای بزرگی رو انجام داده ام ؟ تازه خیلی دلخوش و امیدوار بودم  برای فراموشی سوسن ، رابطه ام رو با این خانواده مخصوصآ  مینو بیشتر  افزایش دهم . تا بلکه بتونم  عشق سوسن رو به تدریج فراموش نمایم !

دقیقآ یادم نیست که چه جوری و به چه بهانه ای دمم رو روی کولم گذاشته و یواشکی جیم شدم . دعا می کردم قبل از بیدار شدن پاپا جون بتونم بزنم به چاک ...!! و بالاخره تونستم یه جور هایی فرار نمایم .. به محض بیرون آمدن از خونه ، دو پا داشتم دو پای دیگه هم قرض کرده و حالا ندو که کی بدو ... می ترسیدم پشت سرم رو نیگاه کنم .. و در همین حال به شانس و اقبال خودم لعنت می فرستادم . اون موقع تلفن مانند امروز همگانی نبود . و در کمتر خونه ای تلفن پیدا می شد . به همین دلیل نگران تماس آن ها نبودم . و مطمئن بودم خونه سوسن اینا رو هم بلد نیستند .. چون روزی که نهار دعوت شده بودند ، با وجودی که کروکی براشون رسم کرده بودم ، بازهم گم شده بودند .

انتقال به بندرعباس

دقیقآ نمی دونم چه مدت از این ماجرا گذشته بود که همان گونه که در پست های قبلی اشاره نموده ام ، بعد از جدایی از سوسن به دلیل این که خانه آن ها دقیقآ در منطقه فرود و اپروچ مهرآباد قرار داشت و هر موقع که از پرواز برمی گشتم خواه نا خواه چشمم به خونه سوسن می افتاد ، روی اعصابم بد جوری تآثیر منفی گذاشته بود . و اصلآ نمی تونستم او رو فراموش نمایم . برای همین خیلی تلاش کردم همراه با بچه هایی که برای پرواز با هواپیماهای پی - تری اف قرار بود به بندرعباس منتقل بشوند ، من هم با اون ها برم . اولش خیلی سخت بود .. فرماندهان نمی پذیرفتند .... آن ها معتقد بودند که من مشکلی در پرونده خدمتی ام نداشته و به عبارتی راضی بودند .. ولی اصلآ نمی توانستند بفهمند در دل من چه می گذرد ..!!؟ و چه جوری از این عشق می سوزم .

عاقبت با هزار مکافات برای دیدار با تیمسار " امیرفضلی " فرمانده وقت پایگاه یکم ترابری وقت ملاقات گرفتم . روزی که به دیدار این ژنرال والامقام رفتم .. ابهت نگاه اش بد جوری جلوی حرف زدن ام رو گرفته بود . به زحمت آب گلویم رو فرو برده و بی مقدمه عرض کردم ، تیمسار آیا شما مفهوم واقعی عشق رو می دانید ....!!؟ بنده خدا که اصلآ انتظار چنین پرسشی رو از یک نظامی زیر دست اش نداشت . و اغلب ملاقات کنندگان خصوصی در باره مشکلات اداری و پرواز صحبت می نمودند ، برای لحظه ای عمیق به من نگاه کرده و پرسید منظورت رو نمی فهمم !! . این بار جرآت یافته و عرض نمودم قربان بد جوری در عشق شکست خورده ام و منزل یار در " شورت فاینال " پرواز قرار گرفته است ... و تنها راه فراموشی موافقت جنابعالی برای اعزام به بندرعباس است .

تیمسار امیر فضلی برای لحظه ای به فکر فر رفته و با مهربانی گفت ... سعی کن همان گونه که در ماموریت های نظامی و پرواز با مشکلات دست و پنجه نرم می کنی ... موضوعات احساسی رو هم با قدرت کنار بگذاری .. و برای دور ماندن از این فضا مانعی بر اعزام شما به پایگاه نهم شکاری نمی بینم . از خوشحالی دوست داشتم تیمسار رو بغل کرده و ببوسم . لذا با یک احترام نظامی محکم ، ارادت و خرسندی ام رو به تیمسار اعلام نمودم . و در مدت کوتاهی تمام مقدمات انتقال به بندر عباس فراهم گردید . و من عازم پایگاه نهم شکاری شدم .

محیط غریب و گرمای شدید بندرعباس و پرواز با هواپیمایی که تازه خریداری شده بود . و تقریبآ مثل هواپیمای سی - ۱۳۰ بود .. به تدریج شعله های عشق سوزان رو کم نمود . و در کم ترین مدت به اون فضا خو گرفتم . تنها سرگرمی ما رفتن به شهر و قدم زدن در کنار ساحل زیبای دریا بود . روزها هم پرواز های طولانی و خسته کننده نزدیک سطح آب داشتیم . و همیشه هم چتر های نجات رو آماده کرده بودیم .... خلاصه روزگار به همین منوال می گذشت و من دیگه هیچ خبری از سوسن .و مینو و اتفاقاتی که بعد از متوجه شدن خسارت دستشویی رو نداشتم . و در طبقه اول هتل " اچ " پایگاه روزگار می گذراندم . و تقریبآ عادت کرده بودم .

پدر مینو در بندرعباس

هنوز یک سال از حضورم در بندرعباس نگذشته بود که یک یک شب وقتی به اتفاق تنی چند از همکاران  از شهر به پایگاه برمی گشتم ، انتظامات جلوی در ورودی پایگاه از ما پرسید ... آقای بهروز مدرسی کدام یک از شما ها هستید ؟ و من با ترس و لرز جواب دادم بنده می باشم .. ! درجه دار دژبان مرا به گوشه ای کشانده و افزود ... امروز بعد از ظهر یک آقای موند بالا که ماشین اش مثل تیمسار فرماندهی پایگاه بود ، اینجا آمده و سراغ شما رو گرفت .. ما رفتیم مهمانسرای اچ ، گفتند شهر تشریف دارید . به او گفتم من دوستی که موند بالا باشه و بنز مدل بالا سوار بشه ندارم . حتمآ اشتباه گرفتید !! گفت نه قربان ایشون شما رو خیلی خوب می شناخت و نگران حال شما بود . و از فرمانده ما می پرسید چگونه می شود پرسنلی رو از بندر به تهران منتقل نمود ؟

من که از تعجب واقعآ داشتم شاخ در می آوردم ، اصلآ فکر نمی کردم بابای مینو باشه ... مخصوصآ که ماشین اون ها شورلت آخرین مدل بود نه مرسدس بنز !! وقتی از دژبان مربوطه سوال نمودم که اسمش چی بود ؟ بعد از کلی گشتن گفت .. آقای بغدادچی . ! گفتم مطمئن هستی ایشون بود ؟ گفت بله و آدرس هتلی که در آن اقامت دارند رو هم این جا نوشته است . او از ما خواست به شما بگوئیم که حتمآ به هتل سر بزنید .. ! دیگه بقیه سخنان دژبان رو نشنیدم .. آن قدر ساده بودم که فکر کردم برای گرفتن خسارت دستشویی به بندر عباس آمده است .. !! خدایا او چگونه آدرس من را پیدا نموده است ؟ خدایا چه خاکی به سرم بریزم ..؟ چگونه با این مرد روبرو بشوم ..؟

الان که دارم این مطالب رو می نویسم ۳۰ سال از این موضوع گذشته است . واقعآ به حماقت و سادگی خودم در اون زمان می خندم .. و خیلی پشیمان ام که چرا به دیدن این مرد بزرگ نرفتم ؟ واقعآ تعجب می کنم چگونه آدرس من رو به دست آورده بود ؟ حتمآ ابتدا رفته پایگاه یکم ترابری و از بچه های سی - ۱۳۰ سراغم رو گرفته و سپس این همه راه به بندرعباس آمده .. شاید با دیدن او مسیر زندگی ام تغیر می یافت ... و شاید هم قسمت این بوده است که من با توهم بی جای خودم ، به دیدن او نروم ! ولی مطمئن هستم که نگران من شده بودند . وگرنه می توانست از طریق قانون از من شکایت نماید . ولی اون ایام من درک این مسایل رو نداشتم . و از شرم و خجالت ام هرگز از آن تاریخ با آن ها مواجه نشده ام و مطمئن هستم بعد از انقلاب همگی به آمریکا مهاجرت نموده اند . الان که فکر می کنم  می بینم هانی دختر نازی الان حدود ۳۰ سال عمر داره .. خواهران نازی حتمآ ازدواج نموده اند .. وای که چقدر دلم برای همه آن ها تنگ شده است . شاید هم روزی آن ها اتفاقی این سایت رو پیدا نمایند . و به این اشتباه احمقانه من بخندند ... تا نظر شما چی باشد ؟

با تشکر و احترام

بهروز مدرسی

                             ایام به کام

30ya - ایران - تهران
بالاخره ازدواج کردی یا نه ؟
شنبه 1 دی 1386

morri - انگلستان - لندن
با درود فراوان
من سرگذشت جنابعالی را خواندم.باید گفت اشتباه در زندگی پیش میاد گاهی خواسته و گاهی ناخواسته ولی اگر کمی شهامت و اعتماد بنفس داشتی خیلی راحت موضوع را با مینو مطرح می کردی و می توانستی با استفاده از رابطه خوبی که با او داشتی از او کمک گرفته و چه بسا مینو مشکل را برطرف می کرد و مطمنءباش اگر این سایت را ببینند نه تنها نمی خندند بلکه اظهار تاسف هم کنند.بهرحال آرزو می کنم آنها را هر چه زودتر ببینی و موفق باشی.
شنبه 1 دی 1386

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.