این قتل را جدی نگیرید
نگاهی به رمان «دیو باید بمیرد» نوشته نیکلاس بلیک
وقتی وان دین در سال ۱۹۲۸ قوانینی برای نوشتن داستان های پلیسی پیشنهاد کرد، تصور می شد تازه کارترین نویسندگان نیز به این مساله واقف باشند. این مجموعه قوانین طی مقاله یی در «امریکن مگزین» ارائه شد که پیشنهادهایی تهدیدآمیز و جدی برای پرهیز از تکرار بود؛ «نویسنده یی که از این حقه ها استفاده کند به عدم لیاقت خود اعتراف کرده است؛ قاتل برادر دوقلوی مظنون یا یکی از خویشان دور اوست که شباهت زیادی به او دارد، قتل در اتاقی در بسته و با حضور نمایندگان پلیس، جلسه احضار ارواح دروغینی که در جریان آن قاتل وحشتزده می شود و خود را لو می دهد، سگی که پارس نمی کند و نشان می دهد که قاتل آشناست، آثار انگشتان تقلبی و... وضع این قوانین زمانی صورت می گرفت که بزرگ ترین نویسندگان ادبیات پلیسی دنیا گاه از همین بدیهیات تخطی می کردند و به تکرار افتاده بودند که «ده بچه زنگی» آگاتا کریستی نمونه واضح آن بود. این قوانین، هوشمندانه وضع شده بود تا آنجا که در آثار مطرح جهان کمتر اثری یافت می شود که آنها را لحاظ نکرده باشد. به عنوان مثال اگر ضعف «ده بچه زنگی» حاصل نادیده گرفتن قواعد وان دین بود، در کنار آن «مرگ راجر آکروید» نیز نمونه یی موفق به شمار می رفت که با چارچوب های این اصول سازگاری داشت. موفقیت این رمان معلول دلایل متعددی بود. یکی از دلایل نام آگاتا کریستی بود که در آن روزها در اوج شهرت به سر می برد. علت دیگر به ساختار رمان مربوط می شد؛ راوی رمان خود قاتل بود که گاه و بی گاه سعی می کرد ذهن مخاطب و پوآرو را گمراه کند. چند سال بعد از نوشتن این رمان، بسیاری از پلیسی نویسان به تقلید از آگاتا کریستی، به قاتل-راویانی روی آوردند که یکی از موفق ترین آنها «دیو باید بمیرد» نوشته نیکلاس بلیک بود. نیکلاس بلیک با نوشتن این رمان در سال ۱۹۳۸، نه تنها پا را از تقلید فراتر نهاده بود بلکه اثری بسیار پیشرو به شمار می رفت. «دیو باید بمیرد» داستان مردی است که در اضطراب انتقام به سر می برد. پسر او توسط فردی ناشناس در یک سانحه رانندگی کشته شده و او که خود نویسنده آثار جنایی است سعی دارد مجرم را بیاید. در جریان این جست وجو، راوی خاطرات هر روز خود را مکتوب می کند. حس انتقام در همان بدو امر به گونه یی برجسته می شود که گویی راوی پیش از آنکه قتلی مرتکب شود، قاتل است. مرد مجرم را می یابد اما پیش از آنکه انتقام بگیرد، مجرم به او می گوید که دفترچه خاطرات را برای وکلایش ارسال کرده است تا اگر به قتل برسد، قاتل به دام بیفتد. مرد از کشتن مجرم منصرف می شود اما چند روز بعد خبر قتل او در سراسر شهر می پیچد. حالا تمام اسناد و مدارک علیه اوست و همه فکر می کنند که قاتل است. این معما شکل می گیرد و با ورود کارآگاه «نیگر استرنج ویز» داستان به سمت گره گشایی می رود. نوگرایی و پیشگامی این رمان در دو مولفه قابل بررسی است. نخست در انتخاب راوی و دوم در شیوه روایی. بلیک در «دیو باید بمیرد» رمان را در چهار فصل روایت می کند و تنها در فصل اول قاتل را به روایت وا می دارد. او در انتخاب راوی بسیار زیرکانه عمل می کند چنانچه می توان گفت راوی او(بخصوص در بخش اول) آمیزه یی از مجرم و نویسنده است. وقتی بلیک قهرمان اصلی داستان را به یک نویسنده اختصاص می دهد، ناخودآگاه رمان به سمت یک داستان چندلایه پیش می رود. آیا راوی خود قاتل است یا مثل یک نویسنده چیره دست قصد دارد مخاطب را دوباره در دام داستانی گرفتار کند؟ آیا سخنان او قابل اعتماد است؟ آیا ممکن است برای توجیه قتل، در روایت ماجرا دست برده باشد؟ تمام اینها سوالاتی است که در بخش اول به ذهن می آید و به هیچ یک هم پاسخ درستی داده نمی شود. جالب اینجاست که حتی تا اینجای کار غیر از قتل اول، انتقامی که راوی از آن سخن می گوید عملی نشده است. در حقیقت یک قتل صورت گرفته، قاتلی وجود دارد که ما نمی شناسیم و مردی که برای ارضای حس انتقام خون پسرش آهسته قاتل می شود؛ «به خودم می گویم همین روزها قاتل می شوم و این به گوشم همان قدر طبیعی می آید و خونسردانه قبولش می کنم که بگویم همین روزها پدر می شوم». عدم اطمینان به راوی در تمام بخش اول مشهود است و مشخص نیست قصد قصه گویی دارد یا واقعاً در حال نوشتن خاطرات است. بلیک از این ابهام لذت می برد؛ «تو خواننده محترم و بی شک باریک بین، درک می کنی الان که این چیزها را می نویسم، روحیه ام خوب است.» این بخش بسیار درخشان است و حتی می توان آن را جداگانه به عنوان یک داستان بلند پلیسی مورد بررسی قرار داد. بلیک در فصل دوم زاویه دید خود را تغییر می دهد و مابقی را با دانای کل روایت می کند. با ورود کارآگاه داستان های او «نیگر استرنج ویز» به قصه، سردرگمی در دو نقطه عدم اعتماد به راوی و همچنین معمای لاینحل، کم رنگ می شود و رمان به تدریج افت می کند. افت تدریجی به جهت روایت بسیار موفق فصل اول است. در فصل اول همه چیز در کنار هم و با قدرت مطلق وجود دارد؛ عدم اعتماد به روایت، عدم اعتماد به راوی تصویر قاتل در کنار قربانی که هیچ یک هنوز وجود ندارد و بسیاری خلاقیت های دیگر. این افت به علت ورود کارآگاه نیست چرا که او نیز جذابیت های خود را دارد. مهمترین علت کاهش حس زیبایی شناختی ساختاری قصه به سبب کنار رفتن تدریجی عناصری است که آوردیم. «نیگر استرنج ویز» شخصیتی است که در داستان های بلیک نقش کارآگاه را به عهده دارد. نه خصوصیات ماورایی دارد و نه به بی قیدی شخصیت هایی همچون «برلاخ» یا «اسپید» دچار است. او انسانی بسیار معمولی با هوشی فوق العاده است که از چارچوب های انسانی فراتر نمی رود. نکته قابل توجه «استرنج ویز» وجهه ادبی اوست. حافظه یی بی نظیر دارد، دائما در حال زمزمه کردن شعر است و گاه و بیگاه جملاتی از متون بزرگ جهان را چاشنی سخنان خود می کند. این وجهه شاعرانه ریشه در شخصیت ادبی بلیک دارد. بلیک، پیش از آنکه یک جنایی نویس باشد، سیسیل دی لوئیس شاعر بود. او تنها کسی است که تا پایان عمرش هم در عرصه شعر و هم داستان پلیسی آثاری خلق کرد. نیکلاس بلیک در حقیقت نام مستعاری است که برای نویسندگی برگزیده بود. درک شاعرانه در داستان هایش به قالب کارآگاهی درمی آید که شعر می خواند و در این انتخاب خود بهره یی ادیبانه دارد. ضمن اینکه در انتخاب ابیات، داستان را فراموش نمی کند و بیشتر آنها نمای معرفی است برای کلیت متن. «استرنج ویز» در پایان کار موفق می شود قاتل را به دام بیندازد اما در همین دستگیری نیز تلقی کاملاً شخصی از قانون دارد. او مجوز فرار قاتل را فراهم می کند و به جهت رذالت مقتول، مجرم را رها می کند. البته این امر در بسیاری داستان های پلیسی نیز دیده می شود. به عنوان مثال حتی شرلوک هلمز و پوآرو نیز به عنوان نویسندگانی محافظه کار همیشه قوانین شخصی خود را اعمال می کنند. حتی گاهی مانند پوآرو خود به نوعی قاتل هستند یا مانند هلمز به خود اجازه می دهند قاتل را به دست محکمه نسپارند. این نگاه شخصی در نویسندگان بعدی پررنگ تر است. به عنوان مثال «برلاخ» در «قاضی و جلادش»، خود از قاتل انتقام می گیرد و حتی او را فریب می دهد. «استرنج ویز» اما نرم خوتر است؛ پس از درک شخصیت هولناک مقتول، پای سخنان قاتل می نشیند و اشک می ریزد، در پایان باید گفت «دیو باید بمیرد» نیز به سرنوشت بسیاری دیگر از آثار پلیسی دنیا دچار شده است. پایان رمان، گفت وگویی ریاضی وار است که هیچ نویسنده یی را گزیری از آن نیست. معما باید حل شود. در کلاسیک ترین وجه آن، کارآگاه می ایستد و برای حضار ماجرا را شرح می دهد. این امری است که همیشه پایان داستان های پلیسی را از ادبیات دور می کند. پایان هر چه باشد، گزارش گونه خواهد بود و نویسنده راهی جز گره گشایی آن هم به شیوه یی کاملاً شفاف و روشن ندارد؛ «استرنج ویز» رودر روی قاتل (مخاطب) می نشیند و مسیر حرکت از سمت مجهولات به معلوم را توضیح می دهد. البته این منطق باید در تمام مراحل داستان پلیسی وجود داشته باشد. اگر آلبرتو موراویا به الهام اعتقاد دارد و می گوید پیش از نوشتن نمی داند چه اتفاقی قرار است بیفتد، این حکم در داستان پلیسی ویرانگر است. اعتقاد به الهام در فرآیند شکل گیری خرده روایت ها نیز در این ژانر کار را با ضعف هایی جدی مواجه می کند. شاید به همین علت است که برای فرار از این ضعف همیشه باید پایانی گزارشی داشته باشیم، هر چند سعی کند در لفافه یی از شاعرانگی خود را پنهان کند.