روزی که استاد آمریکایی مدرک فارغ التحصیلی ام را پاره کرد
روزی که استاد آمریکایی مدرک فارغ التحصیلی ام را پاره کرد
برگرفته از سایت : یادداشت های یک خبرنگار ( خاطرات یک خلبان قدیمی )
وقتی خانم منشی اسم من رو بعد از مدت ها در لیست اولین اعزام گذاشت ، خیلی خوشحال شدم . ولی ته دلم برای اون بنده خدایی که جایش رو به من واگذار نمود می سوخت . دعا می کردم در آزمون های بعدی قبول شود . دعایی که هیچ گاه مستجاب نشد . حدود یک ماه فرصت داشتم تا کارهای مربوط به اعزام رو انجام بدهم . در لیستی که اسم من قرار داشت ۱۱ نفر دیگر هم بود . به قول معروف در یک ( اوردر ) دستور قرار داشتیم . بچه ها من رو به خاطر سر زبونی که داشتم به عنوان نماینده خودشون انتخاب کردند . چون از کودکی در محیط نظامی پرورش یافته بودم خیلی مشکل ارتباطات نظامی رو نداشتم . راستش رو بخواهید من همیشه با خودم نذر کرده بودم اگه کار آمریکا رفتن ام به خیر و خوشی ردیف بشه ، ننه احمد پیرزنی که در همسایگی ما می زیست رو برای زیارت به مشهد ببرم . چون بنده خدا تو عمرش زیارت امام رضا ( ع ) نرفته بود .
از زمانی که من با این پیرزن آشنا شدم همیشه آرزوی اش زیارت مشهد بود . سن زیادی داشت . نمی دونم اهل آمل بود یا بابل . به هر حال با پسرش که سرایدار مدرسه بود زندگی می کرد . سریع کارهای مربوطه رو انجام دادم و ننه احمد رو با خودم بردم مشهد . نمی دونم چه جوری احساس خوشحالی این پیرزن رو توصیف کنم . در طول یه هفته ای که مشهد بودیم یه احساس عرفانی به من دست داده بود . خلاصه روز موعود سفر به آمریکا فرا رسید . با وجودی که با بچه های محل دمخور نبودم اما نمی دونم از کجا متوجه شده بودند چون همگی برای بدرقه ام به مهرآباد اومده بودند . سر راه یک شب تو هتل شرایتون لندن خوابیدم روز بعد به سوی نیویورک پرواز کردیم .
در بین گروهی که به آمریکا اعزام می شدیم ، یه افسر فوتبالیست هم با ما بود . که به دلیل ارشد بودن اش مرتب به ما که دانشجو بودیم امر ونهی می کرد . فکر می کرد که ما زیر دست های او هستیم . بعد ها فهمیدیم ساواکی بود . چون با هر کی سر شاخ می شد می گفت می خواهید کت بسته بفرستم برید ایران ؟ خلاصه بعد از کلی پرواز به نیویورک رسیدیم و از آن جا با هواپیمای دیگری راهی ایالت تگزاس شهر سان آنتینیو پایگاه لک لند شدیم . و از دو روز بعدش رسمآ کلاس های ما شروع شد . قبل از این که به آمریکا بروم یکی از اقوامم که خیلی با سواد بود به من توصیه کرد که اگه می خواهی زبانت زودتر از بقیه همکارانت قوی بشه باید بری تو جمع مردم و با اون ها بجوشی و از هر فرصتی هم که بدست آوردی برو مسافرت . و من این نصیحت رو آویزه گوشم کردم .
حدود چهار - پنج ماه فقط دوره زبان رو گذروندیم . معلم های متعددی مسئولیت آموزش ما رو به عهده داشتند . اغلب خانم بودند . برای همین هم بچه ها زیاد به درس توجه نمی کردند . اغلب سر کلاس خواب بودیم . وقتی می گفتند چرا در کلاس می خوابید ؟ پاسخ همه بچه های ایرانی این بود که در حال حاضر توی کشور ما شب است !! و ما بیش از بیست سال در این ساعات خواب بودیم . آمریکایی های ساده لوح هم می پذیرفتند . و سعی می نمودند با نمایش فیلم های ویژه که ایرانی ها خیلی دوست داشتند ، برای مدتی خواب رو از چشمان آن ها بگیرند . البته اون موقع نمایش فیلم به این راحتی نبود . بلکه با پرژکتور بر روی پرده سفید نشون می دادند .
به هزار مکافات بالاخره دوره زبان رو به اتمام رسوندم . و از پایگاه لک لند ، به یکی دیگر از پایگاه های نیروی هوایی آمریکا در همون ایالت تگزاس منتقل شدم . دوره آموزش عملی با هواپیما هم زمان با جنگ ویتنام بود . ما به چشم خود می دیدیم که چگونه شب ها هواپیماهای ب - ۵۲ به سوی ویتنام به پرواز در می آمدند . اون موقع نه من نه هیچ یک از بر و بچه های ایرانی از سیاست چیزی نمی دانستیم . متآسفانه ما بد موقعی به این پایگاه آمدیم . زیرا با کمال تآسف جو ضد ایرانی تو این پایگاه بد جوری رواج داشت . قضیه از این قرار بود یه روز فرمانده ارشد پایگاه برای سرکشی و دلجویی از خانواده پرسنلی که به ویتنام اعزام شده بودند ، بازدید به عمل می آورد . اما با وقاحت تمام می بیند از هر منزل آمریکایی یه جوان ایرانی بیرون می آید !!
این امر سبب می شود سیاه پوستان آمریکایی بد جوری به پر و پای ایرانی ها می پیچیدند . حتی یکی دو نفر از دانشجویان خلبانی را با تیر زده بودند . که یکی می میرد و دیگری فلج می گردد . رابطه با زن های شوهر دار در هیچ دین و آئینی روا نیست . به هر جون کندنی بود مدت آموزش ما در این جا هم به پایان رسید . و برای آموزش فنون پرواز به یکی دیگر از پایگاه های مشترک نیروی زمینی و هوایی رفتیم . زیرا در کنار پرواز ، آموزش های سخت نجات ( سورواول ) را باید در کویر و جنگل طی می کردیم . برای همین ما رو به گرندکانیون برده و نحوه پیدا کردن آب رو از صحرای سوران آریزونا آموزش دادند . راستی یادم رفت اسم دو پایگاه قبلی در تگزاس رو بگم . اولی شپارد بود . دومی دایاس بود .
بهترین و خاطره انگیز ترین پایگاه که در آن دوره عملی پرواز رو دیدیم ، پایگاه لنگلی در ایالت ویرجینیا بود . تا واشنگتن راه چندانی نبود . در این پایگاه علاوه بر این که پرواز می کردیم ، آخرین علوم روز رو در سازمان فضایی آمریکا ( ناسا ) هم می گذروندیم . دلیل خوب بودنش هم این بود که ما اولین سری ایرانی بودیم که برای دوره اعزام می شدیم . مردم آن جا به دلیل شناختی که از کشور ایران نداشتند خیلی با محبت رفتار می کردند . شاید باورتون نشه اکثر مردم نمی دانستند ایران کجاست !! ترکیه و افغانستان رو به خوبی می شناختند . اما از ایران هیچ آگاهی و شناختی نداشتند . تازه بعد از این که ما کلی درس جغرافیا به آن ها می دادیم ، می گفتند شما مگر هواپیما هم دارید ؟!! شما مگر شتر سوار نیستید ؟!! ولی جالب این جاست بعد از جریان نفت اوپک که در سال ۱۳۷۲ آمریکا رو با بحران انرژی مواجه کرد ، دیگه به خوبی ما رو می شناختند !!
بیشترین حقوق و مزایا رو اول دانشجویان ایرانی می گرفتند و بعد از ما دانشجویان کشور عربستان در یافت می کردند . کم ترین مواجب رو هم دانشجویان ویتنامی که روزی ۲ دلار بود دریافت می کردند . تازه آن را هم دولت آمریکا صدقه می داد . طفلکی ها خیلی آروم و سر به زیر بودند . ولی خب خیلی از ایرانی ها که مثل من از کوره دهات های ایران در عنفوان جوانی راهی کشور آزادی چون آمریکا شده بودند ظرفیت این آزادی رو نداشتند . و کار هایی انجام می دادند که باعث شرم و ننگ بقیه می شد . یکی از این شیرین کاری ها رو می گم . یه روز فرمانده کل ( افسر رابط ) تمام ایرانی ها رو برای سخنرانی دعوت کرد . بقدری عصبانی بود که دست و پاهایش می لرزید . وی خطاب به دانشجویان گفت : دیشب در یک مراسم خیلی رسمی دعوت داشتم . تمام فرماندهان سایر کشور ها هم آمده بودند . فرمانده ویتنامی ها وقتی نزد من و همسرم رسید برای این که بما بفهماند که به زبان ما احترام می گذارد با زبان فارسی به اصطلاح سلام علیک کرد .. عرق شرم نزد همسرم به من دست داد ... می دانید به جای سلام ، حال شما چطور است و .. چی گفت ؟ بد ترین فحش خواهر و مادر رو به این بابا به جای احوالپرسی یاد داده بودند !! واقعآ جای تآسف داره ..
از این شیرین کاری های شرم آور بعضی ها زیاد انجام می دادند . یا این که بیش از اندازه مشروب می خوردند و نیمه های شب مزاحم دانشجویان سایر کشور ها که سر شب مثل بچه آدم خوابیده بودند ، می شدند و آن ها رو از خواب بیدار می کردند . خوشبختانه تعداد زیادی از این افراد رو به کشور برگشت دادند . که یکی دو تا شون رو در مراجعت دیدم . آن ها افسر نگهداری از سگ ها شده بودند !! آن روز فرمانده ایرانی ها علنآ فریاد می زد . می گفت آقایان دلتون برای فحش ناموس و خواهر مادر تنگ شده است ؟ خب همه تون که ضبط و صوت دارید .. فحش ها رو ضبط کنید و سپس گوش بدهید . نه این که به یه ژنرال ویتنامی این چنین حرف های رکیک رو بجای سلام و علیک آموزش بدهید . که او هم پیش همسرم همه آن ها رو به من تحویل داد !!
اگر من بخواهم این خاطرات رو بگم که واقعآ طولانی و خسته کننده می شود . فقط این رو بگم که بخاطر ترقی در زبان و دروسی که آموزش داده بودند ، بالاترین رتبه رو آوردم . از این رو از نیمه های دوره کلاس من رو از ایرانی ها جدا نمودند . و تمام همکلاسی های من رو آمریکایی ها تشکیل می دادند . بد ترین سختی من و دیگران دلتنگی برای کشور بود . آن ایام نه از اینترنت خبری بود ، نه از ماهواره خبری بود ، نه می شد با ایران تماس گرفت . تنها وسیله ارتباطی ما نامه معمولی بود . که صدای خود رو ضبط می کردیم نوار رو به ایران می فرستادیم . یاد یه خاطره افتادم .. یه روز یکی از ایرانی ها که برای تماشا داخل کابین هواپیمای ب - ۵۲ شده بود . ضمن ور رفتن با سیستم وی اچ اف این بمب افکن غول پیکر ، ناگهان موج ایران رو پیدا کرده بود . نمی دانید با چه ذوق و شعفی خود رو به سایر ایرانی ها رسوند و جریان شنیدن صدای ایران رو خبر داد . یادمه همگی اشگ می ریختیم . صدا از رادیو ایران عزیز ما می آمد . با هزار خش و خش و پارازیت .. برنامه کودک داشت پخش می شد ... اون روز رو هیچ گاه از خاطر نمی برم . بهترین روز زندگی ام بود .
. خوب به خاطر دارم تو ایران حقوق ماهیانه ام ۶۳۰ تومان بود . با اون هم خونه تو خیابان نواب - مرتضوی اجاره کرده بودم . هم قسط ماشین می دادم و هم پس انداز می کردم . وقتی سال ها بعد از ایران به من نامه نوشتند که حقوق ات شده ۱۰۰۰ تومان ، اصلآ باور نمی کردم . به هریک از بچه ها هم که می گفتم ، باورشون نمی شد .. می گفتند حتمآ اشتباهی رخ داده است !! من از هر فرصتی که بدست می آوردم به مسافرت می رفتم . البته پایان هر هفته از طرف دانشکده ما رو به تور می بردند . ولی من پنهانی ماشین خریده بودم و با آن به تمام ایالت ها حتی مکزیک مسافرت می کردم . در زمان ما مثل حالا از رستوران های ایرانی خبری نبود . آرزو داشتم ماست سفید پیدا کنم تا با خرید شیر خودم ماست تولید نمایم . تا این که اواخر دوره بود که اون هم شانسی از یه سوپر مارکت ماست سفید پیدا کردم . ماست ها همه رنگی بودند . آمریکایی ها از ماست غیر رنگی حالشون بهم می خورد .
صحبت از غذا کردم یاد یه خاطره دیگه افتادم . اواخر دوره بود . بعد از این که فارغ التحصیل می شدیم هر یک به فراخور حال خود یه جشن یا به قول بچه ها پارتی راه می انداخت . یه روز یکی از بچه ها هوس می کنه به مبارکی اتمام دوره اش گوسفندی ذبح نماید . او کله پاچه گوسفند رو با سلیقه پاک نموده و برای صبحانه استاد های دانشکده رو هم دعوت کرد . وقتی قابلمه کله پاچه رو آورد چشمتون روز بد نبینه ، همه حالشون بهم خورد !! و با عصبانیت بساط رو ترک کردند . آن ها فکر می کردند ایرانی ها به عمد این آشغال ها رو پخته اند تا سر به سر استاد ها بگذارند . یک هفته ای طول کشید تا به آن ها حالی کردیم که این یه صیحانه سنتی ایران است !! جالب این جاست خودشون گوشت لاک پشت . مار و هزار کوفت و زهر ما رو می خوردند ، اما به کله پاچه یا ماست سفید ایراد می گرفتند !!
خب فکر می کنم خیلی خسته تون کردم . آخرین خاطره رو هم که مربوط به دسته گلی که خودم آب دادم رو هم بگم و از حضورتون مرخص بشم . همون طور که اشاره کردم قبل از آمدن به من توصیه شده بود که با مردم معاشرت و رفت و آمد نمایم . در اون جا همه بچه ها دوست مونث داشتند . به اصطلاح دوست دختر داشتند . من هم یه چند تایی از هر قوم و زبونی داشتم . از سیاه پوست گرفته تا بور و اسپانیولی و مکزیکی و .. بیشتر هدفم فراگیری آداب و رسوم اقوام مختلف بود . یکی از همین دوستانم سرخپوست بود . او هم تو دانشکده ما درس می خوند . باهم همکلاس هم بودیم . تو تعطیلات کریسمس من رو با خودش برد ایالت اوکلاهما که اتفاقآ با تگزاس همسایه هستند . یک راست برد بین قبیله خودشون . اولش من با دیدن اون آدم ها حسابی ترسیده بودم .ولی بعد فهمیدم چقدر انسان های زحمت کش مهمان نواز و شریفی هستند که الکی در فیلم ها چهره جنگجو و آدمکش از شون به تصویر کشیده اند . در صورتی که خیلی صلح جو هستند .
ماجرای پاره کردن ورقه فارغ التحصیلی ام :
وقتی دوره ام در ایالت تگزاس به اتمام رسید ، با این دوست سرخپوست ام خداحافظی کرده و به ویرجینیا آمدم . اون جا با دختر خانمی آشنا شدم که اصلیت اش آمریکایی نبود . بلکه از اقوام مهاجر آمریکای جنوبی بودند که با زبان اسپانیایی ( اسپانیش ) تکلم می کرد . خیلی مهربان بود . ولی بر عکس آمریکایی ها که در اولین برخورد دوست پسر های خود رو به خانواده معرفی می نمایند ، این یکی از شانس بد ما سنتی بود و همیشه می گفت اگه باباش بفهمه که دوست پسر گرفته ، سرش رو می بره !! باور کنید با ترس و لرز به دیدن همدیگر می رفتیم . خیلی از باباش چهره خشن و وحشتناکی رو برام به تصویر کشیده بود . طوری که از سایه خودم هم می ترسیدم !!
یکی نبود بگه پسر خوب آب ات نبود ، نون ات نبود .. این گونه دوست دختر عتیقه گرفتنت چی بود . ولی من بیشتر دنبال فراگیری آداب و رسوم اقوام مختلف بودم . ضمن این که از ماجراجویی هم خوشم می آمد . یعنی همین ترس و لرز رو دوست داشتم . راستش رو بحواهید اون جا بقدری همه چیز آزاد بود که دلم لک زده بود برای این جور تعصب ها . بله می گفتم .. ما علاوه بر آموزش پرواز و مسایل فنی هواپیما ( مهندسی پرواز ) ، دوره های کوتاه مدت دیگری رو هم توسط اساتید دیگر پشت سر می گذاشتیم . مانند همون نجات که گفتم ، دوره سرپرستی ، مدیریت ، فننون رزمی دفاعی و .. اما یک دوره ویژه ضد تروریستی رو هم باید طی می کردیم .
همه می دونید که سازمان ضد جاسوسی آمریکا یا همون سی آی ا معروف ( سیا ) دفتر دستک اصلی اش تو ویرجینیا است . یه استادی از این سازمان لعنتی به ما درس می داد . قیافه اش به خواب هرکی می آمد ، زهره ترک می شد !! به معنی واقعی از چشم هایش خون می بارید . اهل یکی از کشور های آمریکای جنوبی بود . اسمش رو با گذشت ۳۵ سال هنوز به خاطر دارم ( در صورتی که اسامی بچه های خواهر و برادرم رو هی فراموش می کنم !!) نام او سورن سو بود . همیشه یک کارد جنگی کوچک همراه اش بود . خیلی خشن و عصبانی بود . به گفته خودش از ما ایرانی ها بدش می آمد . هر وقت با او کلاس داشتیم بچه ها از ترسشون یک لحظه هم دیر نمی آمدند !! افسر بسیار فرز و ورزیده بود . اما هیکلی کوچک داشت . خودش مرتب از آدم کشی هایش در ویتنام تعریف می کرد .. خلاصه یه قاتل بالفطره یود !!
یه روز با این دوست دخترم به رستوران رفته بودیم . از هر دری حرف زدیم تا رسید به این که ازش خواستم عکس خانواده اش رو نشونم بده . قبلش من عکس های خانواده خودم رو نشون داده بودم . همین که از کیف اش عکس خانوادهاش رو بیرون آورد ، لرزه به اندامم افتاد . از شانس من بدبخت دختر همون سورن سو بود !! حالا چرا تا اون موقع نفهمیده بودم به خاطر این بود که من اسم کوچک اش رو می دونستم . هرگز فامیلی اش رو نپرسیده بودم . خب این طبیعی ای است که بگی کارول جون تا این که میس سورن سو جون خطابش کنی !! چشمتون روز بد نبینه حسابی لرزه به تنم افتاده بود . راستی یادم رفت دلیل نفرت او رو از ایرانی ها بگم .. او بخاطر افتضاحی که ایرانی ها در پایگاه ب - ۵۲ به بار آورده بودند ، از ما متنفر بود .
همیشه هم تو کلاس از تعصب حرف می زد. و می گفت اگه ببینم یه روز دخترم با یک یکی رابطه داره سر جفت شون رو بیخ تا بیخ می برم ! حالا بیا و درست اش کن . نمی دانستم چه کار باید بکنم . حقیقت رو به کارول جون گفتم . و ازش خواستم دیگه همدیگر رو نبینیم . اون طفلک هم با وجودی که ترسیده بود ، اما به خاطر حفظ جون اش پذیرفت . خوشبختانه دوره ام به پایان داشت می رسید . همین امر باعث قوت قلب من شده بود . با پایان یافتن دوره ها ، همه دانشجویان از کشور های گوناگون در یک سالن بزرگی جمع شده بودیم . مراسم به این صورت بود که مربی هر دوره آموزش پشت تریبون قرار می گرفت . و گواهینامه های مربوطه رو با صدا کردن افراد روی سن به آن ها می داد .
بعد از گرفتن یکایک مدارک پایان تحصیلی ، فرمانده ارشد پایگاه پشت تریبون رفته و مدرک اصلی رو اهدا می کرد . روز سرنوشت سازی بود . هیچ کس واقعآ نمی دونست که نمرات لازم رو کسب کرده است یا خیر. خیلی ها به اصطلاح وا می خوردند ... دل تو دل کسی نبود . من مطمئن بودم که قبول هستم . چون واقعآ شاگرد ممتاز بودم . اما یک دلهره عجیبی داشتم . یه حسی به من می گفت که اتفاق ناگواری رخ خواهد داد . اما نمی تونستم حدس بزنم چی می تونه باشه .. همین جوری یکی یکی می رفتند و از دست استاد های مربوطه ورقه رو می گرفتند . نوبت من شد ... مستر بهروز مدرسی .. از جایم بلند شده و به سوی سن راهی شدم . عکاس ها و شبکه های خبر محلی همه حضور داشتند . هنوز چند قدم روی سن راه نرفته بودم که دیدم سورن سو بد جنس ورقه فارغ التحصیلی من را جلوی چشم همه جر جر پاره کرد و در حالی که لبخند تلخی به لب داشت گفت : مردود !!
همه همکلاسی های آمریکایی ام از تعجب دهان شان باز مونده بود . برای یه لحظه دنیا به روی سرم خراب شد . به جهنم که قبول نشدم برگشت به ایران خیلی سر افکندگی داشت . بقدری هول شده بودم که یادم رفت به خاطر بیاورم من که همه نمرات ام بالاتر از بقیه بود .. جریان کارول هم حسابی از ذهن ام رفته بود ... حال روز خودم رو نمی دونستم .. واقعآ نمی دونستم باید برگردم ، بشینم .. بمیرم چه کار باید بکنم .. همین جور مثل آدم هایی که برق گرفته باشد سیخ میحکوب بودم . سکوت عجیبی سالن رو برداشته بود . که دیدم سورن سو صدایم کرد که نزدیک تر بروم !! فکر کردم می خواهد سرم رو ببرد !! ولی ناگهان دیدم یه ورقه دیگری رو که حاکی از قبولی ام بود به دستم داد . نا لوطی دو تا چاپ کرده بود تا حال من رو بگیره وو
نزدیک اش که شدم . قبل از این که ورقه رو بده دستش رو رو میکروفون گذاشته و به آهستگی با لهجه بومی اش گفت دور ور دختر من دیگه نپلک .. اگر شاگر ممتاز نبودی ، پایان نامه ات رو هرگز نمی دادم .. هنوز با گذشت سال ها طنین جملات او در گوشم مانده است ( دونت ف... اراند مای چیک ) . بعد از پایان مراسم ، از ترس جونم دیگه ماندن در آمریکا رو جایز ندونستم . هنوز یک هفته به پایان دوره ام مونده بود و اجازه رسمی پروازم رو نگرفته بودم .. اما از دوستان خواستم برایم به ایران آورند . و با اولین پرواز به کشور عزیزم برگشتم . حالا هر وقت به هر مناسبت چشمم به اون ورقه می افته ، تمام خاطرات با جزئیات اش از جلوی چشمم عبور می کنند .
با تشکر و احترام :
بهروز مدرسی