نظر یک نویسنده زن در باره مردها

نظر یک نویسنده زن در باره مردها

مردها موجودات پیچیده ای هستند. خودشون فکر می کنند که ساده اند اما این به آن دلیله که هنوز خودشون رو نمی شناسند. همیشه دور و بر ما می پلکند .

 این کلمه ی پلکیدن دقیقا همون منظوریه که من دارم . چون حضور واقعی ندارند. از وقتی به سن بلوغ می رسیم صدای زمزمه ی اونا رو که تا به حال نشنیده بودیم می شنویم. یک از پشت سر، یکی از روبه رو، یکی از سمت چپ یکی از سمت راست یکی از روی دیوار ... شماره تلفن های یی که به زور داده می شه، آه ،حسرت ، افسوس... قسم هایی که خورده می شه : " چرا باور نمی کنی که دوستت دارم؟ " از خودمون می پرسیم : " واقعا دوستم داره ؟ " نمی خواهیم زود عاشق بشیم . آخه باور کردنش برامون سخته. یعنی کسی هست که واقعا از چهره ی ما خوشش بیاد؟ از حرف زدنمون ، از خندیدنمون از اون چیزی که در حقیقت هستیم ؟ اونا می گن که هست اما ما باور نمی کنیم. با این حال، بدمون نمی یاد که باور کنیم.

گاهی برامون سرگیجه آور می شن وقتی که جوش کارای بی پایانشون رو می زنند و به ما توجهی ندارند . از زندگیشون می گن از کودکیشون ، از پدر و مادرشون از آدمای دور و برشون و بعد می رسن به دوست دخترای سابقشون . یه جوری درباره ی اونا حرف می زنند که انگار یادشون رفته الان کی جلوشون نشسته و داره به حرفاشون گوش می ده. ما از شدت رنج به خودمون می پیچیم. فکر می کنیم لابد درباره ی ما هم به نفر بعدی همین چیزا رو می گن . مایی که می خوایم یگانه ی اونا باشیم.

مردها با همه ی پیچیدگی ، عجیب شبیه بچه ها هسستند ! کم پیش میاد به مردی بربخوریم که به سن بلوغ رسیده باشه. اونا ، اغلب ماجراجو ، تنوع طلب ، فراموشکار و فعالند. در لحظه زندگی می کنند، بخصوص موقعی که به ما می رسند این ویژگی بیشتر خودنمایی می کنه. می گن که به آینده فکر نمی کنند. این حرف خیلی دو پهلو است. از خودمون می پرسیم منظور شون چیه . مسلما منظورشو در مورد پس انداز نکردن و این جور چیزا نیست ، پس لابد منظورشون خود ما ئیم که در آینده ی اونا جایی نداریم. گاهی برای ما مثل سنگ محک میشن که همه چیزو باش می سنجیم. گرما و سرمای هوا رو، خوشی ها و تلخی های زندگی رو ، پوچی دنیا رو و .....

خیال می کنیم اگه نباشن راحت تریم ، کمتر دلهره داریم ، کمتر رنج می کشیم . خیال می کنیم بدون اونا تا آسمونا پرواز می کنیم اما یه روز متوجه می شیم  که توی قلعه ای که از عشق خودشون برامون ساخته اند اسیر شدیم . قلعه ای با دیوارهای بلند که سر به فلک کشیده. از همون اوایل که با اونا آشنا شدیم و اصلا متوجه نبودیم یواش یواش دارند دیوارهای این قلعه رو بالا می برند و ما بی خیال و بدون واهمه فقط تماشا می کردیم و نمی دونستیم که توی اون ممکنه گیر بیفتیم و کلیدی هم برای خارج شدن از اون نداشته باشیم .

منبع : بانو با سگ ملوس

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.