ازدواج وبلاگ نویس ایرانی با وبلاگ نویس ساکن کانادا
ازدواج یک وبلاگ نویس از ایران با یک وبلاگ نویس ساکن کانادا.
بدون شک سال 85 را هرگز نه من از خاطر خواهم برد و نه خانوادهام.در این سال مسیر زندگی من کاملا تغییر پیدا کرد، هرچند همواره در تلاش برای دست یافتن به هدفی بودم که امروز نیز در جهت رسیدن به همان هدف گام برمیدارم اما یک اتفاق ساده و کاملا غیرقابل پیش بیینی، به بهترین نحو ممکن آرزوی بزرگ زندگی مرا، ناگهان صدها هزار کیلومتر زمانی و مکانی برایم نزدیکتر، سهل الوصولتر و نیز شیرینتر کرد!اسفند سال 84 بود که در یک ورود اتفاقی به وبلاگی در بلاگفا، شعری که پای تصویر محجوب صاحب وبلاگ بود، به دلم نشست.شبلی نوشته بود:"به سر منــاره اشتــر رود و فغــان برآردکه نهان شدم من اینجا مکنید آشکارم..."برداشتم و عین همان شعر را که احساس کردم وصف حالی از من نیز هست، در صفحه نظراتش نوشتم و این سرآغازی شد برای دوره جدید، پرحرارت و بزرگ زندگیم.چنین بود که سرانجام در یازدهم آذرماه 85 و پس از طی بیشترین فراز و نشیبهای ممکن در یک آشنایی و شاید دوره نامزدی، همینطور گذشتن از سختترین موانع و مقررات داخلی و بینالمللی، حتی محلی اعم از -منطقی و مندرآوردی- بر سر سفره عقد نشستم و رسما با مهرک عزیزم، به طور غیابی ازدواج کردیم.همسرم را هنوز ندیدهام بجز عکسهایش. البته مادرم و مادر بزرگم او را در کودکی دیدهاند، همینطور مادربزرگم روابط نزدیکی با خانواده همسرم داشته. اما سالیان سال از آخرین دیدارها گذشته بود، از زمانی که پدربزرگ همسرم حاجیآقا امامی لنگرودی –روحانی محبوب لنگرود- فوت کردند و مراسم نیکوکارانه و مذهبیای که ایشان در لنگرود برپا میداشتند متوقف شد و از زمانی که مادربزرگ کم کم به درد پیری مبتلا شد، ارتباط خانوادهها محدود شد. مدتی بعد خانواده همسرم به تهران نقل مکان کردند و شانزده سال پیش هم به مونترال.اما هرگز هیچ کدام از اعضای خانوادهها گمان نمیبردند سالهای سال بعد توسط وبلاگ و اینترنت پیوندی فرخنده میان دو خانواده بسته شود.سال 85 را خانوادهام نیز هرگز فراموش نخواهند کرد. در این سال پدر و مادر به ناگاه تنها شدند. سه فرزندی که همواره با ایشان زندگی میکردند ترکشان گفتند و هریک به دنبال سرنوشت خود روان شدند. البته هر سه به راهی رفتند که خوشبختیشان در آن جهت بود اما بهرحال خانه درندشت و سوت و کور، برای پدر و مادری که در کمتر از شش ماه، فرزندانشان از آنها دور شدند خیلی سخت است.برادرم میثم به سیدنی استرالیا مهاجرت کرد و همین روزها وارد دومین سال زندگی دور از خانه میشود.خواهرم آنیتا به خانه بخت رفت و به تهران نقل مکان کرد، پیش از آن هم در تهران دانشجو بود اما اینبار رسما خانه پدری را ترک گفت.من نیز پس از ازدواج برای انجام پارهای امور و گسترش کسب و کار راهی امارات شدم، هرچند روند کارم به گونهای درآمد که نیمی از آن در تهران و نیمی در دبی انجام میپذیرد، اما من نیز دور از خانه شدم تا این یکسالی را که بعد از ازدواج باید سپری کنم تا اقامت دائمم توسط دولت فخیمه کانادا صادر شود، بیرحمانه بکُشم!همسرم را عاشقم، او نیز مرا و در اندوه دوری از یکدیگر روزگار میگذرانیم. این دوری برای من مضاعف است چون وصالم نیز مضاعف است. خروج از خاک سرد و نفرین شده ایران و رفتن به کجا! کمی بالاتر از شهری که همواره آرزوی بزرگ زانو زدن پای مجسمه آزادیاش را داشتم. کاری ندارم که واقعا آزادیست یا نماد هر چیز دیگری، کاری هم به سیاست ندارم، امریکا همواره بت بزرگ ذهن من بود و نیویورک شهر ایدهآلهای من، مجسمه آزادی، زیبا و باشکوه ترین بنای جهان برای من بود و قاره جدید، مهد تمدن و سرزمین آرزوهایم.البته در حال حاضر به واقعیتهای بسیاری درباره این بت بزرگ آگاهی پیدا کردهام. با تحقیقات فراوانی که شبانه روز در اینترنت و پیرامون کانادا، تورونتو و مونترال انجام دادهام، پس از دانلود صدها ویدیو و عکس و هرنوع اطلاعات دیگر از همه این سرزمینها، پس از انجام صدها ساعت پرواز با گوگل ارث برفراز امریکای شمالی و با تکمیل اطلاعاتم در خلال مکالمات تلفنی با همسرم به این نتیجه رسیدهام که بهترین و ایدهآل ترین کشور جهان کاناداست و بهترین شهر مونترال.احساسی نمیگویم، این ادعا را بزودی در مطلبی مستقل بررسی میکنم، مطلبی که به مقایسه امریکا، کانادا، تورونتو و مونترال میپردازد. (البته با توجه به ایدهآل های شخصی من)روزگار سختی است. روزی چهار ساعت کامل مکالمه تلفنی با همسرم دارم اما چه سود جز دلتنگیهای بیشتر.سخت است، فقط همین، خیلی سخت.من و مهرک شناخت بسیار کاملی از یکدیگر بدست آوردهایم، این مقدار تماس تلفنی و آنهم فعلا 16 ماه، شوخی نیست، زمان کمی هم نیست.آنقدر وقت هست تا شماره دعواها به هزار برسد و شمار آشتیها به هزار و یک! (یکی اش از کجا آمد نمیدانم!) آنقدر هم زمان میماند تا در خلال همه مکالمات، قهر و آشتیها و اتفاقات یکدیگر را بشناسیم و محک بزنیم. گمان میکنم بهخوبی به خواستههای همسرم و نیازهای روحیاش واقفم. برعکس این مسئله هم کاملا صدق میکند و ای بسا خیلی قویتر. بهرحال همه این شناختها به علم روانشناسی برمیگردد و در این مبحث البته که من به پای مدرس داوسون کالج مونترال نمیرسم.راستی زندگی با یک روانشناس هم سخت است ها! اگر توانستید دروغ بگویید! به سرعت رسوا خواهید شد!!بگذریم، همیشه از طولانی شدن مطلب پرهیز کردهام. حرف وگفته بسیار است و مجال یک پست وبلاگ، اندک. مطلب دیگری خواهم نوشت که به مرور خاطرهای از روز ازدواجم میپردازد و در همان نوشته، سخنی خواهم داشت با بخشی از جماعت اینترنتی ایرانی، در مورد ظرفیتها، تجربهها و شناختهای من و همسرم از یکدیگر و نیز در برخورد با همان کسانی که زنگ در خانهات را میزنند و فرار میکنند یا با نوک چاقو ماشینت را خط میاندازند! زنگ ما را آنقدر زدهاند که دیگر به صدایش محل نمی گذاریم و ماشین هم چنان خط خطی شده که خودش یک مدل خیلی قشنگی شده، رنگش هم نمیکنیم که زشت شود! (گفتم دیگر، چیزی برای پست بعدی نماند!)به عبارتی هر حرکت منفیای سخت مندرس و نخ نماست برای یک زن و شوهر وبلاگستان با همه نوع خواننده و تجربه زشت و زیبا!در پایان چیزی جز آرزوی خوشبختی و شادکامی برای خودم، همسرم، خانوادههامان و آرزوی رهایی برای همه جوانانی که در خاک وطنم -که از شرایط نابسامان فعلیاش نفرتی عمیق دارم- استعدادهای بالقوه و زندیگشان تباه میشود، ندارم.پ.ن: شرحی برای مکث ماوس روی هرتصویر نوشتهام که خودم نمیتوانم ببینمش.مجددا اینجا مینویسم. از راست به چپ: پدر در کنار حاجآقای حائری که رنج فراوانی تحمیل کرد تا همه مدارک را تایید کند! / کیکی که طرح و مدلش از من بود و پیشنهاد رنگش از همسرم و همه را بینهایت مجدوب کرد! / جای شما خالی بود اما یک برش کیک اینترنتی که به همه میرسد! / بفرمایید شام! / نمایی از سفره / قرار بود دوتا برگ نارنج داخل ظرف آب بیندازم که یادم رفت و کلی خرابکاری شد! / عکسی از همسرم با بکگراندی از پارک مونترویال در آغوش مادری که توی کادر نیست! / برادرم میثم که در مراسم ما غایب بود.داماد از وبلاگ : گاه و ناگاه نوشته ها https://saeid-y.blogspot.com
عروس خانم از وبلاگ : دور از خانه ....یادداشت های شبلی https://sheblie.blogfa.com/