آدمی را آدمیت لازم است
آدمی را آدمیت لازم است
ازدواج در جامعه بشری، همیشه مقولهای بوده که با خود خاطرات زیبایی را به دنبال داشته است، خاطراتی شیرین و زیبا و البته گاهی اوقات هم خاطراتی تلخ...همیشه پیش از ازدواج یک زوج به روزهای خوب و خوش آینده فکر میکنند، اما زندگی زیر یک سقف است که آینده آنها را شکل میدهد. بعضی از زندگیها با فرجام بد، همراه خواهد بود و بعضیها هم به دنبال خود سرانجام خوشی را به همراه خواهند داشت، درست مثل شخصیت داستان ما که خواهید خواند... _ بعد از گرفتن دیپلم هر چه توی سرم زدم و درس خواندم نتوانستم در دانشگاه قبول شوم اما در عوض خواهرم که دو سال از من کوچکتر بود همان سال اول در رشته معماری موفق به ادامه تحصیل شد.
به ناچار در چندین کلاس از قبیل کامپیوتر، زبان و شمعسازی شرکت نمودم اما از آنجایی که هیچ یک از این کلاسها نتوانستند مرا سر ذوق آورده و میل مفرطم به یادگیری علوم متفاوت را ارضا سازند، همه آنها را نیمهکاره رها کرده و بهتر دیدم گوشه خانه نشسته و منتظر مرد خوشبختی بمانم که قرار است مرا به همسری برگزیند. ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! نه از مرد خوشبخت خبری بود و نه حتی از یک خواستگار معمولی که برای دلخوشی هم که شده، بیایند و در خانه ما را بزنند. این شد که تصمیم گرفتم به سر کار بروم. اما کو کار؟! همین دنبال کار گشتن خودش کاری بود. صبح از خانه بیرون میرفتم و ظهر دست از پا درازتر باز میگشتم تا اینکه یک روز مادرم با شور و شعف به سراغم آمد و گفت: امروز حرمت خانم (زن همسایه روبهرویی) اومده بود در خونه و میگفت؛ اگه اجازه بدید برای امر خیر مزاحم بشیم.با تعجب تکرار کردم: امر خیر! مادر که فکر کرده بود من معنی امر خیر را نمیدانم گفت: بله امر خیر. یعنی خواستگاری!گفتم: میدونم امر خیر یعنی خواستگاری. اما... اما خواستگاری از کی؟ برای کی؟ مادر با لبخند گفت: خواستگاری از تو برای پسر بزرگشون تیمور.مرا میگویید، انگار زمین و آسمان روی سرم خراب شده بود. تیمور، یعنی همان پسر همسایه روبهروییمان که با پدر و برادرش در یک مکانیکی کار میکرد و هر وقت که او را میدیدم سر تا پا سیاه و آلوده به روغن ماشین و گریس بود. تازه وقتی شیک لباس میپوشید، شلوار گشادی به پا میکرد، یقه پیراهنش کج و کوله و کتش از تنش آویزان بود. حرف زدنش هم دست کمی از بقیه چیزهایش نداشت.با عصبانیت به مادرم گفتم: اصلا راجع به این موضوع با من حرف نزنید. برو بهشون بگو دخترم قصد ازدواج نداره. مادر گفت: دختری که بیست و دو سالشه، نه درس میخونه و نه سر کار میره چهطور قصد ازدواج نداره! من بگم، اونا که باور نمیکنن از دستمون ناراحت میشن. - ناراحت میشن که بشن! این را گفتم و به اتاقم رفتم. توی اتاق، خواهرم داشت ریز ریز میخندید.با حرص پرسیدم: به چی میخندی؟! گفت: هیچی! مگه تو منتظر خواستگار نبودی؟ اینم خواستگار! دلم میخواست موهایش را بکشم اما بیخیال شدم. رفتم روی تختم دراز کشیدم. دو روز بعد مادر باز هم حرف حرمت خانم و تیمور را به میان کشید. - این زن دستبردار نیست. میگه پسرش بدجوری تورو میخواد. من تو عالم همسایگی از روش خجالت میکشم. بذار بیان با هم حرف بزنید... - نگذاشتم جملهاش تمام شود. با فریاد گفتم: انگار من دیگه تو این خونه زیادیم. خیلی دلتون میخواد منو از سر باز کنید و باز هم به اتاقم پناه بردم. خواهرم دوباره داشت میخندید. او با دیدن من خندهاش را فرو داد و لب گزید. سپس با تردید گفت: حالا بذار بیان شاید اونقدر هم آدم بدی نباشه. گفتم: تو یکی دیگه حرف نزن.دوباره زد زیر خنده. با خودم گفتم بذار اونقدر بخنده تا دل و جگرش بیرون بریزه. روی تختم دراز کشیدم و رفتم زیر پتو. همه را برق میگرفت مرا چراغ موشی. آنها دستبردار نبودند. مادر تیمور به مادرم گفته بود: پسرم عاشق دختر شما شده و گفته یا فریبا یا هیچکس! اینبار مادر با خواهش و التماس از من خواست بگذارم آنها بیایند و بعد اگر من نخواستم جواب منفی بدهیم. چون در غیر اینصورت از ما میرنجیدند.خواهرم مرتب زیر گوشم میخواند که تیمور زیاد هم بد نیست. خانه و کار که دارد. سر و ظاهرش را هم میتوان عوض کرد.به او گفتم: اگه مامان تونست لهجه بابا رو عوض کنه، منم میتونم ظاهر این آدمو عوض کنم. مادرم توی تهران متولد شده بود. اما پدر در یکی از روستاهای اطراف به دنیا آمده و لهجه بسیار غلیظی داشت. مادر میگفت: اوایل ازدواجمون خیلی سعی کردم حرف زدن پدرتونو تغییر بدم اما نشد که نشد. منم ولش کردم.مادر مدام جمله معروف مادربزرگ را تکرار میکرد و میگفت: آدم باید آدم باشه. بقیه چیزها زیاد مهم نیست. من اصلا سردرنمیآورم. مگر آدم میتواند چیز دیگری غیر از آدم باشد.بالاخره آنها آنقدر گفتند و گفتند تا من راضی شدم خانواده تیمور به خانه ما بیایند. در مورد خواهرم میدانستم که بیشتر نگران خودش است زیرا مدتی بود که یکی از پسرهای دانشگاهشان به او پیشنهاد ازدواج داده و فرزانه هم دل تو دلش نبود که من ازدواج کنم تا آن پسر بتواند به خواستگاری او بیاید چرا که خانواده ما هنوز به این اصل که اول باید دختر بزرگ تر شوهر کند به شدت پایبند بودند. خصوصا فامیل پدرم که در شهرستان زندگی میکردند. همینطوری هم عمهها یک انجمن خیریه شوهریابی تشکیل داده بودند تا جلوی ترشیدگی مرا گرفته و این ننگ را که دختری در سن بیست و دو سالگی مجرد مانده است را از دامان خانواده بزدایند.بالاخره روز موعود فرا رسید. تیمور در حالیکه یک دسته گل مکش مرگ ما به دست داشت، با همان یقه کج و کوله و کت آویزان به همراه مادر، پدر و تنها خواهرش به خانه ما آمد.مادر از صبح خودش را کشته و همهجا را برق انداخته بود ولی من اصلا به روی مبارکم نیاورده و دست به سیاه و سفید نزده بودم. آ نها توی پذیرایی نشستند. مادر به آشپزخانه آمد و گفت: شیش تا استکان چای بریز و بیار. با بیمیلی اینکار را انجام دادم و دوباره به آشپزخانه برگشتم اما گوشهایم را تیز کرده بودم تا بشنوم آنها چه میگویند. بعد از کلی مقدمهچینی مادر تیمور گفت: ما هر چی بگیم حرف دل این دو تا جوون نمیشه. بهتره این دو تا یه گوشهای بنشینن و خودشون حرفاشونو بزنن. همین یکی را کم داشتم. مادر به آشپزخانه آمد و پیشنهاد حرمت خانم را با من مطرح کرد. گفتم: ولم کنید بابا! اولش گفتید فقط بیان که از دستمون ناراحت نشن حالا جدی جدی، میخواین منو بدین به این پسره شلخته! مادر گفت: اگه باهاش حرف نزنی چهطور میخوای یه بهونه گیر بیاری و جوابشون کنیم؟ برو بنشین چند کلمه بگو، چند تا کلمه بشنو. نمیکشنت که! عاقبت من مجاب شدم با تیمور صحبت کنم. مادر، تیمور را به گوشهای از هال راهنمایی کرد. او روی یک راحتی نشسته بود و به محض دیدن من از جا بلند شد و گفت: سلام آبجی. فکرش را بکنید او به خواستگاری من آمده بود و به من گفت آبجی. نزدیک او روی یک مبل نشستم. سرش را پایین انداخته و به زمین زل زده بود. من نفسم را توی سینه جمع کرده و گفتم: ببینید آقا تیمور من برای ازدواج با شما شرایط سختی دارم. - هر چی شما بگید! با خودم گفتم ای داد بیداد اینکه دارد چشم بسته همه چیز را قبول میکند. بنابراین میبایست حرفهایم را طوری بیان میکردم تا به او بربخورد و زیر بار نرود. گفتم: اولا شما باید طرز لباس پوشیدنتونو تغییر بدید. همینطور مدل مو و صبحت کردنتونو. در ضمن سبیلاتونو باید بزنید. دوم اینکه من دوست ندارم شمارو با لباسای کثیف و روغنی ببینم و سوما، سوما... دیگر نمیدانستم چه باید بگویم.برخلاف انتظار من او نه تنها ناراحت نشد بلکه تمام شرایط را هم پذیرفت. - چشم فریبا خانم. اگه شما منو به نوکری قبول کنید سعی میکنم همه این کارا رو انجام بدم. این جمله را در حالیکه هنوز سرش پایین بود، گفت. من مانده بودم حیران. راستش را بخواهید کمکم داشت از او خوشم میآمد. تیمور هیچ شرایط خاصی برای ازدواج نداشت. صحبتهای ما پنج دقیقه هم طول نکشید و آنها رفتند. مادرم پرسید: هنوزم میخوای ردشون کنی. جواب دادم: نمیدونم. خواهرم با خوشحالی فریاد زد: این یعنی بدشم نیومده. و هر دو خندیدند. پدرم شخص غریبهای را برای تحقیق به مغازه آنها فرستاد. تمام کسبه محل از تیمور تعریف کرده بودند. حتی پدر فهمید که پدر تیمور نصف مغازه مکانیکیاش را به نام دو پسرش کرده است. از نظر جا و مسکن هم مشکلی وجود نداشت چون آقای عزیزی (پدر تیمور) خانه قدیمیاش را کوبیده و چهار طبقه ساخته بود و حالا هر یک از بچههای او یک آپارتمان داشتند. یک ماه بعد، من و تیمور به عقد هم در آمدیم. خودم هم نمیدانم این اتفاق چهطور افتاد. چند هفته پس از مراسم عقدکنان ساده ما، خواستگار فرزانه هم از راه رسید. شهرام بیست و پنج سال داشت یعنی حدود چهار سال از تیمور کوچکتر بود. درسش تازه تمام شده و کار مشخصی نداشت. با این حال بهخاطر تحصیلات خوب و خانواده محترمش، پدر و مادر با ازدواج آنها موافقت کردند. بین آن دو نیز عقد جاری شد اما میبایست حداقل یک سال به همین حال میماندند تا هم پدر و مادر من فرصت تهیه جهیزیه را پیدا کنند و هم شهرام بتواند سرکار مناسبی برود و درس فرزانه هم تمام شود. موقع خرید عروسی به توصیه خواهرم دست روی یک سرویس جواهر گرانقیمت گذاشتم، لوازم آرایش، لباس و آینه شمعدان و... همه را از بهترین نوع تهیه کردیم. برای گرفتن سالن نیز فرزانه گفت: به فلان تالار برو اونجا خیلی خوبه! من هم که نمیخواستم کم بیاورم هر چه او میگفت انجام میدادم و تیمور هیچ اعتراضی نمیکرد. عروسی ما به بهترین نحو انجام شد ولی این چیزها اصلا به چشم من نمیآمدند. کارم این شده بود که تیمور را با شهرام مقایسه کنم. شهرام به روزنامه و خبرهای سیاسی علاقه داشت و هرگاه به خانه ما میآمد پا روی پا میانداخت و روزنامه میخواند، به همین خاطر من تیمور را مجبور کردم علیرغم میل باطنیاش روزنامه بخواند. شهرام فیلمهای باکلاس و زبان اصلی هالیوودی تماشا میکرد اما تیمور کشته مرده فیلمهای هندی بود که من برایش ممنوع کرده بودم. گاهی توی خانه کتاب روی سرش میگذاشتم و میگفتم با این کتاب راه برو تا عادت کنی صاف راه بروی. کت و شلوارش را من انتخاب میکردم. وادارش میساختم هر روز حمام کند. مدام به لباسهایش عطر میزدم تا مبادا شوهرم از شوهر خواهرم کم بیاورد. موعد یک سال فرزانه و شهرام به پایان رسید اما شهرام نتوانسته بود کار ثابتی بیابد. قرار شد پدر من و پدر شهرام هر کدام مقداری پول به آنها بدهند تا بتوانند آپارتمانی رهن کنند. از عروسی و خرید عروسی هم خبری نبود اما فرزانه میگفت این چیزها اهمیتی ندارد. دلم میخواستم به او بگویم موقع عروسی ما که خیلی اهمیت داشتند ولی نگفتم. دلم نیامد او را برنجانم. آنها به سر خانه و زندگیشان رفتند و چند ماه بعد تیمور از طریق یکی از مشتریانش کار خوبی در یک شرکت ساختمانسازی برای شهرام پیدا کرد. خواهرم هم در همان شرکت مشغول به کار شد و وضع زندگی آنها رو بهراه شد. مادر مدام تیمور را دعا میکرد. یک روز تیمور به من گفت که یک نفر به او پیشنهاد داده است برای کار به آلمان برود. میگفت آن شخص معتقد است او در کارش مهارت دارد و اینجور کارهای فنی در کشورهای اروپایی خصوصا آلمان بسیار درآمد زاست. من بلافاصله با این موضوع مخالفت کردم و گفتم: فکر نکن من دنبال تو راه میافتم مییام مملکت غریب. و او هیچی نگفت. فردای همان روز جریان را به خواهرم اطلاع دادم. او گفت اگه این کار رو نکنی اشتباه بزرگی مرتکب شدی. باید از این فرصت استفاده کنید و مرا به رفتن تشویق کرد. همیشه صحبتهای خواهرم بیشتر از حرفهای تیمور در من اثر میکرد. بنابراین با رفتن به آلمان موافقت کردم. روز سفرم را هرگز از یاد نخواهم برد. مادرم گریه میکرد و من دلهرهای عجیب داشتم. وقتی هواپیما توی شهر بن به زمین نشست انگار قدم به مسلخگاه گذارده بودم. این سفر هشت سال به طول انجامید و در این هشت سال شوهرم تنها پناه من بود. او مثل بسیاری از مردها با زندگی در یک کشور آزاد دستخوش تغییر و لاابالیگری نشد. در آن سالها او فقط کار کرد و پول پسانداز کرد. جالب اینکه من در آلمان بچهدار شدم و چون مادرم نتوانست برای پرستاری از من بیاید خود تیمور همه کارها را انجام میداد. گرچه از طرف دولت پرستار به خانه ما فرستاده میشد اما بیش از همه این شوهرم بود که به دادم رسید. پس از بازگشت به ایران تیمور توانست یک مکانیکی مجزا برای خودش بخرد و چند کارگر استخدام کند. او به خواهرم در خرید خانه کمک بسزایی کرد و پدر و مادر خودش را به همراه پدر و مادر من به سفر حج عمره فرستاد. حالا تیمور مردیست که همه به او احترام میگذارند و هر کسی گیری در کارش ایجاد میشود از او کمک میجوید. من از ازدواج با او راضی هستم و اینک باور دارم که آدم باید آدم باشد. هم جدی بگیرید، هم نگیرید!
خواص ازدواج برای خانمها _ قبل از ازدواج وزن ایدهآل با چهرهای بشاش، بعد از ازدواج چاق و افسرده و منزوی. نتیجهگیری اخلاقی: آمادگی بدن در مقابله با روزهای سخت _ قبل از ازدواج ایستادن در صف سینما و استخر، بعد از ازدواج ایستادن در صف شیر و گوشت. نتیجهگیری اخلاقی: آموزش ایستادگی _ قبل از ازدواج تعطیلات رفتن به دیزین واسکی، بعد از ازدواج در تعطیلات شست و شوی خانه و لباس. نتیجهگیری اخلاقی: پر شدن اوقاتفراغت _ قبل از ازدواج نوشتن کتاب شعر و رمان، بعد از ازدواج نوشتن داستان پرنده در قفس. نتیجهگیری اخلاقی: شهرت بادآورده _ قبل از ازدواج صحبت تلفنی بیمحاسبه زمان، بعد از ازدواج اتهام به پرحرفی حتی برای ده دقیقه. نتیجهگیری اخلاقی: حفظ عضلات صورت _ قبل از ازدواج رفتن به سفرهای هفتگی، بعد از ازدواج در حسرت رفتن به پارک سر کوچه. نتیجهگیری اخلاقی: در امنیت کامل به سر بردن و اما خواص ازدواج برای آقایان _ قبل از ازدواج خوابیدن تا لنگ ظهر، بعد از ازدواج بیدار شدن زودتر از خورشید. نتیجهگیری اخلاقی: سحرخیز شدن _ قبل از ازدواج رفتن به سفر بیاجازه، بعد از ازدواج رفتن به حیاط بااجازه. نتیجهگیری اخلاقی: کسب اعتبار _ قبل از ازدواج خوردن بهترین غذاها بیمنت، بعد از ازدواج خوردن غذاهای سوخته با منت. نتیجهگیری اخلاقی: تقویت معده _ قبل از ازدواج استراحت مطلق بیجر و بحث، بعد از ازدواج کار کردن در شرایط سخت. نتیجهگیری اخلاقی: ورزیده شدن _ قبل از ازدواج آموزش گیتار و سنتور و... بعد از ازدواج آموزش بچهداری و شستن ظرف. نتیجهگیری اخلاقی: همدردی با خانمها _ قبل از ازدواج گرفتن پول تو جیبی از پاپا، بعد از ازدواج دادن کل حقوق به خانم. نتیجهگیری اخلاقی: مستقل شدن