مادر خاتمی:راضی نیستم اگر دوباره رئیسجمهور شوی
مادر سید محمد خاتمی: به محمد گفتم راضی نیستم اگر دوباره رئیسجمهور شوی
مسیح علی نژآد خبرنگار روزنامه اعتماد ملی مصاحبه ای با مادر سید محمد خاتمی رییس جمهور سابق ایرانترتیب داده که متن آن را در وبلاگ (masihalinejad.blogfa.com) خود آورده است:
درست 10 سال گذشته است از آن رویدادی که هر آنکه معجزه یا حماسهاش بخواند بیراه نگفته اما پر به راه هم نگفته، چرا که معجزه یا حماسه را سری هست و هدایتکننده یا پدیدآورندهای در راس، اما آنچه در دوم خرداد 10 سال گذشته رخ داد را کسانی نه در راس که در سطح پدید آوردند و هدایت کردند.
کسانی به نام مردم که در آن مقطع زمانی و مکانی، ضرورت اصلاحات در کشور را بیش و پیش از جریانها و گروههایی با نام و نیام اصلاحطلبی احساس کردند و آنگاه که هفتمین میز نامزدهای انتخابات ریاستجمهوری ایران در قاب کوچک تلویزیونهای سراسر کشور چیده شد، لبخند مردی از دیار اردکان یزد، در میان آن چند نامزد انتخاباتی، به دل ملت نشست و شعارهایش به موج اصلاحخواهی جامعه، موجی مضاعف بخشید و از آن پس، سعی همه سطوح جامعه به رای آوردن یک مطالبه بزرگ منجر شد که نامش اصلاحات بود و نشانش خاتمی.
زمان گذشت و همان مردم دیگر، برای عدم تحقق اهداف و مطالبات اصلاحطلبانه خود، تنها به متهم ساختن رقبای سنگانداز و مانعتراش رضا ندادند و سهلانگاریها و سستگامیها را دلیلی محکمتر بر ناکامیها پنداشتند و بدینترتیب علاوه بر آنکه در دو سال گذشته تقریبا با صندوقها و سبدهای انتخاباتی این جریان، قهر پیشه کردهاند، هزاران واگویه و نقد را نیز سزاوار اصلاحطلبان دانسته اند.
بدان معنی که اگر این روزها پای به هر میدان گپ و گفتی بگذاری ابتدا نقد و اعتراض صریح به خاتمی و یارانش به گوش میرسد که چگونه با عدم محاسبه دقیق قدرت رقیب، با روزمرگی و فقدان یک برنامه درازمدت و عدم تشکیل اتاق فکری برای راهبردی ساختن نظریات شیوا و جملات زیبای مطرح شده در اردوگاه اصلاحطلبی، فاصله این جریان با مطالبات واقعی مردم صدچندان شد و سپس به آرامی میشنوی که تمثیلی قدیمی را به خدمت میگیرند تا در مواجهه با شرایط اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نیز مقایسه عملکرد تیم دوساله و جدید عرصه تصمیمگیری در حوزههای داخلی و خارجی، بگویند، خدا پدر و مادر خاتمی را بیامرزد که حداقل...
آری، فردا دوم خرداد 1386 است، 10 سال از دوم خرداد 1376 یعنی نخستین روزی که سیدمحمد خاتمی با بیسابقهترین آرای ملت ایران به کرسی ریاستجمهوری ایران نشست گذشته است و همچنین دو سال از پایان ریاستجمهوری او. روزهای پایانی دولتش را آنچنان که صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران به نمایش گذارد همه به یاد دارند، آنگاه که شلاق تند انتقاد دانشجویان، گونههای سیدمحمد خاتمی را سرخ ساخت تا قبای سبزش را به آرامی بتکاند و بگوید: بگذارید من بروم، لابد بعد از من کسی میآید که همه این مطالبات شما را محقق میکند...
و این روزها اعتراض به عدم قاطعیت مردی با 22 میلیون رای در برابر موانع فراروی اصلاحات و محقق نشدن شعارها و برنامههای رئیسجمهور اصلاحات اگرچه کماکان بر جای خود باقی است و نقل بسیاری از محافل سیاسی و دانشجویی و چهبسا توده مردم است اما وقتی آن تمثیل قدیمی را مکرر که میشنوی، ترجیح میدهی به جای گفتن دگرباره و چندینباره از فراز و فرودها و بایدها و نبایدها و آسیب شناسی دوم خرداد و بازخوانی کارنامه اصلاحات، بروی سراغ همانهایی که روی و سوی بهرهگیرندگان این تمثیل قدیمی با آنهاست: خدا پدر و مادر خاتمی را بیامرزد که حداقل...
پدر که در آرامگاه بهشت شهدای اردکان آرمیده و هر آنکه پای به آنجا میگذارد، نخست بر مزار آیتا... روحا... خاتمی، خلوت میگزیند و زمزمه و نجوا از سر میگیرد و از او یاد نمیکند مگر با القابی چون اندیشمند و معلم اخلاق و روشنفکر متدینی که در خانهاش به روی همه مردم شهر گشوده بود.
اما مادر این روزها، میهمان دخترش است و در یزد دری از خانه پرمهرشان به روی مسافری از دنیای خبر و رسانه گشوده میشود.
در چارچوب در، قامت بلند زنی نمایان میشود که اگر نگاه به نگاه نگرانش از نزدیک ندوزی و اگر همه اهالی خانه به احترامش از جای برنخیزند و پاسخ این برخاستن نیز خندهای از سر مهر نباشد، آنگاه حاصلش نیز به چشم آمدن تمامی آن خطوط به جا مانده بر چهره پرچین نخواهد بود تا گواهی دهند که اینک 86 بهار از عمر سکینه ضیایی میگذرد.
در سه کنج این اتاق آینهکاری شده زیبا که همه جمعیت اتاق در حجم آینههای چهار دیوار و یک سقفش، هزار تکه میشوند، یک میز عسلی کوچک پر از سیبهای سبز و هندوانه سرخ است اما آنچه در میانه به چشم میآید ویژهنامه پنجمین سالگرد یک هفتهنامه محلی یزد است که تمام حجم صفحه نخست آن را قامت بلند پسر ارشد همین مادر در بر گرفته است.
عکس سیدمحمد خاتمی است که روی جلد نشریه، پشت به نگاه عکاس و نگاه ما به سمتی نامعلوم میرود و تیتر درشت حک شده روی جلد و گوشه عبای او را اگر با صدای بلند بخوانی، دل پیرزن هری میریزد: سید! همه چیز تقصیر تو بود.
میخوانیم و میگذریم و میگذاریم مادر از دوم خرداد سال 1376 بگوید و اینکه اولین بار خبر ریاستجمهوری پسرش را از چه کسی شنیده است؟
-" ساعت 10 صبح بود، من هم خانه دخترم بودم، بچهها گفته بودند، تنها در خانه نمانم. تلفن زنگ زد و آقارضا میخواست با من صحبت کند. گوشی را که به من دادند گفت مادر، چشمت روشن، تا حالا که پسرت 20 میلیون رای آورد."
محمدرضا خاتمی را میگفت، از هفت فرزندش، آقارضا، آخرین پسر بود که در انتخابات مجلس ششم، صاحب رای اول تهران شد و بر کرسی نایبرئیسی مجلس اصلاحات نشست و حالا او نیز در حاشیه قدرت با طبابت و فعالیت حزبی، روزگار میگذراند.
مادرها چه با خبرخوش از سوی فرزندان، چه با خبر ناخوش، همیشه جوی چشمشان میجوشد. گاهی به شوق گاهی به درد.
- خب مادر حتما از شنیدن خبر، اشک مجال نداد؟
با تمام صورت میخندد، درست مثل سیدمحمد و با تمام اجزای صورت حرف میزند بازهم درست مثل پسرش یا به همان تعبیر معمول و معقول این پسر است که روی خندان را از مادر به ارث برده و همچنین سپیدیروی و برق چشمهایش را؛
- "راستش معمولا جلوی جمع گریه نمیکنم، چه از سر شوق باشد، چه از سر درد. تنها که شدم اول دعا کردم، به خدا متوسل شدم که به محمد عنایت کند، کمک کند. "
خب آن روز گریه نکردید، روزهای دیگر چه؟ روزهایی که آقای خاتمی، هر روزش بهتر از دیروز نبود و علاوه بر مخالفان گاهی هوادارانش هم به او تندی و تلخی میکردند؟"
- "دلم میسوخت که بیگناه است و اذیتش میکنند. شبانهروز برایش دعا میکردم، نذر میکردم. وقتی هم میشنیدم که باز بحران درست شده، یا اذیتش میکنند، سوره انعام میخواندم. خودش هم همیشه میگفت: مادر، برایم دعا کن که عاقبت به خیر شوم. برای همین به جای گریه کردن، راز و نیاز میکردم که موفق شود. خب نیمه پر لیوان را هم میدیدم و خودم را قانع میکردم که اگر چهار نفر به پسرم فحش میدهند یا ناسزا میگویند در عوض خیلی ها هم، دوستش دارند و نسبت به او ابراز احساسات میکنند."
دلم نمیآمد مادر را غمگین کنم اما دلم هم نمیآمد که نگویم، خیلیها که دوستش داشتند هم بعدها از پسرش دلخور شدند و در بزنگاههای مختلف سیاسی که از سکوت او رنجیدند، بر سرش فریاد زدند و تندی کردند و چه شکوهها که نکردند.
ـ اما مادر، حتی دانشجوها که آقای خاتمی را خیلی دوست داشتند هم بعدها به جمع معترضین اضافه شدند، آن روز که دانشجویان آقای خاتمی را از آخرین 16 آذر دوران ریاستجمهوریاش به باد تندترین انتقادات گرفته بودند، شما کجا بودید و چه میکردید؟
- "پای تلویزیون، بچه آدم اگر سرافکنده شود، آدم دلش میگیرد اما میدانستم که سیدمحمد خیلی زحمت کشیده بود. دانشجوها هم دوستش داشتند که اینجوری راحت توانستند داد بزنند اما خب بالاخره مادر که نمیتواند روز بد فرزندش را ببیند. دوره دوم سیدمحمد نمیخواست رئیسجمهور شود، چقدر همین دانشجوها اصرار کردند، چقدر همه فشار آوردند تا اینکه بالاخره راضی شد."
مادر از یادآوری آن خاطره، هزار خاطره دیگر در ذهنش نقش میبندد و اعتراض دانشجویان را در برابر اعتراضهای تند دیگری که دینداری و اخلاق و اصالت خانوادگیاش را هم مورد بیمهری قرار داده بودند، چندان غیرقابل تحمل نمیداند.
- "دانشجوها، خاتمی را دوست داشتند، دلشان میخواست خاتمی با آنها حرف بزند. همه چیز را بگوید... یک روز در تهران بودم خانه سیدمحمد. هر وقت به تهران میروم، اول میروم خانه سیدمحمد و بچهها همه آنجا جمع میشوند. آن روز هم همه دور هم جمع بودیم که امامجمعه یکی از شهرهای استان خودمان خیلی از خاتمی بد میگفت. رادیو باز بود و همه میشنیدیم، سیدمحمد گفت: "مادر میشنوی در مورد من چه میگویند." بعد هم میخندید، میگفت: "خوب عقیدهشان این است دیگر." نمیتوانستم ناراحتیاش را ببینم اما وقتی میدیدم آرام است دلم آرام میگرفت."
مریم، خواهری که بعد از سیدمحمد به دنیا آمده و فرزند پنجم خانواده است، میزبان خوشروی ما و مادر است، پی گپما را میگیرد و آنگاه که صحبت به اینجا میرسد اینگونه ادامه میدهد:
ـ "آن روز من هم در دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم. در اکثر مراسمو سخنرانیهای ایشان، معمولا در جمعیت حضور داشتم. از یک هفته قبل همه میگفتند که آقای خاتمی اگر برود میان دانشجویان، اوضاع خوبی در انتظارش نخواهد بود. اما آن روز بهتر از قضاوتها وپیشداوریهای صورتگرفته بود و در عین حال صورت آرام خاتمی را که میدیدم، با اینکه کمی نگران بودم اما آرامتر میشدم."
ولی آن روز خاتمی ناآرام هم شده بود و کمی هم از کوره در رفت.
مادر اما پسرش را خوب میشناسد مثل همه آن سالهایی که میدیدم تنها کمی پس از عصبانیت باید شاهد آرامش و مهربانی رئیسجمهور باشیم:
- "محمد زود عصبانی میشود اما زود هم آرام میشود و از هیچکس کینه به دل نمیگیرد."
یعنی از بچگی یا از نوجوانی همین خصیصه را داشت یا این روحیه، مختص روزهای پس از ریاستجمهوری بود؟
- "مثل همه پسرهای خوب خانه، آب آوردن از آبانبار و نان خریدن کار هر روزش بود. آن موقعها ما گربه خانگی داشتیم که مادر گربهها مریض شده بود. یادم نمیرود که محمد 4، 5 ساله با چه دقتی، قطرهچکان را میگرفت و راه میافتاد دنبال بچهگربهها که به آنها شیر و غذا بدهد، از همان موقع هم گاهی خیلی زود از دست دوستانش عصبانی میشد ولی هیچ وقت کینهای نبود."
آقای خاتمی روی خوش و خویشتنداریاش را مدیون مادر است؟ یا اینکه ریاستجمهوری و محبوبیت و شهرت جهانیاش را مدیون شماست؟
هیچ مکثی برای اندیشیدن و سپس پاسخ دادن نمیکند و بیوقفه چنین میگوید:
- "محمد هرچه دارد از آیتا... خاتمی پدر مرحومش دارد. من خودم هم 15 سالم بود که با آیتا... خاتمی ازدواج کردم، هم خودم و هم هفت فرزندم هرچه داریم از او داریم. شاید محمد با من مأنوستر بود اما پس از اینکه در 4، 5 سالگی به مکتبخانه رفت، کمکم تحت تاثیر ویژگیهای اخلاقی پدر بزرگوارش به تعلیم و فعالیتهای جدی دینی و سیاسی مشغول شد. حتی دوره دبیرستان را هم در حوزه علمیه اردکان که تحت نظارت آیتا... خاتمی بود، سپری کرد و بعدها در سال 1339 به حوزه علمیه قم رفت."
کمتر سیاستمداری در عصر حاضر و ادوار گذشته سیاستورزی ایران، همانند سیدمحمد خاتمی است که نوع و نحوه پوشش و گزینش رنگهایش در انتخاب عبا و قبا و انگشتر و حتی رنگ جورابش معمولا همخوانی آشکاری با رنگ کفش و لباسش داشته باشد در عصری که سیاستمدارانش یا جوراب نمیپوشند یا پشت کفش میخوابانند و در محضر و منظر عموم ظاهر میشوند، شاید طبیعیترین و سادهترین رفتار یک سیاستمرد در مورد آراستگی و پیراستگیاش به پرسشی ضروری تبدیل شود تا دریابیم که این خصیصه را نیز باید در ذات جست یا در ملزومات عرف دیپلماتیک:
- "از بچگی، مرتب و منظم بود، لباسهایش را خودش میشست و گاهی با چنان دقتی مشغول دوختن جوراب پارهاش میشد که هر که نمیدانست فکر میکرد دارد یک مساله هم را حل میکند. قم هم که بود فقط یک قبا داشت اما تا قبایش را از اتوشویی برایش بیاورند در خانه مینشست. با همان یک قبا، شیکترین طلبه قم بود. کسی که به سر و شکل و لباس و تمیزیاش آنقدر اهمیت میدهد حتما به تمیزی و سر و شکل و آبادی کشورش هم اهمیت میدهد."
یک چین یا خط اضافه بر چادر و روسریمادر نیست. آراسته است و آهسته حرف میزند و وقتی از اوضاع و احوال سیاست حرف میزند، چنان است که گویی از تحلیلهای CNN و BBC هم بیخبر نیست:
- "قبلا همیشه روزنامه میخواندم اما از وقتی چشمم را عمل کردم دیگر فقط از طریق رادیو، در جریان اخبار قرار میگیرم. اکثر مواقع به رادیوهای خارجی هم گوش میدهم."
نوه جوانش خاطره روزی را بازگو میکند که آخرین اظهارنظر یکی از مراجع قم را در خصوص تحولات سیاسی به محضر پدر برده بود. پدری که اینک در کسوت نماینده امام و امام جمعه یزد ایفای نقش میکند.
- "حاجآقا باتعجب سوال کردند این خبر صحت دارد؟ شما از کجا در جریان این خبر قرار گرفتید؟ من هم گفتم خبر را از حاجخانم نقل میکنم که حاجآقا هم سری تکان دادند و گفتند، "پس اگر حاج خانم گفتند حتما مستند است." پای صحبت هر مادری که بنشینی گریزی هم به رابطهاش با عروسها و نوهها میزند و چقدر مادر اینجا خوشحال است که تمام فرزندان و عروسها و دامادها و نوههایش هشتادمین سالروز تولدش را در خانه سیدمحمد گردهم آمده بودند تا نتیجهاش کاغذ ابر و باد به یادگار ماندهای باشد که به امضا و یادگارنوشتههایی از 7 فرزند و تمامی اهل و عیال نوه و نتیجههایش مزین شده است:
- "خدای من شاهد هست که موقع عقد سیدمحمد با زهرهخانم، گفته بودم راضی نیستم اگر بداخلاقی کنی از بقیه بچهها هم همین را خواستم و خدا را شکر همهشان خانوادهدوست هستند. همسر سیدمحمد هم که نجیب و مدیر است، خواهرزاده امام موسی صدر است از یک خانواده اصیل که سیدمحمد توفیقاتش را مدیون اوست."
حاجخانم یعنی بقیه عروسهاتونرو دوست ندارین؟
- "چرا همه عروسها و دامادها مایه سربلندی من هستند."
بهترین هدیهای که از آقای خاتمی گرفتید چه بود؟
کمی بلندتر از قبل میخندد:
همیشه من برایش هدیه گرفتم.
یعنی از سفرهای خارجی که برمیگردد، دست خالی میآید پیش مادر؟
خاطرهای اگر یادش بیاید دیگر کاری به پرسش مطرح شده ندارد، همان را میگوید و مثل بیشتر مادرها، وقتی هم از خاطره فرزندش یاد میکند چشمهایش برق میزند خصوصا اگر خاطرهای که اینک به ذهن مادر آمده گواه پاکی و سلامت فرزند باشد:
ـ "یک بار که من تهران بودم ، محمد رئیسجمهور بود، تازه از سفر برگشته بود، یک صندوق زیبای پر از جواهر هم به او پیشکش داده بودند، صندوق هم برق میزد، حتی حاضر نشد چند تا از آن جواهرات را بدهد به همسرش که یک موسسه خیریه دارد تا خرج بچههای بیسرپرست و تیزهوش آن موسسه کند. میگفت هر چیزی باید سر جای خودش باشد و صندوق را تحویل موزه ریاستجمهوری داد. وقتی من و زهره در خانه تنها ماندیم، دیدم یک جعبهای گوشه اتاق جا مانده گفتم زهرهخانم فکر کنم سیدمحمد یک چیزهایی را برای تو جا گذاشته و با دست جعبه را نشانش دادم. زهرهخانم حتی طرف آن جعبه هم نرفت و گفت: حاجخانم مطمئن باش اگر چیز ارزشداری بود آن را اینجا جا نمیگذاشت ولی پشت جعبه مثل همین جعبههای خاتم خودمان بود و زیبا و براق. من خودم از جا بلند شدم، رفتم در جعبه را باز کردم دیدم پر از خرما بود."
میخندد و همه میخندیم و باز هم او خاطره میگوید:
ـ " یک بار هم که یک اسب سفید را در یک سفر خارجی به رئیسجمهور پیشکش کرده بودند، اصرارهای عماد پسر سیدمحمد هم که طالب آن اسب سفید بود افاقه نکرد."
خاطرههای مادر تمامی ندارد، آنچنانکه اشتیاق ما برای شنیدن و آنچنان که اعتراض و انتقاد جماعتی به فرزندش برای نگفتن.
آهسته از جای برمیخیزد وقتی ایستاده است، قامتش به بلندای قامت سیدمحمد است اما کمی خمیده. و آخرین پرسش را همانگونه که ایستاده پاسخ میدهد.
دوست دارید آقای خاتمی دوباره رئیسجمهور شود؟
- "هرگز، محمد که رئیس جمهور بود من قلبم را عمل کردم و حالا راضی نیستم که دوباره بیاید، این روزها که تهران بودم متوجه شدم یکسری شایعات و اصرارهایی باز هم مطرح هست که خاتمی رئیسجمهور شود ولی من به محمد گفتم راضی نیستم اگر دوباره رئیسجمهور شوی."
وقتی آرام، آرام میرود، پشت به نگاه عکاس و نگاه ما، نمیدانم حرف کدام بخش از جماعت معترض و منتقد خاتمی را باید در دهمین سالگرد انتخاب دوم خرداد تکرار کرد:
" سید همش تقصیر تو بود" یا "خدا پدر و مادر خاتمی را بیامرزد که حداقل..."