عشق را در قلب خود جستجو کن

عشق را در قلب خود جستجو کن
نویسنده: باگوان اشو راجنیش


پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟

 

پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر می‎آیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.

مانند پرتاب سنگ به درون دریاچه‎ای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود می‎آید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور می‎گردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی می‎بخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین می‎گردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکت‎تر، مراقبه‎گون‎تر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.

اگر خانه‎ات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگ‎آمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گل‎های نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچه‎ای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوه‎ات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچ‎کس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمی‎تواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.

کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد – زندگی نمی‎تواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که می‎توانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.

و کسی که نفرت داشته باشد مخرب می‎گردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه می‎تواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.

من به شما عشق به خود را می‎آموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب می‎کند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب می‎کند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین می‎رود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.عشق و نفس نمی‎توانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید می‎گردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفت‎زده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.

تضاد در این‎جاست، عشق به خود کاملاً بی‎خودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.

عشق، نفس یخ بسته را ذوب می‎کند. نفس، مانند قطعه‎ای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق می‎آید و نفس را ذوب می‎کند. هر چه خودت را بیش‎تر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.

و آن گاه این عشق، به مراقبه‎ای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط می‎شود، تو این را نمی‎دانی، زیرا تو خودت را دوست نداشته‎ای. ولی دیگران را دوست‎ داشته‎ای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشته‎ای که در آن، ناگهان تو نبوده‎ای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشسته‎اند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی می‎سازد.خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد می‎شود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگ‎ترین میهمان را دعوت می‎کنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت می‎کنی. تو به یک هیچ بی‎نهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.

پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطه‎ی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی می‎گردد. غرور نفسانی را روان‎شناسان، «خودشیفتگی» می‎خوانند.

شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.

حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون می‎شناسد. آیا تو نمی‎دانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید می‎کردی؟

نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که می‎پندارند عاشق هستند روی می‎دهد. وقتی عاشق زنی می‎شوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهره‎ی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم‎ چون دریاچه‎ی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیده‎ای.


لطیفه: دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان می
درخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موج‎های بزرگت را بیاور! بالا بیا! موج‎های عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید می‎آمدند و به سوی ساحل هجوم می‎آوردند.

زن نزدیک‎تر شد و گفت «آه، من همیشه این را می‎دانسته‎ام که تو یک معجزه‎گر هستی!، حتی امواج دریا هم از تو اطاعت می‎کنند!»

آری، چنین است. زن از مرد تمجید می‎کند و مرد از زن – یک تملق دو جانبه. زن می‎گوید «هیچ کس به اندازه‎ی تو قوی و خوب نیست! تو بزرگ‎ترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابل مقایسه نیست!» و تو باد می‎کنی، سینه‎ات دو برابر می‎شود و سرت شروع می‎کند به باد کردن. و تو به زن می‎گویی «تو بزرگ‎ترین مخلوق خدایی. حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق می‎خوانید! این یعنی خودشیفتگی: مرد، دریاچه‎ای آرام می‎شود و زن را بازتاب می‎کند و زن دریاچه‎ای آرام می‎گردد و مرد تصویر خویش را در او می‎بیند. در واقع نه تنها واقعیت دیگری را بازتاب نمی‎کنند، بلکه آن را تزیین هم می‎کنند و به هزار و یک شکل آن را زیباتر جلوه می‎دهند. این چیزی است که مردم عشق می‎خوانند. این عشق نیست، این یک ارضای نفس دو جانبه است.عشق واقعی، چیزی از نفس نمی‎شناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بی‎نفسی آغاز می‎کند.طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود، و تو در آن ریشه داری پس از آن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مساله‎ی غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچ کس مقایسه نمی‎کنی. نفس، فقط با مقایسه وارد می‎شود. عشق به خود مقایسه نمی‎شناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمی‎گویی که دیگری از تو پست‎تر است؛ تو ابداً مقایسه نمی‎کنی. هر گاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راه کار ظریف نفس است.

نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه می‎دهد. وقتی به همسرت می‎گویی «دوستت دارم»، این یک چیز است؛‌ ولی وقتی به زنی می‎گویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطه‎ی مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمی‎توانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان می‎آوری؟

عشق مقایسه نمی‎شناسد. عشق بدون مقایسه دوست می‎دارد.

پس هر گاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق، و تنها آن گاه که مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیم‎بندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب می‎شوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،‌یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هر گاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین می‎رود. هر گاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید می‎شوند. عشق پدیده‎ای بسیار عظیم است؛ تو نمی‎توانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا در گذشته است و یا در آینده.در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض می‎رسد. ولی تمام واقعیت‎های بزرگ زندگی متناقض‎اند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» می‎خوانم: گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی هم ‎چنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تب‎آلوده می‎سازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آن گاه داغی بسیار وجود دارد. آن گاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت. اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند.خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت. و هر گاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید. و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است. و این دیگر رابطه‎ی فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و با هم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.