لطیفه های کهن ۲
یکى از علماى نجف اشرف با خود گفت که به مسجد کوفه، نظر به شرافت مکان و عدم تردّد مردم مىروم و دو رکعت نماز به جا مىآورم با حضور قلب.
آن مرد گفت چون داخل مسجد شدم و تکبیرةالاحرام نماز گفتم، بدین خیال افتادم که در هر مسجدى منارى ساختند و این مسجد با وصف اینهمه فضیلت و فیض و صفا، منار ندارد باید منارى در اینجا بنا نمود، با خود گفتم که گچ و آهن را از مقام یونس علیهالسلام باید آورد و سنگ از فلان موضع و بنا از اصفهان و شروع نمودم به کیفیّت ساختن آن و فکر تمام نمودم و به اتمام آن، از نماز فارغ شدم، پس عمامه را بر زمین زدم و گفتم: گویا من براى ساختن منار به اینجا آمده بودم .
روزى رسول اکرم صلىاله علیه و آله و سلّم ملاحظه فرمودند که ابوهریره در گوشهاى از مسجد عبایى بر سر خود کشیده و مشغول خوردن چیزى مىباشد، نزدیک او آمدند و پرسیدند: در زیر عبا چه مىخورى؟
ابوهریره پاسخ داد: کفشهاى شما را یا رسولاللَّه!!
حضرت فرمود: چگونه کفشهاى مرا مىخورى؟!
گفت: میل به خرما پیدا کردم. و پول نداشتم، لذا کفشهاى شما را فروختم و درب فلان دکان به جایش خرما گرفتم، لیکن شما غصّه کفش خود را نخورید، زیرا من تا غروب امروز اختیار فسخ گذاشتهام، زود تشریف ببرید، پول خرما را بدهید و کفشهاى خودتان را باز پس گیرید!
یکى از اولاد و خلفاى بنىعباس داعیه خلافت داشت و به غایت ظلمپیشه و ستمپیشه بود، ندیم خود را گفت: براى من لقبى پیدا کن مثل معتصمباللَّه و متوکل علىاللَّه! گفت: نعوذباللَّه!!
در تاریخ آوردهاند که خلیفهاى در زمان خلافت خود شبها در میان ولایت مىگردید و به احوال مردم مطلع مىشد، شبى از یکى از خانهها آوازى شنید، چون از دیوار خانه بالا رفت، دید زن و مردى نشستهاند و قدرى شراب در نزد ایشان است، خلیفه مرد را مخاطب نموده، گفت: یا عدواللَّه، خیال مىکنى که خداى تعالى اعمال شنیع و معاصى تو را مىپوشاند؟ مرد گفت: اى خلیفه تأمّل نما و انصاف بده، اگر مرا در یک کار معصیت سرزده باشد، تو از سه جهت مرتکب گناه شدهاى! به جهت آنکه خداى تعالى فرموده است: ولا تجسسوا: یعنى در احوال مردم کاوش مکنید و تو تجسّس نمودى. و دیگر فرموده است: «وأتوالبیوت من ابوابها»: یعنى از درب خانهها وارد شوید و حال آنکه تو از غیر درگاه ما داخل شدى و فرموده است: «اذا دخلتم بیوتاً فسلّموا» یعنى هرگاه داخل خانهها شدید پس سلام کنید و تو سلام نکردى!
گفت: آیا اگر تو را ببخشم چه امر خیرى از تو سر خواهد زد؟ آن مرد گفت: اگر مرا عفو نمودى دیگر مرتکب معصیت نخواهم شد!
استاد در مکتبخانه کودکى را پرسید: پنج حیوان درنده را بشمار.
کودک گفت: دو تا شیر و سه تا پلنگ!
کودکى پدر را مىگفت: پدر جانم، شما چقدر خوشبخت هستید!
پدر گفت: چطور فرزندم؟
چون امسال را دیگر لازم نیست برایم کتاب مدرسه بخرید و همان کتابهاى پارسال را مىخوانم!
سه دیوانه در دریا قایقرانى مىکردند که ناگاه، طوفان شد از هم چارهجویى مىکردند.
یکى گفت: شما دو نفر پایین روید و قایق را هل بدهید، من هم آن را هدایت مىکنم!
لرى به شهر اندر آمد و چون از جلو دکّان قنّادى گذشت، دید که تاجرى مقدار زیادى شیرینى گرفت و به جاى پرداخت پول به وى گفت: بنویس تو دستک. لر پیش خود گفت که بد معاملهاى نیست. سپس نزد قناد رفت و مقدار زیادى شیرینى گرفت و با زن و بچههایش نشسته خوردند وقتى که خواستند بروند قناد جلویش را گرفت که بهاى شیرینىها را بده! لر با خونسردى گفت: بنویس تو دستک! خواجه منعمى مقبره منقش بسیار عالى براى خود ساخت و بنّایان در مدت یکسال تمام آن را به اتمام رسانیدند. روزى که مقبره تقریباً نیمهتمام شده بود خواجه به بناء گفت: این مقبره دیگر به چه احتیاج دارد و چه مىخواهد؟! بناء گفت: وجود مبارک!! شاعرى در مدح خواجه بخیلى قصیدهاى ساخت و به نزد وى برد ولى هیچ صلهاى به وى نداد. یک هفته صبر کرد و اثرى ظاهر نشد. قطعه تقاضایى بگذرانید. خواجه باز التفات نکرد! بعد از یک هفته او را هجو کرد. باز خواجه به روى خود نیاورد. سپس شاعر بیامد و بر در خانه او مربع بنشست! چون خواجه بیرون آمد و او را دید که به فراغت بال نشسته است، گفت: اى مبرم بىحیا! قصیده گفتى به تو هیچ ندادم. قطعه تقاضایى آوردى، روا نکردم، هجو گفتى به روى خود نیاوردم. دیگر به چه امیدى اینجا نشستهاى؟! گفت: بدان امید که بمیرى و مرثیهات بگویم شاید از وارثت چیزى دریافت کنم!! یکى در باغ خویش رفت. دزدى را دید که پشتواره پیاز بسته و قصد بردن آن را دارد! گفت: در این باغ چه کار دارى؟ گفت: در راه مىگذشتم ناگاه گردبادى وزید و مرا در این باغ انداخت! گفت: چرا پیاز کندى؟! گفت: چون باد مرا مىربود دست در بته پیاز مىزدم و از زمین برمى آمد! گفت: بسیار خوب! آنها را که گرد کرده و پشتواره بست؟! گفت: واللَّه من نیز در این اندیشه بودم که تو آمدى!! احمقى پیش طبیب رفت، گفت: موى سرم درد مىکند! طبیب پرسید: چه خوردهاى؟ گفت: نان و یخ! گفت: برو بمیر که نه خوراکت به آدمى مىماند و نه دردت!! شخصى به دوستى گفت: مرا چشم درد مىکند، تدبیر چیست؟ گفت: پارسال مرا دندان درد مىکرد آن را برکندم!! زنى براى استعلاج نزد مرحوم میرزا ابوالحسن خان دکتر (از اولین اطبایى که با اسلوب طب جدید درس خوانده بود) آمده و گفت: حکیمباشى! طبعم گرم است و استخوانهایم سرد، سردى مىخورم با من نمىسازد و گرمى هم ضرر مىکند. دکتر به تعجب پرسید: خانم، این ییلاق و قشلاق را از کجا آوردهاید؟! مردى قدکى نزد خیاط برد تا قبایى کند. و از اجرت پرسید، خیاط گفت: مزد آن قدکى و قندکى است. صاحب کار، قدک را نزد او نهاده، راه در گرفت، خیاط پرسید کجا مىروى؟ گفت: این قدکش تا قند را فراهم آورم. روستایى با زن، در امر کدخدایىِ دو پسر رسیده رأى مىزد و از تنگدستى و عدم توانایى خویش در امر ازدواج فرزندان شکایت مىکرد، پسر بزرگتر که تا آنگاه در گوشهاى ساکت نشسته بود، چارهاندیشى کرد و گفت: اى پدر جان، امسال براى یکیمان زن بگیر، سال دیگر براى داداشم! کچلى را زخم تگرگ سر بشکست، دوان دوان به مطبخ آمده دسته هاونى بیاورد و به زیر آسمان گرفته و گفت: اگر مردى سریانه را بشکن سلطانى کرمانشاهى براى بیدل کرمانشاهى که بسیار شکم گنده بوده چنین سروده است: دیدم شکمى ز دور پیداست بعد از دو سه روز بیدل آمد گویند لرى دوغى خرید. دوغفروش در آن آبى آلوده ریخته بود که چند بچه وزغ در میان داشت. چون لر به آشامیدن دوغ آغازید، غوکبچگان به آواز درآمدند. لر گفت: اگر زاقى کنى، زوقى کنى، پیل دادم مىخورمت. آوردهاند که شخصى از ملانصرالدین طنابى به امانت خواست، ملا گفت: بر روى آن ارزان گستردهام. مرد پرسید: چگونه بر طناب ارزن گسترند؟ گفت: چون مقصود بهانه است، همین بهانه بس است ! بازرگانى از غلام به بانو پیام فرستاد تا براى شب ششانداز بپزد، غلام که تا آن روز نام این غذا را نشنیده بود، گمان برد که ششانداز، غذایى به کفاف شش نفر است، تعداد افراد خانه را شمرد، هفت تن بودند، اندیشید که خواجه عمداً غلام را به حساب نیاورده، لذا خاتون را گفت: آقا فرموده هفتانداز بپزید. در تاریخ آوردهاند که: وقتى حاج میرزا آقاسى وزیر محمدشاه قاجار به حفر قناتى امر داده بود، روزى که به بازدید چاهها رفت، مقنى اظهار داشت که کندن قنات در اینجا بىحاصل است، چه اینکه این زمین آب ندارد. حاجى میرزا آقاسى در جوابش گفت: «آب براى من ندارد، نان که براى تو دارد!!» گویند: جمعى غوکى را دیده و از شناخت نوع آن عاجر ماندند، ملانصرالدین را خبر کردند او بیامد و گفت: بلبلىاش بلبل است، یا بچه بلبل است پر در نیاورده و یا پیر است پر ریزانده است. لشکریان محمود در هندوستان طفلى هندو یافتند و او را به حضور سلطان آوردند. محمود دل بر او بست و هر زمان لطفى تازه در حق او نشان مىداد تا اینکه او را با خود بر سریر سلطنت نشاند، ولى طفل هندو در میان آن همه عزت و ناز اشک مىریخت. چون شاه علت گریه او را پرسید، طفل گفت: مادرم که مرا همیشه از محمود مىترسانید در اینجا حاضر نیست که ببیند من در کنار شاه بر تخت سلطنت نشستهام. عابدى شب و روز به عبادت خدا مشغول بود اما او را کشفى حاصل نمىشد و حالى دست نمىداد. او ریشى بزرگ داشت که گاهگاهى آن را شانه مىکرد. روزى موسى را در راه دید و حدیث خود را با او بازگفت و از او خواست تا از حق تعالى بپرسد که چرا او را گشایشى حاصل نمىشود. چون موسى به کوه طور شد، این سؤال را با حضرت حق در میان گذاشت، خطاب آمد که: او از وصل ما محروم مانده است زیرا همواره مشغول ریش خویش است! پیر زالى پسر خود را پیش ابوسعید برد تا مرید او شود، ولى پسرک تاب تحمل زندگى سخت صوفیان را نداشت، پس به ابوسعید گفت: تو مىخواستى صوفىاى از من بسازى، ولى مرا در دام مرگ انداختى! ابوسعید گفت: وقتى که ابوسعید بخواهد مریدى بسازد، مثل تو مىشود، ولى چون پروردگار بخواهد مریدى بسازد، او مثل ابوسعید مىشود. پادشاهى گنجینههاى سراى خود را براى غارت سپاهیان در اختیار آنان گذاشت. غلامى پیش شاه ایستاده بود و از جاى خود نمىجنبید. یکى از او پرسید: چرا در این یغما شرکت نمىکند؟ غلام خندید و گفت: نعمت روى شاه مرا بس است. پادشاهى روزى غلامش را دید که به خودپسندى در خود مىنگرد. او گاه به نشانهاى بازو و زمانى به موى و گاه به کفش پا و گاه به خاتمى که در انگشت دست داشت نگاه مىکرد و گاه کلاه از پیش مىگذاشت و زمانى از پس. آن گاه شاه دشنهاى کشید و در سینهاش فرو برد. او نمىتوانست غلامى را که عاشق خویش است به کار گیرد. او نه در خدمت سلطان که در خدمت خویش بود. پادشاهى خادمى داشت که سالها در وفادارى و حقشناسى خدمت سلطان کرده بود. روزى شاه او را پیش خواهد و گفت: هر حاجتى دارى، از ما بخواه. خادم گفت: روزى که بار عام سلطان است و تمام بزرگان و جمله خلق حاضرند مىخواهم که سلطان مرا پیش خود فراخواند و چیزى در گوشم گوید حتى اگر آن کلام یک دشنام باشد تا جمله خلق بدانند که من رازدار و انیس آن حضرتم. به اویس قرنى گفتند: مردى سىسال است گورى براى خویش کنده و کفنى بر آن گسترده و شب و روز گریان و نالان بر سر قبر خود نشسته و خوف از عاقبت امانش نمىدهد. اویس آن مرد را طلب کرد، مردى دید زار و نزار که از لاغرى همچون هلال گشته و چون میّتى در کفن بر مزار خود نشسته، اویس او را گفت: این گور و کفن بتهاى تو هستند که مىپرستى. چون مرد این سخن بشنید نعرهاى زد و مرده در گور افتاد. عربى را گفتند: تو پیر شدهاى و عمر تباه کردهاى، توبه کن و به حج رو، گفت: پول سفر حج ندارم، گفتند: خانهات را بفروش و هزینه سفر کن، گفت: چون بازگشتم کجا نشینم؟ و اگر بازنگردم و مجاور کعبه بمانم خدایم نمىگوید چرا خانه خود بفروختى و در خانه من منزل گزیدى؟ یکى از صالحان روزى بیرون رفت و در آستین کیسهاى زر داشت. چون آن را طلبید، کسى ببرده بود. گفت: خداى عزّوجل براى او در آن برکت کناد! شاید او بدان محتاجتر از من بود. از سلمان فارسى نقل است که روزى رسول اکرم(ص) در مسجد نشسته بود. ناگاه کنیزکى حبشى به مسجد درآمد و رداى مصطفى را گرفت و گفت: گره از کار بسته من بگشا. پیامبر به پا خاست و در پى کنیزک روان شد تا به سراى گندمفروشى رسیدند. کنیزک گفت: پشم اندکى رشتهام، این را به گندمفروش ده و بهاى آن را از بهر من گندم بستان. پیامبر(ص) چنین کرد و کیسه گندم را نیز به دوش کشید و تا خانه کنیزک حمل کرد. آنگاه به مسجد بازگشت و از درگاه خداوند تعالى طلب بخشایش از تقصیر در خدمت نمود. شخصى با معبرى گفت: در خواب دیدم که از پشکل شتر بورانى مىسازم، تعبیر آن چه باشد؟ معبر گفت: دو دینار ده تا تعبیر آن بگویم. گفت: اگر دو دینار داشتمى خود به بادنجان دادمى و بورانى ساختمى تا از پشکل شتر، نبایستمى ساخت. سلطان محمود روزى در غضب بود، طلحک خواست که او را از آن ملالت بیرون آرد، گفت: اى سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید و گفت: مردک تو با آن سگ چه کار دارى؟ طلحک گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چون بود؟ درویشى به در خانهاى رسید. پاره نانى بخواست. دخترکى در خانه بود. گفت: نیست! گفت: چوبى، هیمهاى. گفت: نیست! گفت: پاره نمک، گفت: نیست! گفت: کوزهاى آب. گفت: نیست! گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما مىبینم ده خویشاوند دیگر مىباید که به تعزیت شما آیند. شاعرى مهملگوى پیش دوستانش مىگفت: چون به کعبه رسیدم دیوان شعرم را براى تیمن و تبرک بر حجرالاسود مالیدم، ظریفى گفت: اگر در آب زمزم مىمالیدى بهتر بودى حجى به دهى رسید، گرسنه بود. از خانهاى صداى عزادارى شنید. آنجا رفت و گفت: شکرانه بدهید، من این مرده را زنده سازم. کسان مرده او را خدمت بجاى آوردند چون سیر شد گفت: این مرده چکاره بوده است؟ گفتند: بافنده. انگشت به دندان گزید و گفت: دریغ! هر کس دیگر بود در حال زنده شایستى کرد، اما بافنده مسکین چون مرد، مرد! دهقانى به در خانه «بهاءالدین صاحب دیوان» رفت و با خواجهسرا گفت: با خواجه بگوى که «خدا» بیرون نشسته است و با تو کارى دارد، خواجه به احضار او اشارت کرد. چون درآمد، پرسید: تو خدایى؟! دهقان گفت: آرى، گفت: چگونه؟ دهقان گفت: پیش از این ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم. نواب تو، ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، «خدا» ماند! شخصى از مولانا عضدالدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوى خدایى و پیغمبرى بسیار مىکردند و اکنون نمىکنند. گفت: مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگى افتاده است که نه از خدایشان به یاد مىآید و نه از پیغامبر. جوحى گوسفند مردم مىدزدید و گوشتش صدقه مىکرد، از او پرسیدند: این چه معنى دارد؟ گفت: ثواب صدقه با گناه دزدى برابر گردد و در این معامله براى ما هم چیزى ماند. کسى خر گم کرده بود، گرد شهر مىگشت و شکر مىگفت. گفتند: شکر چرا مىکنى؟ گفت: از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهارم روز بود که گم شده بودمى. لودیى با پسر خود ماجرا مىکرد که: تو هیچ کارى نمىکنى و عمر در بطالت به سر مىبرى. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن تا از عمر خود بر خوردار شوى. اگر از من نمىشنوى، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا علم بیاموزى و دانشمند شوى و تا زنده باشى در مذلت و فلاکت بمانى و یک جواز هیچجا حاصل نتوانى کرد. کچلى از حمام بیرون آمد، کلاهش دزدیده بودند، با حمامى ماجرا مىکرد، حمامى گفت: تو اینجا آمدى کلاه نداشتى. گفت: اى مسلمانان این سر از آن سرهاست که بىکلاه به راه توان برد؟ سلطان محمود را در حالت گرسنگى بادمجان بورانى پیش آوردند خوشش آمد، گفت: بادمجان طعامى است خوش. ندیمى در مدح بادمجان فصلى پرداخت. چون سیر شد، گفت: «بادمجان سخت مضر چیزى است» ندیم باز در مضرت بادمجان مبالغتى تمام کرد. سلطان گفت: اى مردک نه این زمان مدحش مىگفتى؟! گفت: من ندیم توام نه ندیم بادمجان. مرا چیزى مىباید گفت که تو را خوش آید نه بادمجان را. از بهر روز عید، سلطان محمود خلعت هرکسى تعیین مىکرد. چون به طلحک رسید فرمود که پالانى بیاورید بدو دهید. چنین کردند. چون مردم خلعت پوشیدند، طلحک آن پالان بر دوش گرفت و به مجلس سلطان آمده گفت: «اى بزرگان عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه خلاص از تن خود برکند و در تن من پوشانید.» میان رئیس و خطیب ده دشمنى بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او بگوى. گفت: از بهر این کار، دیگرى را بخواهید که او سخن من به غرض مىشنود. جنازهاى را به راهى مىبردند. درویشى با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمى. گفت: کجایش مىبردند؟ گفت: به جایى که نه خوردنى باشد و نه پوشیدنى. نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا و نه گلیم. گفت: «بابا مگر به خانه ما مىبرندش»! کسى به هر حمام که در رفتى چون بیرون آمدى حمامى را بگرفتى که تو رختى از من دزیدهاى. به جایى رسید که او را در هیچ حمامى نمىگذاشتند. روزى در حمامى رفت. چند کس را گواه گرفت که هیچ شعبده نکند. چون در حمام رفت، حمامى تمامت جامههاى او را به خانه خود فرستاد. وى از حمام بیرون آمد، دعوى نتوانست کرد. برهنه ایستاد و گفت: «اى مسلمانان من دعوى نمىتوانم کرد، اما از این حمامى بپرسید که من مسکین چنین به حمام او آمدم؟!» اعرابى را پیش خلیفه بردند او را دید تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده گفت: السلام علیک یا الله! گفت: من الله نیستم. گفت: یا جبرائیل! گفت: من جبرائیل نیستم. گفت: الله نیستى، جبرائیل نیستى، پس چرا در آن بالا رفته و تنها نشستهاى؟ تو نیز در زیر آى و در میان مردمان بنشین.