این شروع عشقبازی من و توست، پایتخت مادینه!
کاربر گرامی!جهت حمایت وبهبود کیفیت سایت بر روی یکی از تبلیغات انگلیسی بالا کلیک نمائید.======================================خیابان شاهرضای سابق من! حتما خبر نداری که من مدتیست مردهام. در واقع جزو آن عده عابران تو بودم که هیچوقت آمد و رفتشان برای تو اهمیتی نداشته است. از آن آدمها نبودم که برای عبورشان راههای تو را از ششجهت میبستند، در هر قدمی پاسبان میگذاشتند، به درختهایت ریسه چراغ رنگی آویزان میکردند، به مناسبت حضور، آیین زادمرگشان، جمعیت را تظاهرکنان از تو عبور میدادند. حتا من به اندازه آن رفتگرانی که در تو درخت کاشتهاند، در حیاط تو سهمی از خاطره نداشتم. اما من در زندگی خودم خیلی تو را دوست داشتم. بارها عاشقانه از تو عبور کردهام، با گوشه و کنارت در مستی و هوشیاری در خواب و بیداری آشنا هستم. خودم را با تو رفیق قدیمی میدانم. حتی حالا که اسمت را عوض کردهای، ساختمانهایت را عوض کردهای، پلهای جدیدی داری، رنگ و رویت تغییر کرده است. کافهها، مغازهها، درختها، نامها. سایهـروشنیهایت همان نیست که من دیده و دوست داشتهام، اما مهم نیست. آدمهای مرده به این چیزها اهمیت نمیدهند، همانطور که خودت هم دیگر به این چیزها اهمیت نمیدهی. برای تو چه فرقی میکند که برای چه کسی آبپاشیات کنند یا در تو گرد و خاک کردهاند. اسمت، رسمت، رنگت، حجمات این باشد یا آن، برای من تفاوتی نمیکند. تو همان خیابان جوانی منی. آنموقع که تو هم جوان بودی، حالا مثل پیرمردها میتوانیم به آرامی باهم حرف بزنیم. لازم نیست کسی صدایمان را بشنود. هرکسی نداند، تو با آن دام و دانهای که گله به گله بر سر راه نهاده بودی، دکههای سرپایی دم غروب، بالاخانههای دنج بعدازظهر، پیادهروهای ولگردی شب، خلوتخانههای کنج میدان صبح، خبر داری که جوانی ما چطور گذشت و بالاخره نشد به پیری و توبه برسیم. وسط فسق و فجور از دنیا رفتیم و داغ به دل یخ گذاشتیم. عجالتا بهقول عوام رو بام دوزخ میچریم و میچرخیم. ارسال عکس رنگی از شمایل خودم هم فعلا مقدور نیست، در این هوا یک مقدار رنگ قهوهای منتشر در فضای سرخ. تازه زدن ضربدر بالای آن غبار قهوهای رنگ چرخان که این منم، چه فایده بهحال تو یا من دارد. پس میروم سر مطلب.
چهارراه کالجمن تهران را با تو بهیاد میآورم. جوانیام، سالهای دربهدری روزگار عیش و عشرت را هم. حتا حالا هم که مردهام بازهم میترسم بنویسم. اوایل فکر میکردم مردگان دستکم این شجاعت اخلاقی را دارند که واقعیت زندگی خود را اقرار کنند. اما بعضی رونود خاکسترنشین به من توصیه کردند که با اشتباهی دیگر شاهین عدالت ابدی را در مورد خودم از اینکه هست کژتر نکنم. حتا مردگان هم مصلحتاندیش و ریاکار شدهاند. پس ما کی از آنچه بودهایم و هستیم حرف خواهیم زد؟ همین حالا من تمامی آنچه شایسته نوشتن بود و بیملاحظه ممیزی دوزخ برایت نوشته بودم، درون آتش ریختم. پس آنچه بهدستت میرسد طبق موازین جاری زندگان با مصلحتبینی و آبروداری شکل گرفته است. فاش بگویم، منطبق با آن دروغ بزرگیست که تا زنده بودیم، آن را واقعیت نام نهاده بودیم، چون معیار شناسایی آن را اوهام و تصورات خود دانسته بودیم. تازه نوشتن حقیقت چه سودی دارد؟ حتی اگر این شهامت اخلاقی را پیدا کنم که آنچه را میاندیشم و دیدهام شرح بدهم، با این موکلان نازنینی که متن هر نوشته را از برای یا ورای پاکت خوانده و بین سطرها را هم میفهمند، پیداست که نامه چطور بهدستت میرسد. خب گرفتم که رسید! کدام مخاطب عادی را دیدهای که از شنیدن چیزی که به آن عادت ندارد و از درک آن عاجز است، یعنی حقیقت واقعی، نرنجد. پس ای رفیق سالیان سال من مرا ببخش که مینویسم و با این نوشتن هیچ چیز به تو نمیگویم. میدانم تو بزرگتر از آنی که دروغگویان را نبخشی. البته از دوـ سه واقعه که خطر چندانی برای نویسنده و خواننده ندارد یاد خواهم کرد، با اینکه چنین وقایعی که اتفاقا اصل تاریخ است برای کسی جاذبه ندارد.
عامه بهدنبال اعترافات هیجانانگیزی هستند که دلشان از خواندن آن قیلیویلی برود و لحظاتی خود را در پوست آن قدار جبار یا شهوتران خوشروزگار تصور کنند. نمیخواهم برای ستوران عشرت علوفه تهیه کنم.
خیابان صادق من، آن صبح اوایل مهر سال ۳۶ یادت هست؟ حتما میگویی نه، مهم نیست. آنچه اهمیت دارد این است که من یادم مانده در آن روز تو چقدر زیبا شده بودی. پاییز خوشگل تهران، اسفالت خیس از نمنم باران صبح، حالا ساعت ۱۰ آفتاب مثل عروس، گرم و نرم و پذیرا. از جلوی سینما دیانا رد میشوم. صدای گلنراقی از بلندگوی سینما، از بالای بام به فضای آبی سرریز کرده است. بر سر شاخههای لرزان برگهای خیس و رنگارنگی بهشتی چنارها و سپیدارها، تا سایهبان کرباس و چادر رنگی مغازهها پایین میآید و در ارتفاع سر آدمها میگذرد. رهگذرها در امواج موسیقی و آواز و پاییز و خاطرات جمعی شناورند. تر و تازه و خیس، سپس آفتابی و گرم، تا از مرز صدا عبور کنند. همپیمان با قایقرانها/ گذشته از جان....
عابر میپرسد از خود از خاطره و خیالش، آنها که بودند در آن شب کوهستان آتش افروخته بودند، آن قایقها و آن بوسههای بدرود. صدا صاف، جوان و حسرتبار میآید. در مرز صدا میایستم. برای نخستینبار است که آن ترانه را میشنوم. کسی از دیدار آخرین میگوید، از بوسه جدایی، در خیابان، این همه شفاف و فراگیر، که گویی من در خود میخوانم. بایستی کسی را بوسیده باشی که اکنون نبوسیدهای و حسرت آن بوسه با لبهایت بازی کند. خون جوانت از زیر پوست به سرخوشی شعله میکشد. تپش خونت طنین ترانه در نبض خیابان ترا به تلاطم انداخته است. او را بوسیدهای، آنها را بوسیدهای به مهربانی، با اندوه، شرمگینانه. آنها که اکنون چهرهای ندارند. وهمی از یک اندام شفاف گذرا بر بالای عمارات سفید فصل پاییز گذر دارد. خوشی با بوسهای آن را در آبی روز یکشنبه آب میکند. اینک آسمان آبیتر است. در عطر قهوه، بوی شکلات، خنکای میوههای نوبرانه، از سایههای مشبک برگهای چنار و پنجرههای نور رقصان بر پیادهرو، از قلب آواز خاطره و استواری پیمانها، از مرز حسرت جوانی و عشرتهای کوچک رایگانی میگذرم.
تهران واقعی من با این آهنگ و ترانه در حوالی سینما دیانا، بنام دختر یونانی ناکام صاحب سینما، آغوش بهروی من گشود. این شروع عشقبازی من و توست، پایتخت مادینه! زنی دویستسالهای که آوازه عشوهگریهایت هر کسی را از هر گوشه این سرزمین کوه و کویر راهی دروازههای گمشده تو کرده است. میآید با ترس، با شوق، با گمگشتگی یا به اجبار تا درآغوش شبهای تو، روزهایت در گذر فصلها و سالهایت بماند، ببالد، بفرساید و هم در تو بهخاک رود. روزگاری شاهرضا مرزی بود بین شمال مرفه و جنوب دستبهدهان. حالا باید این مرز خیلی بالاتر رفته باشد. تهران دهه ۳۰ و ۴۰، سالهای دانشجویی و جوانی، سالهای مبارزه و شکست سیاسی و جمع جورشدن مجدد. سالهای انتحار و اعتیاد، سالهای پرجذبه اعتیادهای گاهگاهی، سالهای عامیانهگی و آنارشیست بوده است. سالهای شهری که هر شب و روزش عاشقانه او را در آغوش داشتیم، تا این ایام که از عجوزه بهستوه آمدهایم، از خاطرهی آن عشق مینویسم، تا بر نفرت فعلی خود از این شهر غلبه کرده باشم. سالهاییست که خیابان روح بهموازات خیابان جسم دو خط بلند میکشند از غرب به شرق. یکی از ۲۴اسفند تا فوزیه، دیگری از سهراه شاه تا بهارستان. سرگشتگی و جوانی راهپیمایی طولانیاش را آغاز میکند. از کنار ویترینها، نردهها، دکهها، پاتوقها، دیوارها و درها، زن و مرد و کودک از درون فصل برف و آفتاب داغ در دل شهری که هر روز فربهتر و آرایشاش غلیظتر میشود میگذرد، تا روح فربه شود و جسم فرسوده گردد، تا راه بهپایان برسد در گردش سودایی شبگردی که رو به مشرق شباش را به صبح میرساند.
در چشم رهگذر جوان آن سالها شاهرضا خیابان روح است و خیابان شاه خیابان جسم. از میدان ۲۴اسفند تا میدان فردوسی با حضور دانشگاه، انجمنهای فرهنگی، سینماهای شیک، محافل و پاتوقهای هنری، فضای معنویت مسلط است. از نادری تا بهارستان با کافه سلمان، احمد باده، مصطفی پایان، بیستروی ۵ریالی و ۱۰ ریالی، کافه لاتیها، پاساژهای مد و شیکپوشی، خیابان جسمانیت زندهای دارد. اگرچه گاهگاه این مرز درهم میریزد. در کتابفروشیهای شاهآباد و نیل مخبرالدوله، در انتشاراتیهایی که کتاب کیلویی چاپ میزنند و میفروشند و کتاب جایزهدار تولید میکنند، مخصوصا در روزهایی که حزب میتینگ خود را رو به بهارستان سازمان داده است و نبض تند اعتصابها و اعتراضهای صنفی از سهراه شاه تا در مجلس شورا شهر را به تپش درآورده است. اگرچه بسیاری از آنان که روز در هتل پالاس و کالجین معطل و شیک نشسته بودند، شب در بهشت شاهآباد و کافه مشعل و کافه کریستال پشت میزهای شبزندهداری پدیدار میشدند. اما بههرحال شاهرضا باد و بروت ترقی و تجمل خود را دارد و خیابان شاه عامیانهگی شورانگیزش را.
جواد مجابی