دختر فراری-در بن بست
رأی دهید
دختر فراری-در بن بست
این روزها زیاد به این چند جمله که از لابه لای یکی از کتابهای «پائولو کوئیلو» نویسنده شهیر برزیلی خواندهام، فکر میکنم: «سراسر زندگی انسان برروی زمین، در همین خلاصه میشود: یافتن بخش دیگر. مهم نیست که وانمود میکند در جستجوی حکمت است، یا پول یا قدرت.
اگر نتواند بخش دیگر خودش را بیابد، هر آنچه به دست آورد، ناقص خواهد بود. فراتر از همه چیز، مسوؤول آنیم که در هر زندگی دست کم، یک بار، با بخش دیگر خود که در راه ما تجلی خواهد کرد، یگانه شویم. حتی اگر فقط برای چند لحظه باشد. چون این لحظات، عشقی چنان عظیم به همراه خواهد داشت که بقیه روزگار ما را توجیه میکند».
بخش دیگر من در لحظه های همدلی با آدمهاست که شکل میگیرد. در آن لحظه های ناب گوش سپردن به احساسات و اندیشه های آنانی که از زندگی شاید بیش از هر چیز فقط کسی را میجویند تا به حرفهای آنها گوش بسپارد.
وقتی با او که از تو بسیار فاصله دارد، یگانه میشوی یعنی فاصله ها را از یاد میبری و خودت را میسپاری به دست امواج متلاطمی که علیرغم جزر و مدهای بسیار، تو را تا ساحل امن خاکستری رهنمون میشود، حسی دلنشین در تو هر لحظه فریاد میزند: هستی چون او و همه آنهایی که دوستشان داری هستند. اما این یک حقیقت غیرقابل انکار است که راه یافتن به خلوت دلها و آگاهی از جنس حس و احساس آدمها، تحت شرایطی تعهدی سنگین را به دنبال خواهد داشت. گاهی از این صمیمیتها لذت میبرم و به خودم میبالم که شایستگی آن را یافته ام تا به خلوت دلی آرام، ولی پر التهاب راه یابم و گاهی نیز از مسوولیت سنگینی که در پی این همدلی بر روحم سنگینی میکند، سخت میترسم.
و «ثریا» یکی از همانهایی است که با شنیدن حرفهایش هم غمی سنگین و جانکاه بر قلبم سنگینی میکند و هم با آشنایی از روحی چنین مقاوم و پرتلاش به او و خود از این که با چون اویی آشنا شده ام، میبالم.
آهنگ صدایش نرم و سنگین بر جانم نشست. وقتی از آنچه بر او گذشته بود حرف میزد، لحظه به لحظه پازلی که از چهره و شخصیت او در ذهنم چیده میشد، شکل میگرفت.
ـ اغلب به لحظاتی که از عمرم گذشته فکر میکنم، به دنیایی که در ساختنش نقشی نداریم اما در خراب کردنش همه چیز در دست ماست. اولین کلمه ای که هر کودک تازه متولد براساس احساسی ناخودآگاه و حسی غریب میآموزد «مادر» است و من از این کلمه که تقریبا" همه شعرا، نقاشان، آهنگسازان، خلاصه بگویم همه آنهایی که در غروبی لاجوردی، تک و تنها و یا با همه آنهایی که میشناسند در هر جا و به هر زبان ممکن به آن پرداخته و میپردازند، هراسانم. دلم میخواهد «مادر» را از جنس دیگری بیابم، آرزو دارم با او از حس تازهای حرف بزنم، و امید لحظهای را در دل میپرورانم که آنچه بر من میگذرد را بدون خجالت و ترس با او در میان بگذارم. خیلی حرفها در دلم مانده، خیلی حرفها هم روی لبهای تفدیده ام خشکیده، و آنچه به زبان آمده اصراری بوده از ناگفتنیهایی که نباید گفته میشد اما تحت شرایطی بر زبانم جاری شد که انگار آنچه گفتم به دشمن بود، نه دوست. گاهی اوقات فکر میکنم چگونه دنیایی با این عظمت برای دل تنگ و بییار و یاورم کوچک و تاریک است. وقتی حرف از خانواده میشود، دایم این کلمه را با خشم زیر دندانهایم آسیاب میکنم. اگر خانواده یعنی همه آن چیزهایی که میتواند آرامش خیال را برای آدمی رقم زند، حرفی دیگر برایم باقی نمیماند.
از نگاه کردن به عقب میترسم. گذشته چیزی نداشته است تا با یادآوری خاطرات، به چیزی ببالم و یا از داشتنش به خود افتخار کنم. شش ماهه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و از همان موقع با مادرم زندگی میکردم. تنها فرزند پدر و مادرم بودم و مادرم مدتی بعد از جدایی برای دومین ازدواج کرد و از ازدواج دوم نیز یک خواهر و یک برادر نصیب من شد. اما روح سرکش و تنوع طلب مادر هرگز نتوانست او را پایبند زندگی دوم نیز کند.
او دنبال چیزهایی بود که هیچ گاه آنها را به طور طبیعی از محیط زندگی و خانواده نمیتوانست دریافت کند. از زمانی که خود را شناخته ام، مادرم را چون مادران دیگر نیافته ام. او زن بودن و لذت جویی را بیش از همسر و مادر بودن قدر میگذاشت. هیچ وقت به عنوان یک دختر نتوانستم درک کنم او از تشکیل خانواده و ازدواج و فرزند چه میخواهد، و در زندگی به دنبال چیست؟
مدتی بعد از همسر دوم نیز جدا شد. امیدوارم آنچه من از مادرم در طول چند سالی که با او زندگی کرده ام و از او دیده ام، کسی ندیده باشد من و خواهرم، سالها شاهد بیبند و باری مادر بودهایم، سالها در کنار او و مورد نفرت و آزار و اذیت او بوده ایم. وجود ما به جای مهر و عطوفت لبریز از خشم و نفرتی است که «مادر» با تمام عظمتی که در کنه این واژه نهفته، به ما آموخته است.
و امروز او بار دیگر در آستانه چهل سالگی با جوانی که تنها دو سال از من بزرگتر است ازدوج کرده، و برای چندمین بار مرا تنها و بیپناه از خانه رانده است. وقتی از او جدا میشدم به شوهر ۲۵ سالهاش گفتم کجا میروم، گفتم که او به مادر بگوید دخترش حتی همین امروز که او را از خانه و ماوایش رانده است بدون اطلاع مادر آواره و سرگردان خیابانها نمیشود.
او در شرایطی مرا از خانه اش راند که تنها ۷۰ تومان بیشتر پول نداشتم. بادستهای خالی و دلی لبریز از غم و غصه به فامیل پناه جستم. شانزده روزی را در منزل خاله ام گذراندم اما او به محض آن که پیغام مرا از شوهرش دریافت کرد و فهمید به خالهام پناه بردهام، با تهدید و ناسزا آنها را مجبور کرد تا مرا از خانهشان جواب کنند. هشت روزی را هم در منزل دایی گذراندم و دو ماهی در خانه عمویم ماندم، اما باوجود تهدیدهای مادر، هیچ جا، جایم نبود. از خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بودم، پدرم را پیدا کنم و به او پناه ببرم اما هیچ کس از او خبری نداشت. من تقریبا" به هر دری زدم حتی عمو و خانواده پدرم نیز از او بیخبر بودند. اگر چه او را نمیشناسم و چیزی از پدر به خاطر ندارم اما از یادآوری زجرها و شکنجههایی که از مادر متحمل شده ام، بیش از هر کس از پدرم متنفرم. زندگیم با مجموعهای از تنفر و پرسشهای بیجواب رقم خورده که نمیدانم این وضع تا کی ادامه دارد!؟
وقتی از یافتن پدر و حمایتهای عمویم نا امید شدم، تنها کسی که به نظرم رسید میتوانم به او پناه ببرم و امیدوار باشم، در طوفان حوادثی که بر من نازل آمده و در تنهایی مفرطی که لایه لایه درونم را مثل خوره از بین میبرد، یکی از دوستان مادرم بود. او با تمام وجود مرا که پرستویی زخمی بودم با جان و دل پذیرفت. روح زخم دیده ام را مرهم گذاشت و خاکی وجودم را مملو از محبتی کرد که همه عمر تشنهاش بودم. هفت ماه است که با او و خانوادهاش زندگی میکنم. او تمام تلاش خود را کرد تا مادر را در مقابل وجدان خفتهاش قرار دهد و بار دیگر مهر مادری را در او که از سنگ خارا سختتر است بیدار سازد. اما نتیجه تلاشهای او زخمی سنگین از سوی مادرم بود. زنی که از یادآوری وجودش به عنوان مادرم به خود نمیبالم. او با خانواده شوهر دختر دوستش تلفنی تماس گرفت و با تهمت زدن به خانواده دوستش سعی کرد آبروی او را بریزد و نام او و دخترش را ننگین کند. بعد از آن همه خباثت انتظار داشتم تنها پناهگاهم را از دست بدهم، داشتم کمکم خود را قانع میکردم که باید به دنبال کنج خلوتی در این دنیا بود که بتواند دختری تنها و رنج کشیده را بدون دغدغه و نگرانی از حضور نامحرمان و سوداگران آبرو، در کنف حمایت خود پناه دهد. اما خدا خواست تا مرا که بیمهری مادر، وجودی شکننده و بد بین از من ساخته بود، به باور «اعتماد» و «دوست داشتن» پذیرا سازد.
گاهی فکر میکنم همه ی این شرارتها امتحان سختی است که خداوند مرا لایق پس دادنش دانسته است. خیلیها را میشناسم که این روزها از زور بیدردی گرفتار گرگها میشوند و یا شاید خودشان هم چندان بیمیل نیستند که در چنین دامهایی اسیر شوند. خیلیها هم به قدر من رنج را مزه مزه کرده اند و به امید آرامش و آزادی و رهایی از خانه و خانواده بریدهاند. چندی پیش شنیدم که مادر با خواهر ناتنی و شوهر خواهرم نیز بهتر از من رفتار نکرده است. خوشحالم از این که من و خواهرم علیرغم بدیها و ناملایماتی که دیده ایم، خوب و پاک زندگی میکنیم. گاهی امیدوار میشوم که گذشت زمان و پیری مادر شاید بتواند، بر روح سرکش و بدخواه او اثر گذاشته و رسم وفاداری و پاکی و مهربانی را بار دیگر به او خاطر نشان کند.
اکنون مدتی است که برای گذران زندگی و یافتن یک استقلال نسبی، پرستاری و مراقبت از یک بانوی ۸۰ ساله را عهدهدار شدهام. اگر چه آرزو داشتم ای کاش میتوانستم مثل خیلی از دختران همسن و سالم در ۲۳ سالگی به دانشگاه بروم و زندگی خوب و آرامی در کنار خانواده ای خوب تر داشته باشم، اما از آنچه امروز هستم و دارم شکایتی ندارم و خوشحالم از این که لحظه ای دور از خدا و به دور از حمایت های بیدریغ او زندگی نکردهام. گاهی خواندن حکایتهای دختران فراری در صفحه مجله ی شما مرا میترساند و گاه به خدا افتخار میکنم که علیرغم تنهایی و بیتکیهگاهی، به منجلاب و پرتگاه بیآبرویی نیفتاده ام.
ـ دلت میخواهد آنچه برایم گفتی بنویسم؟
ـ بله، امیدوارم سرگذشت من، حدیث امیدواری و تلاش بیوقفه برای دستیابی به موفقیت باشد. درد من امروز درد خویش نیست، درد حرمان و یاس نسلیست که چون من میتواند در اوج نکبت و نفرت، مهر و دوستی را برای خود و دیگران به ارمغان آورد.
ـ حرف نگفته دیگری مانده که بخواهی بگویی؟
ـ خیلی چیزهای دیگر هست که گفتنی نیست. باید با تمام حواس آنها را بیابی و حس کنی. ممنونم از این که به حرفهایم گوش سپردید...
خداحافظ.
او با گفتن گفتنیهایش سبک شد و من با شنیدن بخشی از رنجنامه او سنگینتر از همیشه. ساعت پنج و نیم عصر است، نمیدانم از دفتر مجله تا پل گیشا را چگونه آمدهام، حس میکنم در عالمی قدم میزنم که هیچ ارادهای از خود ندارم، سرم گیج میرود. صدای آدمها و اتومبیلها و هوای سنگین اولین عصر گرم بهاری بر وجودم سنگینی میکند.
...
ـ الو، الو... افشین کجایی!؟ ... چی؟ من الان زیر پلم، پس خبر مرگت، کدوم گوری گیر کردی؟... من دیگه نمیتونم نیگرش دارم. میگه بیشتر از این، اینجا وایسه «بد» میشه. مثل این که این خراب شده، مطب پاپا جونش همین دور و بره.... چی چی؟ یه بار دیگه بگو... نه، نه نشنیدم، داره باطری موبایلم تموم میشه، چی میگفتی افشین نشنیدم. خیلی خب، ولی فقط یه ربع دیگه منتظرت میمونم.
ـ پس چی شد لیلی؟ «افشین» نمییاد؟ دیرم شده الانه که بابام از اینجا رد شه. اصلا" بیا بریم. - نه نه... باهاش تماس گرفتم گفت رفته دنبال «بهراد» آخه این موقعها اون تازه از باشگاه مییاد. تقصیر خودته گفتی یه تیکه تموم عیار میخوای گفتیم «بهراد». اما خود مونیم ها، عجب اعجوبه ای رو انتخاب کردی دختر!
دو دختر نوجوان شاید ۱۶ یا ۱۷ ساله بودند، مانتوهای سرمهای و کیف مدرسهشان با آن آرایشهای تند و زننده توی چشم میزد. تقریبا" جوان و پیر هر کس از دو سوی خیابان میگذشت نگاهی و یا لبخندی و کلمه ای نثارشان میکرد. یکی از آن دو که به نظر میرسید کار کشته تر است گوشی تلفن همراهش را دایم طوری توی دست میگرفت که عابران ببینند و بفهمند که او هم موبایل دارد. تصور میکنم این یکی برای آن دیگری کسی را لقمه گرفته بود و داشت زمینه آشنایی دوستش را با جوانی فراهم میکرد.
به انتظار اتوبوس بودم اما فکر میکنم در لحظه ای که همه حواسم در پی آن دو نوجوان بود دو سه اتوبوس آمد و پر شد و به راه افتاد. نمیدانم چرا از لحظهای که ناخواسته گفتگوی تلفنی آن دخترک را شنیده ام نگران آن دو هستم؟ فکر میکنم حدود ۲۰ دقیقهای گذشت یک پراید سفید در حالی که صدای سنگین موزیک تند آن تقریبا" بر تمام فضای پیاده رو و خیابان حاکم بود و توجه بسیاری را به خود جلب میکرد به سرعت و با فاصلهای بسیار اندک از آن دو دختر نوجوان ناگهان ترمز کرد، هر دو دختر از صدای شدید ترمز اتومبیل از جا پریدند و دختر ناشی که دوستش او را «فتانه» صدا میکرد از ترس داخل جوی کنار خیابان افتاد. در لحظهای عجیب و به یادماندنی و در حالی که دو پسر جوان و «لیلی» تلاش میکردند فتانه را از داخل جوی کنار خیابان بیرون آورده و آرامش کنند، فریاد مردی میانسال همه را هاج و واج سر جای خود میخکوب کرد. با فاصلهای نه چندان دور از پراید جوانان یک پژو تیره رنگ پارک شده بود و مردی خشمگین در حالی که گوشی تلفن همراهش و سوئیچ اتومبیلش را در جیب کت جای میداد به سرعت به طرف دو جوان یورش برد. هر دو جوان بیخبر از همه جا مات و متحیر به مرد چشم دوختند. «لیلی» به سرعت برق و باد صحنه را ترک کرد و فتانه در حالی که زبانش بند آمده بود کمک میخواست و لابه لای کلمات نامعلومی که ادا میکرد میگفت: پدرم...
دو جوان ناگاه به خود آمده و از جا در رفتند. «فتانه» هم چنان کنار جوی خیابان، بر زمین مانده بود، پراید با صدای مهیبی از جا کنده شد و درست در لحظهای که پدر «فتانه» خود را به اتومبیل رسانده بود، آنها توانستند از مهلکه بگریزند.
قلبم به شدت میتپید. همان لحظه اتوبوس دیگری رسید. از آنچه بین «فتانه» و پدرش گذشت بیخبر ماندم اما در حالی که اتوبوس در مسیر بزرگراه جلال آل احمد به سمت غرب پیش میرفت جمیعتی را دیدم که دور مردی حلقه زده بودند، چیز زیادی دیده نمیشد اما از صحنه مشخص بود که مرد تصادف کرده حال خوشی ندارد، پلیس، آمبولانس و جمعیتی که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده میشد. پنجره اتوبوس را با فشار باز کردم.
ـ خدا لعنت شون بکنه... بیوجدانا زدن و در رفتن.
ـ بیچاره پیرمرد... میگن یه پراید بود با دو تا جوون...
ـ میگن خیلی خون ازش رفته... آخه یکی نیس بگه میزنی چرا این قدر مرد نیستی نیگر داری ببینی مرده یا زنده است؟...
بار دیگر این جمله در ذهنم زنگ میخورد:
«سراسر زندگی انسان برروی زمین، در همین خلاصه میشود: یافتن بخش دیگر. مهم نیست که وانمود میکند در جستجوی حکمت است، یا پول یا قدرت. اگر نتواند بخش دیگر خودش را بیابد، هر آنچه به دست آورد، ناقص خواهد بود. فراتر از همه چیز، مسوول آنیم که در هر زندگی دست کم، یک بار، با بخش دیگر خود که در راه ما تجلی خواهد کرد، یگانه شویم. حتی اگر فقط برای چند لحظه باشد. چون این لحظات، عشقی چنان عظیم به همراه خواهد داشت که بقیه روزگار ما را توجیه میکند».