مقاله پرستو فروهر: ۸ سال پس از فاجعه

با سلام و سپاس از بر پا کنندگان این نشست که در طی 8 سال گذشته هر ساله یاد آور قربانیان قتل های سیاسی پائیز 77 بوده اند. آغاز میکنم با یاد عزیز یکایک آنانی که به جرم دگر اندیشی و تلاش در راه استقرار آزادی در ایران درپستوی کوچه ای ، چهار دیوار خانه ای یا فضای سرد سلولی زیر حمله های وحشیانه ماموران امنیتی جان دادند . و با یاد گرامی وکیل زندانی ام دکتر ناصر زرافشان که پایداریش در دفاع از حقوق این قربانیان مایه افتخارمن است. هشت سال پیش غروب یکشنبه یکم آذرماه وقتی به عادت روزهای یکشنبه به همراه دو پسرم منتظر تلفن پدر و مادر بودم ، خبر قتلشان را از زبان دوستی میان هق هق گریه اش شنیدم . از آن ساعتهای غروب هیچ خاطره واضحی ندارم تصویرهای درد مثل آینه های شکسته رویهم افتاده اند .

قامت بلند برادرم ، یادآور پدر که در چهارچوب تنگ در ایستاده بود و مشتهای گره کرده اش از دو سو بر چوب میکوفت و پسرکم که از ابتدا تا انتهای راهرو میرفت و برمیگشت ، نگاه خردسالش را از پشت اشکهایش به من می دوخت و دوباره و دوباره میپرسید : پس این مردم کجا بودند؟! صدای مکرر زنگ تلفن که به فغان و هق هق گریه ختم مییشد.
حالا که پس از هشت سال به آن غروب یکشنبه فکر میکنم تکه تکه های دانسته ها و دیده هایم در کنار هم مینشینند و مرا به آن خانه و قتلگاه میبرند. تصویر پدرم را میبینم که روی آن صندلی در اتاق کار در سکوت مرگش نشسته. همان تصویری که روزی بازپرسی به من نشان داد و هر چه اصرار کردم به من نداد، بعدها گفتند که به همراه بقیه عکسها و فیلم های که از صحنه قتل گرفته اند گم شده است . او سر رو به بالا دارد ، چشمهایش بسته و لبهایش انگار به کلام نرمی باز مانده است. بازوانش را به عقب کشیده اند و دستهایش در دو سوی صندلی آویزان مانده است . چشم به او دوخته ام که اعترافات قاتلانش در ذهنم تکرار میشود . یکی از برادران بازوی چپش را از پشت گرفت ، برادر دیگری بازوی راستش را از پشت گرفت و برادر دیگر دست به دهانش نهاد و طبق دستورضربه های کارد را بر سینه اش زد . همان ضربه های کاردی که در پزشک قانونی از من مخفی میکردند، که سرانجام به اصرار دیدم . همان ها که توان شمردنشان را نداشتم و در گزارشی که به دستم دادند فهرست شده بودند با اندازه و عمقشان در سینه پدرم . صدای کشیدن پایه های صندلی را زیر سنگینی مرگش میشنوم که رو به قبله میچرخانند . تصویر پدر محو میشود روی این صندلی که تنها لکه خشک شده ای ازخونش به آن باقی است زیر نوارباریکی از پرچم ایران .عصایش را که از دستش افتاده به این صندلی رو به قبله خالی تکیه می دهم . بیرون در اتاق، قدم هایم انگار مرا نمیکشند تا پای آن پله های شوم که مرا به قتلگاه مادر می برند. بالای پله ها در انتهای اتاق روی گلهای فرش ، پرچم بزرگ سه رنگی افتاده . جای مادر در زیر این پرچم است . کنار قتلگاهش ، مینشینم روی زمین پخش شده،دردش روی این زمین پخش شده . بر پرچم که دست میکشم این تنها جای خالی جسم اوست که می یابم . از درون قاب عکس او که در کنار این پرچم گذاشته ام به من لبخند میزند و دور میشود . من تقلای او را میبینم زیر دستهای ماموران قتلش و آنچه در آن پرونده خوانده ام ، دوباره و دوباره در ذهنم پتک میزند که با نام یا زهرا زده اند دیدند تکان می خورد ، دوباره و دوباره زدند . مادرم زیر این پرچم ، پشت عکسش دور و دورتر شده و چشمهای من دیگر جزء تصویر آن زخم های چاه گونه بر سینه اش را نمیبیند . روی آن برانکارد کنار پدرم در حیاط پزشک قانونی تهران خوابیده ، صورتش سردی سرد خانه دارد و خشکی موهای سپیدش زیر دستهای من نرم نمیشود. آنقدر اصرار میکنم تا دست ماموری پارچه روی بدنش را تنها لحظه ای بالا میبرد . سر خم میکنم به زیر این پارچه تا چشم بدوزم به جنایت محض . از آغوش گرم مادرم تنها حفره های زخم مانده . وقتی امروز یکم آذر 77 را به یاد می آورم ، ماموران مادرم را که روی فرش پخش شده جمع میکنند و با آن دستهای خشنشان روی برانکاردی میگذارند و به سرعت از پله ها پایین میبرند . کنار در اتاق کار برانکارد را روی زمین میگذارند . پدرم را از روی آن صندلی رو به قبله بلند کرده و بر زمین گذاشته اند . انگار درون دایره سرخی از خونش خوابیده ، بلندش میکنند و روی همان برانکارد روی مادرم میگذارند . ماموران درون حیاط و سراسر کوچه را پر از خشونت حضورشان کرده اند ، هل میدهند ، کتک میزنند و راه باز میکنند تا این دو جسد را از این خانه ببرند . مادر بزرگم میلرزد، سر سفره شام از اخبار تلویزیون شنیده که دختر و دامادش به قتل رسیده اند ، سراسیمه آمده و دستهای لرزانش را ازلابلای صف ماموران دراز کرده که حتی برای نوازشی به موهای دخترش نمیرسد . وقتی امروز به یکم آذر 77 میاندیشم دست ماموری در حیاط خانه را باز میکند ، هفت روز پس ازقتل، برادرم و من را به داخل خانه راه دادند ، جای خالی پدر و مادرم روی پله های حیاط ، آنجا که به پیشوازمان می ایستادند حفره ای ابدی کنده است . بالای پله در خانه را باز میکنم غارت و جنایت هردود(1) میکشد ، انگار گردابی از تطاول دهان باز کرده و تلنباری از کاغذ ها و کتابها، قفسه های باز و صندلی های واژگون بر جای نهاده. روی زمین اتاق کار زیر انبوه کاغذ ها کنار صندلی رو به قبله که شریان خون بر آن نقش بسته ، عصای پدرم را که افتاده به صندلی تکیه میدهم ، من می مانم در این قتلگاه که سکوتش فریاد مرگ عزیزانم را پژواک میدهد،در این خانه غارت شده . یکم آذر 77 یک روزنیست حضور بی انقطاع جنایت است. زمان را چگونه درک میکنیم ؟ اگر زمان فاصله میان قدم هاست در راهی که میرویم چه راهی طی شده در درازی این هشت سال؟نگاهی به سیر آنچه دراین سالها گذشت ، آنچه کردم ، درک تلخی از انجماد زمان برایم به همراه دارد . پائیز 77 قتل پیروز دوانی - مجید شریف - داریوش و پروانه فروهر - ابراهیم و کارون حاجی زاده - محمد مختاری -محمد جعفر پوینده . این فصل را میتوان بی شک نقطه اوجی در واکنش مردمی در دفاع از حقوق دگر اندیشان در ایران دانست . در این روزهای تلخ علی رغم موج ترس ، وجدان زخم خورده ملت بانگ اعتراض برآورد و شرمسار از ستمی که بر دگر اندیشان در ایران رفته بود پرچم دادخواهی برافراشت . ابعاد اعتراض شکست و از کردارهای محدود به درون توده مردم در خیابان های جای جای ایران کشیده شد . این تلاش همه گیر مردمی با اعتراض در سطح جهانی همراه شد و سبب گشت که دستگاه حاکمه در اطلاعیه رسمی اعلام کند که در اجرای این جنایت ها ماموران وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی مسئول بوده اند . و این صحه ای بود بر داوری عمومی که از همان ابتدای پخش خبر اولین قتل ها انگشت اتهام بسوی اهرم های قدرت نشانه کرده بود. این اعتراف رسمی در ابتدا موجی از خوشبینی در میان بخش بزرگی از ایرانیان و بویژه محافل بین المللی پدید آورد که با افشای کامل حقایق در مورد این جنایت ها بافت خشونت تنیده در نهادهای حکومتی در ایران رسوا وقطع خواهد شد. اگر چه که در همان اطلاعیه روشن بود که در صدد هستند مجرمان این جنایت ها را به چند مامور خود سر و برداشتهای نادرست آنها، محدود جلوه دهند .اما جامعه ایرانی قانع به این توضیح نبود و از تلاش برای آشکار شدن ابعاد اصلی این جنایت ها باز نایستاد . تلاشهای پیگیرانه مطبوعات در ایران که آزادی های نسبی بدست آورده بود و دگر اندیشان در داخل و خارج از ایران در این راستا بود که ابعاد و خط و ربط فکری و سازمانی این جنایت ها را افشاء کنند و مسئولان را به پاسخگوئی وادارند . اما مسئولان قضائی پرونده قتلهای سیاسی پائیز 77 که محدود به چهار قتل داریوش و پروانه فروهر - محمد مختاری -محمد جعفر پوینده شده بود از همان ابتدای امر روند تحقیقات را زیر پوشش حفظ امنیت ملی از افکار عمومی و حتی از ما بازماندگان قربانیان و وکلایمان مخفی داشتند و همزمان به ضد و نقیض گوئیها پرداختند که تنها هدفش خاموش کردن عطش حقیقت یابی و داد خواهی عمومی بود . سرانجام پس از نزدیک به دو سال کشمکش های پشت پرده صاحبان قدرت، اعلام پایان تحقیقات و تشکیل دادگاه در شرایطی انجام شد که اندک آزادی های مطبوعات محدود شده بود و در پی یورشهای پیاپی به معترضان جو ترس خوردگی بیش از پیش مسلط بود . این شرایط زمینه آماده ای بود تا با تحمیل برداشتی تحریف آمیز و محدود کننده از گستره و عمق این جنایت ها نمایشی زیر نام دادرسی به صحنه آورند. در طی این دو سال بارها و بارها به ایران رفتم ساعت ها در انتظار نشستم - اگر وقت ملاقات دادند - پاسخی ندادند و جواب سئوال های ما را به وعده روز پایان تحقیقات حواله دادند . تا سرانجام پرونده ای سراپا نقص و ساختگی به ما دادند با مهلت 10 روزه ای برای خواندن . روز نخست که برای اعلام شروع خواندن پرونده به همراه وکیلم به دفتر قاضی رفتم او گفت که این پرونده بیهوده پیچیده شده است ! تنها قتلهایی اتفاق افتاده ، قاتلان نیز اعتراف کرده اند و مجازات خواهند شد وسپس رو به من کرده و ادامه داد که در مورد خانواده شما دو حکم قصاص صادر خواهد شدکه در صورت اجرایحکم قصاص برای قاتل مادرتان به حکم قانون موظف به پرداخت نیمی از دیه قاتل هستید . این شیوه قاضی در اجرای عدالت بود ، در پرونده ملی قتل های سیاسی آذر ماه 77 . 10 روز به رونویسی از این پرونده چندین وچند جلدی گذشت که حتی شماره برگ های آن ردیف نبود - پر از شواهد زد و بند متهم و بازجو . اما در این پرونده همانگونه که بارها و بارها تکرار کرده ام دو نکته مهم و کلیدی بود که هیچیک به درستی دادرسی نشد. یکی آنکه متهمان این پرونده که کارکنان وزارت اطلاعات و امنیت بوده اند، مدعی شده اند که حذف فیزیکی دگر اندیشان جزء وظایف شغلی آنان بوده که قبل از پائیز 77 بارها و بارها اجراء شده است و مسئولان پرونده چنین اعترافهای هولناکی را بکلی نادیده گرفتند . و دیگر اینکه دو متهم ردیف اول و دوم با ذکر دلایل و شواهد مدعی شده اند که دستور این قتلها را از وزیر اطلاعات وقت گرفته اند - که در این مورد نیز دادرسی لازم انجام نشد . به فهرست طولانی اعتراضات وکلای ما به پرونده ترتیب اثری داده نشد . من خود دوباره به رئیس قوه قضائیه نامه نوشتم و اعتراض کردم اما آنان قصدشان دادرسی نبود . سرانجام نیز در دادگاهی فرمایشی، پشت درهای بسته که ما بازماندگان قربانیان از به رسمیت شناختن و شرکت در آن سر باز زدیم تنها گروهی مامور اجرای قتل ها را به محاکمه کشیدند و پرونده را برای ما بستند . وکیل ما را زندانی کردند اما وزیر وقت رای برائت گرفت . همزمان با این دادگاه شکوائیه ای از سوی سه خانواده فروهر - مختاری - پوینده به کمیسیون اصل نود مجلس نوشتیم در نشست های حضوری در این کمیسیون توضیح اعتراضاتمان را دادیم . نمایندگان حاضر هر بارتعهد کردند که ما را در دادخواهی مان یاری دهند . اما سرانجام در آخرین دیدارم با رئیس کمیسیون به من گفته شد که در تحقیقاتشان به کسانی برخورد کرده اند که توانایی احضار آنان به مجلس برای پاسخگوئی را ندارند . هیچ پاسخ کتبی دریافت نکردیم . سرانجام باید گفت : آنچه زیر نام دادرسی در پیگیری قتل های سیاسی آذر 77انجام شد خود جنایت دوباره ای است در حق قربانیان این قتل ها . چه تفاوتی است میان امروز و 8 سال پیش ؟ آیا تمامی آ نچه را که گفتیم و کردیم ما را حتی قدمی از نقطه آغاز فاجعه دور کرده است ؟ تمامی انچه را که ما کردیم در کفه ترازو در مقابل واقعیت این جنایت ها چه وزنی می آفریند ؟ ازآن فریاد " داد خواهیم این بیداد را" جز جمله مهر شده ای چه مانده است ؟بارها و بارها در طی این سالها از خود پرسیده ام چرا تلفن می کنی؟ چرا میروی ؟ چرا منتظر مینشینی ؟ چرا با اینان حرف میزنی ؟چرا به حرفشان گوش میدهی ؟ چرا بغضت را فرو میخوری تا توان پاسخ بیابی ؟ چرا بدون پاسخ به خانه برمیگردی ؟تا دوباره تلفن کنی - تا دوباره بروی - تا دوباره منتظر بنشینی - تا دوباره بغضت را فرو خوری . و هر بار بغض فرو خوردم و به خود نهیب زدم که باید به رخشان کشید . که این وظیفه شان است که انجام نمیدهند .باید به رخشان کشید که بر مسند قدرت نشسته اند نه به پشتوانه انجام وظیفه شان در برابر مردم که تنها به زور قدرت تسخیر کرده شان. که باید جنایت را به نام گفت و به رخشان کشید . اما آیا ذره ای تغییراز این به رخ کشیدن ها ، روشنگری ها ارزانی ما شد ؟ در این دور تکرار سایش از آن ما بوده است و قدرت در دست آنان باقی مانده است . سالهاست که به خود نهیب میزنم که باید راهکارهای عقلانی یافت برای خلاصی از تنگناهای حسی تا شاید بتوان بن بست ها را شکست . ولی آیا در انتهای هیچ بن بستی روزنه ای یافته ام ؟ وقتی که این راهکردهای عقلانی به سختی به دست آمده و به پافشاری حفظ کرده ام دوباره و دوباره و درتکرار خویش شاید همواره به بن بست رسیده اند . چگونه میتوانم از حرکت سخن بگویم ؟ با چه میزانی تقلاهایم را ارزیابی کنم؟ حرف بر سر خستگی از تکرار نیست بلکه بررسی برهنه دور این تکرار است . یافتن پاسخی برای این پرسش خوره وار که در این تکرار آیا قدمی ، حتی قدمی از در جازدن دور شده ام ؟به گمانم این سئوالی است که امروز در جامعه ما زیر پوست بسیاری از کنش ها و بی کنشی های اجتماعی خود را نشان میدهد . در مقاله ای به قلم یکی از شرکت کنندگان مراسم ممنوع شده یکم آذر ماه امسال خوانده ام که " چند سال پیش اگر بود عصبانی میشدیم - کف بر دهان می آوردیم و اعتراض میکردیم . اما امسال با زهر خندی بر لب مدتی در اطراف خیابان هدایت پرسه زدیم و به ماموران متلکی گفتیم و توهینی شنیدیم و بازگشتیم "این شرح قابل تاملی است و نشانگر بن بست های ذهنی و عملی که بخش بزرگی از ما بویژه آنان که در ایران زندگی میکنند هستی اجتماعی خویش را در ان باز میابند . باور به تاثیر گذاری خویش در حیطه زندگی اجتماعی رنگ باخته است و این قدرت حاکم است که چهار چوبهای حرکتی و زیستی مردم را یکطرفه تعیین میکند . در دایره تنگی گرفتار آمدیم - در دایره تنگی گرفتار آمده ام . سالهاست که میگویم تکرار فاجعه میکنم اما دیگر در پایان متن ، پایان گفته ها ، آنجا که به عادت جای امید به آینده است ، آنجا که باید نوید فردای بهتر داد ، آنجا که حفره پر شده درد مشترک ما بسوی تغییر شریانی باز میکند ، باور از قلمم جاری نمیشود . کلمات تبدیل به کلیشه ای میشوند از خودشان، همتای خط خوردگی . تلاش خود را چگونه محک میزنیم و چگونه با این واقعیت که دست و پای اثر گذاریمان بریده است روبرو میشویم ؟ با لحظه سنگین این دریافت چگونه تا میکنیم ؟ با عصیانی که این دریافت به همراه دارد چه میکنیم ؟ و این عصیان درونی چه نماد بیرونی میابد ؟اگر امروز با بررسی این روند 8 ساله به این نتیجه تلخ میرسم که تلاشها و امید هایم در حصار دایره بسته ای گرفتار است پس چرا میگویم ، دوباره و با تمام وجود جان به سایش این تکرار میسپارم ؟ چرا به یاد می آورم ؟ چرایی و حقانیت، نه در نتیجه عمل که در خود همین عمل تکرار است .در صیقل حافظه جمعی و در عصیانی که در تکرار این درد دوباره و دوباره زایش می یابد . برای من تنها دست مایه ای که ملموس میماند خود این عصیان است . سر باز زدن از پذیرش چهار چوبهای تحمیلی قدرت و قرائت های حکومتی از واژها و مفهوم ها . همین عصیان است که درد را به تسلای دروغین زمان نمیسپارد. زمان، تسلایی بر این درد نیست زیرا که به ذات خویش فاصله ای میان ما و فاجعه ایجاد نمیکند . تنها دگرگونی میتواند آغاز ایجاد این فاصله باشد .تنها آن هنگام میتوان گفت که در راستای التیام گام بر می داریم که چهار چوبهای حاکم و شرایط فکری و عملی پدید اورنده جنایت رو به تغییرباشد . و تا آن هنگام ما حتی ذره ای از فاجعه دور نشده ایم . تا ان هنگام راه هر چقدر که طولانی ، هر چقدر که مسدود ، تنها تعهدی که میتواند ما رااز همسویی باسیر بی تفاوتی و در پی آن همدستی پنهان با حرکت قدرت جنایتگر دور بدارد تکرار بیان فاجعه است . به سروده منیره طه: من بار تو را به هیچ کس نسپارماین داغ گران را به زمین نگذارمافتاده ام اگر دوباره بر میخیزمافتاد اگر دوباره بر میدارمدر خانه مان آنجا که قتلگاه پدر و مادرم است در ورودی را که باز می کنم در انتهای راهرو، کنار راه پله، تصویر بزرگی از پدرم چشم به من میدوزد . این تصویر را دوستی در گریه شب قتل او کشیده است . این تصویر را کسانی به دوش کشیدند آن روزی که تابوتهایشان روی هزاران دست تا میدان بهارستان رفت . آن روز این تصویر کنار درختی در گورستان شاهد به خاک سپاری آن دو شد و از آن روز به دیوار این خانه تکیه داده و نظاره میکند . در این هشت سال این تصویر، همدم تنهایی من در این خانه بوده است . در مقابلش که مانند پدرم از من بلند تر است ایستاده ام و به تمنا از او خواسته ام که لحظه ای از حضور پدر را به من ارزانی کند .از درون تصویر آن نگاه هزار توی تو را ای پدر میبینم که هر بار به گونه ای سبک و سنگین میکنی . گاه پرده شوخ طبعی ات به چشمهایش کشیده و انگار به چرخ روزگار طعنه میزنی ، گاه سختگیر میشوی و گاهی انگار سایه رضایتی بر چشمهایت مینشیند که چه لحظه های عزیزی است . پائیز امسال اما هرچه ساعت ها به این تصویر چشم دوختم نگاهت را باز نیافتم و مادرم او که همواره واسطه ای بود میان سختگیری های تو و توان ها و نا توانی های ما انگار بکلی کوچ کرده است . بر بال خیالهایش ، آرزوهایش به سرزمین قصه هاوشعر ها کوچ کرده است . دیگر دستم به او نمیرسد . آیا روزی باز میگردی ؟ درآن روز که همیشه به آن باور داشتی ، که شعرش می سرودی ، فریادش میزدی . آن روز بزرگ آزادی - روز آبادی ایران که در حضور تو دست یافتنی بود . آیا آن روز تو دست یافتنی می شوی؟ در تلولوء گرم نوری بر من می تابی ؟ یا با دست نسیمی بر من نوازش کنی؟ آیا در فریاد شادی مردمان دوباره می شنومت؟ آیا آن روز رحمت وجودت را به ما می باری؟ آن روز باز میگردی به یقین میدانم . و تا آن روز شاید ما را شایسته وجود تو نیست . پس تا آن هنگام دردت عزیز میدارم . من بار تو را به هیچکس نسپارم این داغ گران را به زمین نگذارم افتاد اگر دوباره بر می خیزم افتاد اگر دوباره بر میدارم(1)هردود =حرکت تند دود از دود کش

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.