ستاره ی دنباله دار - بخش هجدهم

                                                                            فصل چهارم
                                                                                 زهره


متعحب نگاهش می کنم ...
اقلا این بچه رو بیمه کنم ...
 مکث می کنم . حرف زدنش آمرانه است . فکر می کنم بد هم نیست . با عجله به داخل می روم و شناسنامه ش رابر می دارم و می برم .
ستاره با عشوه با پدربزرگش دم داده می خواند .
 گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت، گفت زهى حب نبات
گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا
شادى همه لطیفه گویان صلوات
شناسنامه را به حاجی دادم و در را باز کردم تا ستاره را ببرم . حاجی در را گرفت و گفت
می ریم با هم یه دور می زنیم.  کادوی تولدشم می گیره و بر می گردیم  ...تو هم برو فکراتو بکن .
قبل از اینکه حرفی بزنم گازش رامی گیرد و می رود .

مادر نرسیده خوابش برده است . سعی می کنم به دلم بد نیارم . این اولین بار نیست که  ستاره با پدر بزرگش بیرون رفته است .  سرم را به نوشتن فیلمنامه گرم می کنم . زنی خوشبخت اماطماع و زیاده خواه که جان شوهرش را به لب رسانده . شوهرکه مرد خوبی است خسته از زن نافرمانش ؛  پنهانی  بیوه ی تنها وبی پناهی را صیغه کرده  و خرج او و کودک یتیمش  را می دهد . زن خوشبخت شک می کند و شوهرش را تعقیب می کند .هیچ نشانی از من در فیلمنامه نیست .  اثر من نیست . میرزا بنویسشان هستم . ساعت نه شده وقت خواب ستاره ست . فردا مدرسه دارد .زنگ می زنم .

سلام ...ستاره فردا باید بره مدرسه ...
داریم باهم شام می خوریم ...مدارکتو آماده کردی ؟
نه ...گفتم که من اونجا کار نمی کنم .
گوشی را قطع می کند .
زن خوشبخت خانه دوم شوهرش را پیدا می کند  . قصد دارد زن را از میان بردارد اما آنچنان تحت تاثیر مشکلات زن قرار می گیرد   که از خدا طلب بخشش می کند . متحول می شود . به خانه بر می گردد و وانمود می کند هیچ اتفاقی نیفتاده است . احمقانه ی احمقانه ...
ساعت ده و نیم  شده . دلم به شور می افتد . زنگ می زنم جواب نمی دهد . دوباره زنگ می زنم تا خود صبح زنگ می زنم روی پیغامگیر می رود . صدایش حالم را بهم می زند . قطع می کنم و پیغامی می نویسم .
کجایید ...من نگرانم ...لطفا جواب بدین ..
جواب می دهد ...
زهرا پیش من می مونه ...
زنگ می زنم گوشی اش خاموش است . نمی تونم بغضم را فرو بدهم . با صدای بلند گریه می کنم . مادر بیدار می شود . بهت زده می نشیند .

مامان بچه مو برد ...چیکار کنم ؟...کجا می ره ؟...خونه ش کجاس ؟...
مامان بهت زده نگاهم می کند . سری به نفی تکان می دهد . بلند می شود وضو می گیرد . نمی دانم نیمه شب نماز چه وقت را می خواند . سلام نماز را می دهد . منگ است . می گوید.. صبوری کن ...
دیوانه می شم ...فریاد می زنم ...صبوری کنم ؟...مگر تو مادر نیستی ؟...به عقلش به احساسش شک می کنم به مادریش هم شک می کنم ....مگر می توانم  ؟...بچه یی را که نه ماه در شکم من ذره ذره رشد کرد و قد کشید  . هفت سال هر شب در آغوش من به خواب رفته و هر صبح در آغوش من بیدار شده مگر می توانم نبنیم ...یک روز ...یک شب ...مگر می توانم بدون اون بخوابم و بیدار بشم مگر می توانم بدون اون نفس بکشم مگر می توانم ؟...هوا هنوز گرگ و میش است لباس می پوشم و راه می افتم . همه ی وجودم بغض است خشم است . اولین مراجعه کننده کلانتری محل هستم . شکایت دارم ...باید برم باید رییس را ببینم ...باید ...اصرار می کنم . صدامو بلند می کنم التماس می کنم گریه می کنم .

 داخل می شوم . رییس کلانتری شاکی نگاهم می کند
خانم اینجا مقررات داره ...شکایتو بنویس و بیا تو ..
نمی تونم ...نمی تونم ...به دادم برسید بچه م رو بردن ...
کی ؟...تعریف کن ببینم ...
در میان هق هق گریه ام ماجرا تعریف می کنم .
باید بری مجمتع قضایی  . این از اختیار ما خارجه
چرا ؟..
چون پدربزگ قیم بچه س ... بچه هم هفت سالش شده ....کاری از ما برنمی آد ...
به مجتمع قضایی می روم آشفته ام پریشانم ...نفسم بالا نمی آید ...شکایت را می نویسم . بی قرارم ...نوبتم می شود و داخل می شوم .
جناب قاضی بچه ام را برده ...دخترم را ...
قاضی سرش در پرونده یی است . می گوید کی برده ؟
پدر بزرگش ...
پدر بچه کجاس ؟
فوت کرده ...
بچه چند سالشه ...دختره یا پسر ؟
با بغض می گویم ...دختر ...دیشب هفت ساله شد ..
نمی توانم خودم را نگه دارم به هقهق می افتم .
قاضی مهربانانه نگاهم می کند و اشاره می کند بنشینم ...

دخترم ... گریه نکن ...درسته تو مادرشی ...اماپدر بزرگ قیم بچه س  ...اگه تو دست تو جیب بچه ت بکنی و بچه شکایت کنه دستتو قطع می کنن ...اما پدر و پدربزرگ اگه سرنوه ش رو هم ببره قصاص نمی شه ...این قانون شرعه ...تو هفت سال بچه تو بزرگ کردی ...دیگه وظیفه یی نداری...یعنی حقی نداری ...برو دنبال زندگیت ...جوونی ازدواج کن دوباره بچه دار شو....
بهت زده نگاهش می کنم ...من حقی به بچه م ندارم ؟...قانون شرع ...قانوع شرع ؟...
حرفهای دیگری هم می زند که نمی شنوم ...از اتاق بیرون می آیم ...گیجم ...قانوع شرع ...

شماره حاجی رو می گیرم . بارها و بارها ...گوشیش هنوز  خاموشه ...
به خانه بر می گردم بهت زده ام . مامان چادرش به سر کرده منتظر من است . می گوید... بچه م  هوس ماکارونی کرده بود مایعشو درست کردم ...از خانه بیرون می رود ...
 فکرم به هیچ جا نمی رسد .به وکیل نیاز دارم باید مشورت بگیرم به کمک احتیاج دارم ...به دیدن لیلا می رم .. لیلا همکار یک وکیل جوان شده است . یک مرد جوان .... ماجرا را می شنوند .
قاضی درست گفته .  من در مقابل پدر بزرگ هیچی حقی ندارم ...او قیم است و با توجه به این که ستاره هفت ساله شده ، قانونا این حق را داشته است . این قانون شرع است ...
می نالم ... دیوانه می شوم می گویم خوب اگر مسلمان نباشم چی اصلا از دین خارج بشم چی ؟...
می گوید ...اونوقت قتلت واجبه ...
عاجزانه گریه می کنم ...  احساس می کنم زمین زیر پایم خالی شده معلق شدم . چیزی نمانده زمین بیفتم . لیلا لیوان آبی برایم می آورد . بغلم می گیرد .
خانه ش رو بلدی ؟...می دونی کجا کار می کنه ؟..
به  نفی سرتکان می دهم ...
لیلا و همکارش باهم بحث می کنند . باید تقاضای عسر و حرج کنه...باید بنویسه که بی بچه اش می میره ...
جان می گیرم ...باشه می نویسم ...می نویسم ...
لیلا برگه یی جلویم می گذارد ...به من وکالت بده من انجامش میدم
امضا می کنم ...
فقط یه آدرس ازش می خوام
گیر می آرم ...
آخرین امضا را هم می کنم .
لیلا برگه ها را برمی دارد .
زهره جان ...فقط باید صبور باشی
چقدر باید صبر کنم ؟..چند روز؟..
حداقل شیش ماه ...
شیش ماه ؟....مگه می شه ؟...نه من اینهمه طاقت دارم نه ستاره ...
می گوید : راه دیگه یی نداری ...ما حتی یه آدرس هم ازش نداریم  ...
یادم می افتد که شناسنامه ی ستاره را هم گرفت ...
لیلا می گوید ... قصدش بردن بچه بوده ...
بلند می شوم ..طاقت ندارم ...نمی تونم ...عزمم را جزم می کنم.. از جا بلند می شوم .
پیداش می کنم ...
لیلا در نگاهم می خواند.  
خریت نکنی ها ...پیداش کردی با زبون خوش برو جلو،  اگه بخوای دعواکنی اونی که بازنده س تویی ...
بگو میخوای بچه رو ببینی ، این حق رو داری ،  اگه احیانا مانع شد برو شکایت کن برات وقت  ملاقات می ذارن ...بذار همه چی قانونی پیش بره ...لطفا ...
گفتم ...پیداش می کنم و می آرمش ... خونه ی ستاره اینجاست
همکارش گفت ...اونوقت اگه شکایت کنه ..به جرم ربودن بچه ی خودت محاکمه میشی...می تونن زندانت بندازن ...ممکنه دیگه نذارن بچه تو ببینی ..
همین یه جمله ی آخر کافیست که بایستم ...می نالم
پس چیکار باید بکنم ؟
...چند روز به ما فرصت بده ...من دوستهایی دارم که شاید بتونن کمکمون کنن ...
هوای خانه بی ستاره خفه کننده شده ؛ فیلم شب عروسی م را می گذارم و نگاه می کنم . فرهاد دستم را گرفته باهاش برقصم . نمی توانم .  سر در گوشم می برد . صدایش را می شنوم .
من باهاتم دیگه از هیچ چی نترس ...بغضم می ترکه ...می ترسم فرهاد...بی تو می ترسم از همه چیز می ترسم ...
مامان روپوش و مقنعه ی مدرسه ستاره را اطو می کند .می گوید این وروجک که نیست چقدر خونه سوت و کوره ؟...کی بر می گرده ؟...
نگاهش می کنم . این چند روز به قدر چند سال پیر شده .  فراموش کرده ستاره کجاست ...دلم نمی آد به یادش بیارم ..... می گم آخر هفته می آن ...می گه با چی رفتن ؟...با اتوبوس که نرفتن ؟...شنیدی باز هم یک اتوبوس دیگه ی راهیان نور ، چپ شد وبچه های مردمو فرستاد تو گور ؟... خجالت هم که نمی کشن ...عوض اینکه بمیرن از خجالت میگن شهید شدن ... مملکتو کردن قبرستون ...
تعجب می کنم در جریان حوادث روز هست . از توراجباری دانش آموزان برای بازدید از مناطق جنگی می گوید اما فراموش کرده ستاره را پدر بزرگش برده . دروغ می گویم . مامان  نگران نباش ...با خاله لیلاشه.. با قطار رفتن مشهد ...
آخ گفته بودی ها یادم رفته بود ...خرفت شدم مادر ...
لباسها را به چوب لباسی می زند .
 بازهم زنگ می زنم موبایل حاجی خاموشه ...می خوابم سعی می کنم بخوابم . ستاره را کنارم حس می کنم . موهایش را نوازش می کنم برایش قصه می خوانم . رویش را می کشم . هرشب تا صبح چندین بار باید رویش را بکشم از بسکه لنگ و لگد می زند . قورباغه یی و یا به قول خودش ستاره یی می خوابه . الان کی مراقبشه کی براش قصه می گه موهاشو نوازش می کنه و روشو می کشه ؟...بومی کشم . بالشم بوی ستاره را می دهد بوی موهایش را . بالش از اشکهایم خیس می شود.
روبروی لیلا و همکارش نشستم . طفلک ها به همه رو انداخته اند .

قانون است کاریش نمی شه کرد ...
استصیالشان را درک می کنم .
ممنونم ...زحمت کشیدین ...از جا بلند می شوم .
لیلا با نگرانی نگاهم می کند...کجا می ری عزیزم ...
باید برم ... همون کاری رو می کنم که اون کرد... بچه مو ور می دارم و می آم ...
هیچکدام مخالفت نکردند .
 اما  ...نباید پیدات کنن ...
گیجم خداحافظی می کنم وا زدر بیرون می زنم .لیلا به دنبالم از اتاق بیرون می آید مقابل آسانسور بغلم می کند و چیزی را در دستم می گذارد . کارت عابر بانک است . با نگاهش التماس می کند . ...باید بگیرم ...می گیرم . صورتم را می بوسد و  می گوید پسوردش تاریخ شهادت یوسفه .

به خانه برمی گردم . مامان خانه نیست . چند تکه طلا دارم بر می دارم . باید با دست پر برم . برای مامان یاد داشتی می گذارم . اگه کاری داشتی به لیلا زنگ بزن و مراقب خودت باش . می نویسم به امید دیدار ...خط می زنم و می نویسم . مامان دوستت دارم .
طلاها را می فروشم و به فرودگاه می رم . اولین پرواز به اهواز ساعت 2 نیمه شب . بلیط می خرم .

اولین بار است سوار هواپیما می شوم . نمی دانم همه ی هواپیماها اینقدر تکان دارند ؛  یا این یکی ،  انگار ماشین لکنته یی است که در خاکی می راند . می شنوم که همه ترسیده اند و زیر لب صلوات می فرستند . بخاطر تحریم ها و نبود قطعات ، هواپیماها یکی یکی  به زمین می افتند .  منهم می ترسم نه از مردن ،  از اینکه بمیرم و ستاره را نبینم .

هواپیما بالاخره صحیح و سالم   به زمین می نشیند . در را که باز می کنند گرما به داخل هجوم می آورد . لابلای مسافرها پیاده می شوم . گرما خفه کننده است . به داخل سالن می روم . ساعت چهار صبح است . روی صندلی می نشینیم همه مسافران می روند تنها می مانم . نگاه کارمندان آزارم می دهد به نمازخانه پناه می برم . نمی دانم اذان شده یا نه اما دلم می خواهد الان نماز بخوانم . می خوانم و از خدا کمک می خواهم .

دو ساعت را میان خواب و بیداری در نماز خانه می گذرانم . وقت نمی گذرد ، از نمازخانه بیرون می آیم و از سالن بیرون می زنم . تاکسی ها مقابل فرودگاه ایستاده اند . هوا را بو می کشم . بوی دخترکم را حس می کنم . پسرجوانی باموهای فرفری و لهجه ی شیرینی می پرسد .

کحا می ری آبحی ؟...
تازه می فهمم ، نمی دانم باید کجا بروم . مکث می کنم نگاهش می کنم .
چقدر اهوازو بلدی ؟
کف دستش را نشان می دهد . به همین خوبی ...به دنبالش به راه می افتم . در تاکسی لکنته یی را باز می کند . سوار می شوم . از بالای شهر شروع کن . دونه دونه دبستان ها رو باید سر بزنیم .

تعجب زده نگاهم می کند .جدی   و قاطع می گویم  . اگه بلد نیستی برو  آموزش و پرورش . بار اول است که اهواز را می بینم .اما هیچ چیزش را نمی بینم جز هوای گرمی که راه نفس را می بندد . عرق کرده ام ، جوان کولرماشین را روشن می کند فقط سر و صدا دارد . بادبزنی به دستم می دهد و سر صحبت را باز می کند . اسمش فواد است پدرش در جنگ شهید شده است با  مادرش زندگی می کند . ننه ش آرزو دارد قبل ازمرگ عروسی او را ببیند .

می پرسد . شما به کی رای می دین ؟
متوجه منظورش نمی شوم . نگاهش می کنم . ادامه می دهد . منکه به عارف رای می دم می گن از همه بهتره ...یادم می آید نزدیک انتخابات است . فقط آه می کشم .
 هرچه شیرین زبانی می کند چیزی عایدش نمی شود . تصور می کند . یا معلمم یا بازرسم بازرس ویژه و مخفی . شاید بهتر باشد همینگونه فکر کند . مقابل آموزش و پرورش می ایستد . داخل می شوم لیست دبستان ها و مناطق دیگر آموزش و پرورش را بر می دارم . دلم می گوید باید از مدرسه های غیر انتفاعی شروع کنم .

اولین مدرسه زنبق است . به راننده می گویم که منتظرم بماند .داخل می شوم . بچه ها سرکلاس هستند . ضربان قلبم آنچنان با صدای بلند به سینه ام می کوبد که می ترسم سینه ام را سوراخ کند . به دفتر مدرسه می روم . زنی با مقنعه سورمه یی و چادر سیاه پشت میز نشسته است . روسری ام را جلو می کشم و در دل می گم کاش چادر داشتم .
سلام می کنم سرش را بلند می کند و جواب می دهد . مانده ام چه بگویم ...پرسشی نگاهم می کند .
اومدم دنبال ستاره ...ستاره محمدی ....

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
ستاره ی دنباله دار - بخش پانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش شانزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش هجدهم

+67
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.