بیش از ۳۲ سال در زندان مخوف صیدنایا سوریه و اکنون در لبنان؛ «نکند همه اینها خواب و رویا باشد»

یورونیوز: داستان زندگی سهیل حموی شبیه فیلم است و داستان‌های بلند. داستان زندگی مردی که یک روز صبح مثل همیشه در لبنان بیدار شد و غروب همان روز کارش به زندان صیدنایا سوریه ختم شد. داستان اما تلخ‌تر و تاریک‌تر از اینها بود. او ۳۲ سال در برزخ این زندان مخوف گرفتار شد.

آن هم درست در روزی که پسرک ده ماه‌اش را به همسرش داد تا به مردی که برای خرید ویسکی در خانه او آمده بود، مشروب برساند. دمِ درِ ماشینِ خریدار رفتن همان و ۳۲ سال بعد در خُسران ماندن همان.


دوربین اسوشیتدپرس روی صورت پیرمرد زوم می‌کند. مرد جوان جا افتاده‌ای به استقبال او رفته است. سهیل حموی، حالا به خانه‌اش در لبنان بازگشته است. ۳۲ سال حبس و زندان در سوریه تصور آزادی را از او گرفته بود. او حتی فکرش را هم نمی‌کرد که بتواند روزی از زندان‌ بشار اسد آزاد شود و پسرک جوانی که در ده ماهگی ترکش کرده بود به استقبال او بیاید.
سهیل حمویصبح هشتم دسامبر، یکشنبه‌ای بسیار متفاوت‌تر از همیشه
اما صبح یکشنبه، صبح متفاوتی برای سهیل و خیلی‌های دیگر بود. دم‌دمای صبح بود که صدای همهمه در زندان پیچید. اتفاقی عجیب در حال رخ دادن بود. زندانیان، یکی پس از دیگری، متوجه شدند که خبری از زندانبانان نیست. برخی درِ سلول‌ها را می‌گشودند و آنجا که درها باز نمی‌شدند دیوارها را فرو می‌ریختند.
آزادی در هرج و مرج
 شور و شعف حس آزادی، با ترس و بی‌اعتمادی درهم آمیخته بود. سهیل با صدایی آرام به خبرنگار می‌گوید: «آن صبح، همه چیز به هم ریخته بود، اما آزادی در همین هرج و مرج است که متولد می‌شود.»
روزی که سهیل را از لبنان به سوریه بردند
سهیل سال ۱۹۹۲ در شهر «شکا» لبنان به عنوان تاجر کار می‌کرد. در شب عید البوربارا، یا روز سنت باربارا [تعطیلاتی شبیه به هالووین] مردی به خانه‌اش آمد تا مقداری ویسکی بخرد. سهیل پسر ده‌ماهه‌اش، جورج را به همسرش سپرد تا ویسکی را به فرد خریدار در ماشین تحویل دهد اما مردان مسلح او را ربودند. از آن شب به بعد، او هرگز به خانه برنگشت. سهیل یکی از صدها شهروند لبنانی بود که در جریان اشغال لبنان توسط سوریه از سال ۱۹۷۶ تا ۲۰۰۵ میلادی بازداشت شدند.
سهیل به تصویر جوانی‌اش می‌نگردردپایی از او به دست آمد
پس از ۱۶ سال، همسرش بالاخره با پرس و جوی فراوان موفق شد بفهمد که او در زندان‌های سوریه است. اما دلیل بازداشت او چه بود؟ سهیل می‌گوید: «به خاطر عضویت در نیروهای نظامی لبنان بازداشت شدم.» او در آن دوران در زندان معروف صیدنایا سوریه بود، جایی که شکنجه و انزوا را تجربه کرد.

مقام‌های سوری به همسر سهیل گفته بودند که بازداشت او به دلیل عضویت در یک حزب سیاسی مسیحی بوده است. این گروه سیاسی در طول جنگ داخلی ۱۵ ساله لبنان به عنوان یک گروه شبه نظامی عمل می‌کرد. این حزب در آن سالها علیه نیروهای سوری نیز در جنگ بود و پس از آن با حضور نظامی سوریه در لبنان مخالف بود.
پخش شیرینی به مناسبت آزادی سهیلدیدار با جوزفین در سال ۲۰۰۸
طی سال‌ها، زندگی در یک سلول کوچک، جدا از دنیا، برای سهیل حکم کابوسی تمام‌نشدنی را داشت. هیچ تماسی با دنیای بیرون نداشت و تنها در سال ۲۰۰۸ بود که همسرش توانست برای نخستین بار او را از نزدیک ببیند.

اما آزادی ناگهان از راه رسید. شورشیان، زندان را ترک کردند و زندانیان خود را آزاد دیدند. سهیل به کمک افراد غریبه، به مرز لبنان بازگشت، جایی که خانواده‌اش منتظرش بودند.
سهیل حالا نوه‌دار شده است
نخستین کسانی که پس از ورود سهیل به خانه او را در آغوش گرفتند، نوه‌هایش بودند. در اتاق پذیرایی، سهیل عکس‌هایی را تماشا می‌کند که در هیچکدامشان حاضر نبوده است. تصاویری از پسرش جورج، از جشن فارغ‌التحصیلی‌ او و از همسر و فرزندانش. نوه‌هایش با صدای بلند و به زبان عربی فریاد می‌زدند: «جدو!»، «جدو!»  [پدربزرگ].
دیدار با نوه‌هاجوزفین همسر سهیل در خانه‌اش پذیرای دوست و آشناست
جوزفین همسر سهیل با دستانی آرام و بی‌تکلف میان مهمان‌هایی که به خانه‌اش آمده‌اند، شیرینی پخش می‌کرد. خانه جوزفین از دوست و همسایه پر شده بود. آنها که برای دیدار سهیل آمده بودند و این دیدار خارج از تصورشان بود. آنها خاطرات دور و نزدیک را با هم مرور می‌کردند.
نکند همه اینها خواب باشد
با وجود همه شادی‌ها، سهیل هنوز ترسی به دل دارد. او در هراس است که نکند «همه اینها تنها خواب رویا باشد.»

اما حقیقت این است که سهیل دیگر در زندان نیست. او به خانه بازگشته و لحظات زندگی برایش معنای دیگری دارد. در زندان زمان برایش بی‌معنا شده بود. او حالا روز و شب را جور دیگری می‌گذراند. پسری دارد. همسری و نوه‌هایی. دوستان و آشنایانی که حالا حالاها برای او خاطراتی تعریف خواهند کرد.
سهیل می‌ترسد همه اینها خواب باشدسینه او صندوق هزار داستان ناگفته از صیدنایا است
سینه او صندوق هزار داستان ناگفته از یکی از مخوف‌ترین زندان‌های قرن است، زندان صیدنایا.

او می‌گوید: «در این سالها بسیار می‌گریستم، برای آنچه داشتم و از دست داده بودم. برای پسری که از من بود و دور از من. حتی دیگر نمی‌دانستم چه شکلی است، چه صدایی دارد، چگونه می‌خندد و چه‌طور آدمی شده است. این خیلی برایم دردناک بود.»
رویاپردازی آزاد
او با صدای آرام همانطور داستانش را برای خبرگزاری آسوشیتدپرس توضیح می‌دهد «آنچه من را از زندان بیرون آورد بیشتر شبیه یک معجزه بود. اگر هشتم دسامبری در کار نبود، رویای من محقق نمی‌شد. تا پیش از هشتم دسامبر رویاپردازی ممنوع بود. اما پس از آن دیگر رویاپردازی آزاد است.»
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.