چگونه «جاسوسی که از سردسیر آمد» بزرگترین داستان جاسوسی شد؟
رأی دهید
بیتردید، جان لوکاره نویسندهای است که بیش از تمام همکارانش به جا افتادن این تصویر دوم از دنیای جاسوسان کمک کرده است. لوکاره این پدیده را در سومین رمان خود تحت عنوان «جاسوسی که از سردسیر آمد» به بهترین وجه ممکن تصویر کرده است.
داستان در برلینِ تقسیمشده توسط کمونیستها و کاپیتالیستها در میانه جنگ سرد شروع میشود. آلک لیماس، جاسوس سرخورده انگلیسی، رئیس دفتر برلین غربی سرویس مخفی بریتانیاست که در آخرین ماموریت خود شکست خورده است.
لیماس پس از آنکه قتل مامور خود در برلین شرقی حین تلاش برای عبور از مرز را مشاهده میکند، به کشورش بازمیگردد و تقاضای ترک خدمت میکند. با این وجود، روسای او هنوز برایش برنامههایی دارند، و آخرین ماموریت او را پیش از بازنشستگی به او میدهند. این به خلق شاید بزرگترین داستان جاسوسی میانجامد.
لوکاره خودش در ابتدا جاسوس بود و در سالهای پس از جنگ جهانی دوم در سرویس جاسوسی بریتانیا خدمت کرد. دانش دست اول، فضای تیره و تار، و اخلاقیات پیچیده، همه و همه این رمان را در فضایی رئالیستی قرار داده است که آن را از ماجراهای تخیلی داستانهای جاسوسی سرگرمکنندهتر متفاوت میکند.
شخصیتهای داستانهای لوکاره قهرمانان جذاب داستانهای جاسوسی معمولی نیستند. آنها با انتخابهای اخلاقی سخت روبرو میشوند، مجبورند از آسایش خود بگذرند، با عوارض روانشناختی وحشتناک کارشان دست و پنجه نرم میکنند، و مدام در فقر و فاقه به سر میبرند.
با این وجود، جاسوسی که از سردسیر آمد، فراتر از یک داستان جاسوسی رئالیستی و دقیق، روایتی از روبرو شدن انسان و اومانیسم با ایدئولوژیها و رویکردهای ضدانسانی در دوران جنگ سرد است.
امروز داستان لوکاره در 60 سالگی به همان اندازه قدرتمند است که در بحبوحه جنگ سرد بود، به خصوص که اختلافات قدیمی دوباره ظاهر شدهاند، بحرانهای بینالمللی یکی پس از دیگری سر بر میآورند، و جهان در آستانه جنگی دیگر قرار گرفته است.