تجربه یک سفر؛ کرهشمالی از نگاه یک گردشگر ساکن اروپا چگونه است؟
رأی دهید
بخشیهایی از این تجربه در بخش «سفر» یورونیوز منتشر شده که پیش روی شما است:
اَملی، حسابدار پاریسی در حالی که قطار به سمت پایتخت کرهشمالی در حال حرکت است، گفت: «من خیلی پارانوئید [بدگمان] هستم که کتاب راهنمای [سفر] من توقیف شود برای همین آن را چند بخش کردهام تا وقتی به پیونگیانگ رسیدیم در شلوارم بگذارم.»
من هم عصبی بودم. قبل از سفر با این تور گروهی، چند دوست به شوخی گفتند که برای تهیه پوسترهای کارزار آزادی من رنگ خریدهاند.
در روز نخست تور، جو راهنمای تور در مسیر رفتن به عمارت بزرگ مانسودائه از ما پرسید: «چه کسی میداند چرا همه ما در سمت چپ کتهایمان نشانهایی منقش به عکسهای کیم ایل سونگ [نخستین رهبر کرهشمالی] و کیم جونگ ایل را قرار دادهایم؟»
بروس که یکی از گردشگران استرالیایی تور بود زیر لب زمزمه کرد: «چون مورد اصابت گلوله قرار نگیرند؟» اما جو خود پاسخ داد و گفت: «این نشان میدهد که رهبران بزرگ ما، همیشه به قلبمان نزدیک هستند.»
من این را بهعنوان نشانهای از میزان آموزههای کاملا تلقینشده در کرهشمالی در نظر گرفتم.
سونو راهنمای دوم تور گفت: «دو قانون وجود دارد که باید از آنها پیروی کنید. اولا شما باید در برابر مجسمهها تعظیم کنید. اگر نمیخواهید تعظیم کنید در اتوبوس بمانید. ثانیا عکسهای شما باید همیشه شامل کل مجسمهها باشد. شما نباید پاها یا سر آنها را حذف کنید.»
۳۵ هزار مجسمه کیم ایل سونگ در کل این کشور وجود دارد یعنی به ازای هر ۷۵۰ نفر یک مجسمه اما این بزرگترین مجسمه بود.
تعظیم هماهنگشده گروه ما موفقیتآمیز ارزیابی شد. جو گفت: «متشکرم که احترام خود را نشان دادید.»
در زمانیکه به خودمان تبریک میگفتیم که آیین احترام به رهبر کرهشمالی را به جای آوردهایم، هر دو راهنما به سمت راهروی اتوبوس هجوم بردند تا روزنامهای با عکس کیم جونگ اون در صفحه نخست آن را که روی زمین افتاده بود از زمین بردارند.
سونو با ترشرویی فریاد زد: «رهبر اعظم! خیلی بی احترامی است که بگذاریم صورتش با زمین تماس داشته باشد.»
گرچه شرکت در یک رقص دستهجمعی با حضور هزاران زن کیمونو پوش با مردانی که همه شلوارهای مشکی با پیراهنهای سفید بر تن داشتند و پس از آن دیدار از سیرک تماشایی بودند اما در مقایسه با پایان باشکوه که بزرگترین ماجراجویی در زندگیام بود هیچ نبودند: جشنواره آریرانگ.
این بازیها با حضور ۱۰۰ هزار نفر که بهعنوان ابزاری تبلیغاتی در نظر گرفته شده بود، از هر افتتاحیه المپیکی که دیده بودم برتری داشت. در سکوهای روبرو ۱۷ هزار دانشآموز که بهعنوان پیکسلهای انسانی حضور داشتند صحنههای زیبای باورنکردنی را تنها با تغییر برگههایی که پشت خود پنهان کرده بودند، خلق میکردند.
تصویری از پیرمردی با پرچم کرهشمالی در دست، انگار جادویی بود که تقریبا بلافاصله با تصویری جایگزین شد که کودکان را در حال عبور از مزرعهای پرگل نشان میداد.
ایجاد هرم انسانی، شکستن آجر با هنرهای رزمی و رژه گروههای مختلف از دیگر برنامهها بود.
من تعجب کردم که ماشین پروپاگاندای کره شمالی چقدر موثر جذابیتها را به کار گرفته است. هر چقدر هم که به خودم یادآوری میکردم از سوی یک رژیم وحشی اداره میشود که «خائنان» را با استفاده از پدافند هوایی اعدام میکند [...] اما به طرز هیجانانگیزی احساس شعف میکردم.
جو با خوشحالی گفت: «حدس میزنم همه شما از این برنامه لذت بردهاید.»
با شوخی جواب دادم: «نه، در لندن هر سهشنبه شبیه آن را تماشا میکنیم. خیلی موضوع بزرگی نیست.»
وقتی به هتل برگشتیم، بلافاصله به گراهام همسرم زنگ زدم. با آگاهی از اینکه تلفن به احتمال زیاد شنود میشود، به او در یک جمله از جریان سیال ذهنم چیزهای شگفتانگیزی را که در سفرم دیدم گفتم.
من نگرانیهایم از دیدن کارگرانی را که در مزارع مشغول برداشت برنج با دست بودند همراه با این واقعیت که غیر از راهنمایان تور اجازه تعامل با هیچ فرد محلی را نداریم، پیش خودم نگه داشتم.
زمانی که قطار ایستاده بود و جو و سونو دست تکان میدادند، احساسات بر من غلبه کرد. با وجود ماهیت ترومن شو که در تور با دقت برنامهریزی شده بود تا تنها جاهایی را که آنها میخواستند ببینیم، من به این کشور جذاب و همچنین جو علاقمند شدم و مایه شرمساری به نظر میرسید که دیگر هرگز آنها را نمیدیدم.
اشک در چشمانم جمع شد و خیلی زود گریه کردم.
اَملی گفت: «تو باید تنها کسی باشی که زمان ترک کرهشمالی گریه میکنی.»
گفتم: «احتمالا.»
_بخشی از کتاب «آژانسهای مسافرتی: گرفتاری بیشتر، لودگی و فرارهای پرخطر» (ravel Agents: More Scrapes, Japes and Narrow Escapes) نوشته گراهام ویلیامز و لیزا جکسون._