اینجا جهنم است؛ روایت مهسا، زن ترنس ساکن تهران
رأی دهید
«سقفی برای زندگی ندارم. مکانی را نمیشناسم و جایی را ندارم که برایم خانه باشد. به همه ارگانها مراجعه کردم؛ پلیس، اورژانس ۱۲۳ و حتی سازمان بهزیستی. اما هیچکدام پاسخگو نبودند. گفتند این مساله به ما ربطی ندارد، ما مرکز و خوابگاهی برای ترنسها نداریم. شرایط برایم بسیار سخت است. دوستانم به صورت موقت برایم مسافرخانهای گرفتند و هزینههای آن را پرداخت کردند تا شبها جایی برای خواب داشته باشم اما تا کی میتوانم اینجا بمانم؟»
این جملهها، بخشهایی از حرفهای «مهسا»، زن ترنس ساکن تهران هستند. در جدیدترین طبقهبندی بیماریهای سازمان بهداشت جهانی (ICD-11)، ترنس بودن از لیست اختلالات هویتی خارج شده است و یک ناهمگونی مستمر بین جنسیتی که فرد خود را با آن میشناسد و جنسیتی که از بدو تولد بر اساس اندام جنسی به او نسبت داده شده است، تعریف میشود.
در بدو تولد، بر اساس ظاهر اندام جنسی به مهسا جنسیت مردانه نسبت داده شده است اما او خود را یک زن میداند. ۳۸ ساله است اما وقتی صحبت میکند، قصهای هزار ساله دارد. ساعتها به حرفهایش گوش دادم و دردهای آشنایش را لمس کردم؛ دردهایی که از روزهای کودکی، زمانی که حتی خودش را به درستی نمیشناخت، تجربه کرده است. گفت نمیدانم داستان زندگی خود را از کجا شروع کند. گفتم از کودکی بگو.
تعریف کرد: «همه دوران کودکی من با حسرت گذشت؛ حسرت عروسکی برای بازی، حسرت بازی با دختران همسن و سال، حسرت "خاله بازی" مثل بچههای دیگر. کودکی را در دهه ۶۰ در یکی از روستاهای شهرستان رودبار در استان گیلان گذراندم. آن روزها مثل این روزها امکانات و آزادی وجود نداشت. فضا بسیار بسته بود و من جرات بیان احساسات درونی خود را نداشتم. از سوی خانواده گرفته تا مدرسه و اجتماع مورد آزار و اذیت قرار میگرفتم؛ خشونتها و تعرضهای کلامی و حتی جسمی. مدرسه برایم مکان امنی نبود. با پسرهای نوجوانی درس میخواندم که هیچ شباهتی به آنها نداشتم. همینها باعث میشدند که خجالتی و منزوی باشم و هیچ دوستی نداشتم. زنگهای ورزش همه فوتبال بازی میکردند و من گوشهای مینشستم و گریه میکردم. در خانه هم کسی را نداشتم که درکم کند. همیشه از نظر خانوادهام، مایه خجالت و شرمندگی بودم. همه این فشارها باعث شدند تا دبیرستان را نیمه تمام رها کنم و ترک تحصیل کردم.»
او با خودش فکر کرده بود اگر حرفهای یاد بگیرد، شاید برایش بهتر باشد: « کارهای مختلفی را امتحان کردم؛ از کارهای سنگین و صنعتی تا کار در کافه و رستوران. اما در همه این کارها به نوعی شکست میخوردم. یا کارفرما متوجه تفاوتهای من میشد و اخراجم میکرد یا اینکه آنقدر مورد تعرض و سوءاستفاده قرار میگرفتم که مجبور به ترک کار میشدم. آنقدر از بیرون فشارهای روحی و روانی را تحمل میکردم که از درون نیز با خودم درگیر شده بودم. با خودم میگفتم دچار توهم شدهام، من پسر هستم و باید مثل پسرها رفتار کنم. چرا فکر میکنم که دخترم؟ همه راهها را رفتم که خودم را تغییر دهم اما نشد. دلم میخواست جسم و ظاهرم مانند درونم شبیه به زنها باشد. دوست داشتم همه مرا به عنوان یک زن بشناسند. حتی اگر کسی به شوخی یا تمسخر هم دختر خطابم میکرد، خوشحال میشدم.»
مهسا از «ملال جنسیتی» شدیدی که از آن رنج میبرد، میگوید. آنقدر که سعی کرده بود با تیغ اندام جنسی خود را ببرد و از این احساس بد خلاص شود اما موفق نشد.
میگوید در ۳۰ سالگی فکر میکرده است که شاید اگر ازدواج کند، از این توهمات خلاص شود؛ اشتباهی که بسیاری از افراد جامعه رنگینکمانی برای فرار از فشارهای درونی و بیرونی آن را انجام میدهند: «ازدواج کردم بدون این که حتی یک درصد به طرف مقابلم علاقه داشته باشم. تنها به این امید ازدواج کردم که احساساتم را در خودم بکشم و از این شرایط خلاص شوم. یک هفته گذشته بود که پشیمان شدم. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. به همین سرعت دنبال بهانهای میگشتم تا جدا شوم. همسرم میگفت چرا اصلا وارد جمع مردها نمیشوی؟ چرا تا حرفی میزنم، گریه میکنی؟ او که نمیدانست من واقعا یک مرد نیستم، تنها سعی میکردم نقش یک مرد را خوب بازی کنم. ازدواج ما بعد از دو سه ماه تمام شد و جدا شدیم. خانواده و مخصوصا پدرم که همه راهها را برای تغییر من رفته بودند، دیگر با این اتفاق ناامید شدند و من را از خانه بیرون کردند. همه دارایی من ۲۰ هزار تومانی بود که در جیب داشتم. به تهران رفتم. روزها را در پارک دانشجو سر میکردم تا کسی پیدا شود که لااقل بتوانم در خانه او شب را به صبح برسانم. چند ماهی اینطور سپری شد تا اینکه توانستم در یک خوابگاه زنان جایی برای خودم پیدا کنم. قبول کردند که من را نگه دارند اما وقتی برای بررسی وضعیت سلامتم آزمایش دادم، معلوم شد که اچآیوی (HIV) مثبت هستم. هیچوقت فکر نمیکردم مریض باشم اما انگار روزهایی که در پارک و شبهایی که در خانه افراد متعدد سر کرده بودم، مرا به این بیماری مبتلا کرده بود. حالا چند سالی است که دارو مصرف میکنم و توانستهام بیماری را کنترل کنم.»
خوابگاه هم برایش مکان مناسبی نبود و از سوی ساکنان و مسوولان آن جا آزار میدید. همه میدانستند که به اچآیوی مبتلا است و به همین دلیل با او بدرفتاری میکردند. در نهایت او را از خوابگاه بیرون انداختند و حالا سرپناهی ندارد اما هنوز هم امیدوار است:«به خاطر آشکار کردن هویت جنسیتی خود خیلی چیزها را از دست دادم؛ خانه، خانواده، فامیل. اما امروز خوشحالترم که خود واقعیام هستم. خودم را گول نمیزنم. با اینکه زندگیام بسیار سخت است، اما برای خودم زندگی میکنم، نه دیگران. سال ۱۳۹۶ مجوزم را برای جراحی از دادگاه گرفتم اما به خاطر بیماری خود تا امروز نتوانستهام جراحی کنم. مدام میگویند ایران بهشت ترنسها است اما اینجا جهنم است. خیلی از ترنسها مثل من وقتی از خانواده طرد میشوند، حتی سقفی بالای سر ندارند و جامعه هم برای آنها پناه نیست. دلم میخواهد جراحی کنم و حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده است، مثل یک زن با بدنی زندگی کنم که متعلق به من است.»
مرکز مداخله در بحرانهای اجتماعی سازمان بهزیستی مسوول رسیدگی به امور افراد ترنس است اما در عمل به دلیل ناکارآمدی، نبود بودجه، اهمیت ندادن به این موضوع و همینطور تعداد بالای افرادی که در انتظار گرفتن کمک هزینههای جراحی هستند، کار مفیدی انجام نمیدهد. هر چند ترنسها با اخذ مجوز از نهادهای قانونی میتوانند در ایران جراحی موسوم به «تایید/تصدیق جنسیت» انجام دهند اما مادامی که بسترهای مناسب برای زندگی شخصی و اجتماعی آنها وجود نداشته باشد، شرایط برایشان چندان رضایتبخش نخواهد بود.