داستان مأموری که برای دستگیری یک مجرم جانش را کف دستش گذاشت
رأی دهید
فرمان ایست در شهرک آزادی
ستوان یکم محمد جواد اینانلو در گفتوگو با خبرنگار «شهروند» جزئیات این عملیات را روایت میکند: «ساعت ٢٢و٤٥ دقیقه شب بیستوسوم مرداد بود که با مأموران کلانتری ١٥٠ تهرانسر در شهرک آزادی در حال گشتزنی بودیم، دقایقی گذشته بود که یک خودروی پراید سفیدرنگ را مقابلم دیدم. سرنشینانش خانم و آقایی بودند. من وقتی پلاک را دیدم، شک کردم. برای همین بلافاصله استعلام گرفتیم. همان زمان مشخص شد که این پلاک در انبار است و اصلا استفاده نشده است. از شماره پلاکی که حدس میزدم درست باشد استعلام گرفتیم و فهمیدیم که به عنوان سارق تحت تعقیب پلیس آگاهی هستند. رانندهاش مردی حدودا پنجاه ساله بود، بلافاصله دستور ایست دادیم ولی راننده پایش را روی پدال گاز گذاشت و با سرعت زیادی فرار کرد. ما هم به دنبالش رفتیم و عملیات تعقیب و گریز آغاز شد. ٢٠ دقیقه در تعقیبوگریز بودیم. راننده پراید در شهرک فرهنگیان، بلوار مصطفی و بزرگراه شهید لشکری پیچید و دیوانهوار رانندگی میکرد. همزمان مأموران کلانتری نیز به سمت چرخهای خودرو تیراندازی کردند ولی باز هم اهمیتی نداد تا اینکه به اول بلوار گلهای تهرانسر رسیدیم. چراغ قرمز بود و متهم راهی برای رفتن نداشت. همزمان ما نیز سد راهش شدیم که نتواند دنده عقب برود. وقتی دیدم راهی برای فرار ندارد، از ماشین پیاده شدم تا او را دستگیر کنیم ولی تا به خودروی او رسیدم ناگهان دنده عقب گرفت و پای راستم بین سپر عقب ماشین متهم و خودروی خودمان گیر کرد. همزمان چراغ هم سبز شد و راننده پراید با اینکه خودرو روی رینگ بود و تمام چرخهایش پنچر بود، باز هم فرار کرد. من روی زمین افتاده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. همان زمان به همکارانم گفتم به دنبال سارق بروند و عملیات را متوقف نکنند. آنها هم سارق را تعقیب کردند. همان لحظه یک خودروی دنا کنار من آمد، مرا سوار کرد و به جای اینکه به بیمارستان بروم از راننده خواستم خیلی آهسته و از دور به دنبال همکاران من برود.»
پایان عملیات
درنهایت این عملیات خونین در بزرگراه فتح نرسیده به ورودی آزادگان شمال به پایان رسید؛ آن هم وقتی مجرم با جدول برخورد کرد و دوباره سعی داشت با پای پیاده فرار کند مأموران کلانتری او و همدستش را دستگیر کردند. در ادامه مشخص شد که این مرد سارق حرفهای خودرو است و به همراه همسر موقتش دزدی میکرده است. او حتی دقایقی قبل از تعقیب و گریز نیز دو خودروی سمند و پژو ٤٠٥ را خالی کرده بود: «از خودروی سمند به جز ضبط و لوازم دیگر یک اسکوتر برقی بچه را هم دزدیده بود. این سارق یازده بار به جرم سرقت لوازم خودرو دستگیر شده بود و خانمی که کنارش قرار داشت نیز بهتازگی به صورت موقت با او ازدواج کرده بود. این مرد با آن زن ازدواج کرده بود تا در سرقتها کنارش باشد که کمتر جلب توجه کند. با این حال آن شب وقتی متوجه شدم که متهمان دستگیر شدهاند، به بیمارستان منتقل شدم. پس از امآرآی مشخص شد که استخوان رانم از داخل شکسته و رباط صلیبیام هم پاره شده است. زیر تیغ جراحی رفتم. از آن روز تا الان نمیتوانم راه بروم. تازه الان چند روز است که با عصا آن هم به سختی راه میروم. ٤٠ روز است که نتوانستهام سر کار بروم و خانهنشین شدهام.»
مأموریتهای سختتر
این تنها مأموریت سخت محمد جواد اینانلو نبود. او از سختیهای کارش و حوادث ناگهانی که برایشان پیش میآید میگوید و عشق به کارش را انگیزه ادامه مسیر اعلام میکند: «در شغل ما همه چیز ممکن است اتفاق بیفتد. من حتی دوست صمیمیام را در یک مأموریت از دست دادم. خودم هم تا الان پنجبار در مأموریتهایی که برای دستگیری مجرمان بود راهی بیمارستان شدهام. ١١ سال است که خدمت میکنم اما در این مدت چندینبار در عملیات زخمی شدهام. البته باید احتیاط هم داشته باشیم ولی گاهی اوقات حوادث حتی با رعایت احتیاط هم پیش میآید. با این حال چون عاشق کارم هستم، هیچ وقت خسته یا دلزده و مضطرب نشدهام. یادم میآید که سال ٩٦ اتفاقی مشابه برایم افتاد. در آن سال من در کلانتری ١٠٧ فلسطین در قسمت تجسس کار میکردم. ششم اردیبهشت بود. با یکی از همکارانم با موتور در خیابان گشت میزدیم که یک خودروی ماکسیما را دیدیم. خودرو تحت تعقیب بود، برای همین بلافاصله عملیات تعقیبوگریز آغاز شد. آنها سارقانی بودند که شبها به خیابان بهار میرفتند و با وسایل برشکاری کرکره مغازهها را میبریدند. از مغازهها سرقت میکردند و وسایل سرقتی را هم داخل صندوق ماکسیما میگذاشتند؛ یعنی با دو خودرو به سرقت میرفتند. از خودروی مزدا برای حمل وسایل برشکاری استفاده میکردند و از خودروی ماکسیما نیز برای حمل لوازم سرقتی؛ آن روز ما ماکسیما را تعقیب میکردیم. گویا خودروی مزدا ٣ همان حوالی بود و متوجه این تعقیبوگریز شد. در خیابان طالقانی ناگهان جلوی موتور ما پیچید؛ من بلافاصله از موتور پرتاب شدم و آن طرف خودرو روی زمین افتادم. اگر کلاه سرم نبود، قطعا زنده نمیماندم. همان زمان وقتی کمی به هوش بودم، سعی کردم با وجود درد زیاد اسلحهام را پیدا کنم تا کسی نتواند از آن سوءاستفاده کند؛ چون اسلحه و بیسیم از جیبم افتاده بود. آن را پیدا کردم، چند دقیقه بعد بیهوش شدم و در بیمارستان چشمانم را باز کردم. استخوان زانو و دستم بهشدت آسیب دیده بود و تا مدتها نمیتوانستم راه بروم. هم دستم و هم پایم بهشدت آسیب دیده بود ولی هیچ کدام از اینها مانع ادامه راه نبود و من همچنان اگر مجرمی را در خیابان ببینم، بدون هیچ ترسی عملیات دستگیری را به پایان میرسانم.»