جدایی تلخ بخاطر فریب در ازدواج
رأی دهید
از جا بلند شد. لباس پوشید و دستی به چهره اش کشید. امروز باید برای صحبت با کوروش بیرون می رفت. اگر این صحبت ها به نتیجه می رسید او هم می توانست مثل دخترهای هم سن و سال خودش به زندگی لبخند بزند. رفتارهای مادر و دلواپسی هایش حکایت از آن داشت که او باید هر طور شده کوروش را به چنگ آورد.
چند ساعتی را که با کوروش بیرون بود به خوبی و خوشی گذرانده بود. همین مسأله بیشتر آزارش می داد. فکر می کرد که کوروش چه جوان معقول و خوبی است. درآمد خوبی داشت و از هر نظر به او برتری داشت. همین تضادها بیشتر او را به انجام این پیوند ترغیب می کرد.
بالاخره ترفندها و نقشه هایش جواب داد. مادر کوروش وقتی با خانه آنها تماس گرفته و به مادرش گفته بود:
- اگر اجازه بدهید هر چه زودتر بیاییم و حرف ها را تمام کنیم.
در خانه شان هیاهو و غوغایی برپا شده بود. بعد از یک هفته که به سرعت گذشته بود او کنار سفره عقد با کوروش نشسته بود. تمام مدت دلهره ای بزرگ او را عذاب می داد. چه باید می کرد؟ این را نمی دانست فقط می دانست تا آخر عمر باید این درد کشنده و راز بزرگ را از شریک زندگی اش پنهان نگه دارد. هر چند سخت بود ولی خوب می دانست که کوروش ارزش این کار را دارد.
چند ماه نامزدی و عقدکنان به سرعت گذشته بود و کوروش با مهیا کردن یک آپارتمان کوچک بساط عروسی را چیده بود.
یلدا در لباس عروس با گریه مادرش را در آغوش گرفته و خانه پدری را ترک کرده بود. درست از همان شب کابوس تلخ و سیاه زندگی اش شکل گرفته بود.
- چی شده یلدا؟ چرا نیمه شب داری توی اتاق راه می ری؟
- چیزی نیست. سرم درد می کند. قرص خوردم تا کمی آرام تر شوم و بخوابم. صبح های زود وقتی کوروش از خانه بیرون می زد. یلدا به سرعت شروع به شست و شوی ملحفه ها می کرد. اگر سر سوزنی از بیماری اش بر جای می ماند. مطمئناً کوروش او را به خاطر این فریب کاری و پنهان کاری تحمل نمی کرد.
به هر دکتری که می شناخت مراجعه کرده بود. انواع و اقسام آزمایشات را داده بود. سال ها بود که پایش از مطب پزشکان قطع نمی شد ولی بی فایده بود. راه درمان نهایی برای او وجود نداشت او باید تا آخر عمر با این درد می ساخت.
آن روز بعد از شست و شوی روزانه ملحفه ها و وسایل اتاق خواب به حمام رفت. ساعت نزدیک ظهر بود. وقتی از حمام بیرون آمد. جلوی آینه نشست و به درون آینه خیره شد دستی به جلوی سرش کشید جز تک و توک تار مو چیزی روی سرش نبود. از این طاسی سرش وحشت زده شد. با خودش فکر کرد تا کی باید با انواع و اقسام داروهای موقت و اسپری های رنگ، حقیقت را بپوشاند. جوابی برای این سوال نداشت. بیشترین مشکل این بود که از چند روز قبل کوروش نسبت به موهای او حساسیت نشان داده بود.
- من نمی فهمم چرا جلوی موهایت را این قدر کوتاه می کنی؟
در فکر فرو رفته بود. باید کاری می کرد. باید روشی پیدا می کرد و ترفندی می زد. ولی عقلش به جایی نمی رسید. هیچ راهی برای او نبود. اشک از چشمانش شروع به ریختن کرد.
- چی از جان من می خواهی؟ خدایا چه کار کنم؟
از جا بلند شد. در اتاق خواب را به عقب هل داد. نگاهش به صفحه ساعت پذیرایی افتاد. چندساعت بیشتر وقت نداشت. باید تمام کارهایش را انجام می داد و دوباره موها و سر طاس اش را مرتب می کرد. به سمت اتاق خواب که برگشت وقتی که پیچید از دیدن سایه ای یکه خورد رویش را برگرداند و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد. کوروش کنارش بود و کلاه گیس روی تخت افتاده بود . نگاه های غریبانه شوهرش او را بیشتر آزار می داد.
- چی از جان من می خواهی؟ چرا به من دروغ گفتی؟ مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم؟
جوابی برای این سوال ها نداشت. نگاهش تا رد کوروش که با یک چمدان کوچک خانه را ترک کرده بود، گم شد. دیگر چیزی نداشت.
چند ماه بعد به خاطر فریب در ازدواج دوباره پای به خانه پدر گذاشت. با خودش به حرف های کوروش که در دادگاه زده بود، فکر می کرد.
- اگر به من دروغ نگفته بود، آنقدر مرد بودم که برای درمان اش به او کمک کنم و با او ازدواج کنم ولی در برابر این فریب کاری پنهانی راهی جز جدایی نمی بینم.