دختر ۱۳ ساله ای که بزرگ ترها آینده اش را تباه کردند

از این که به حرف های عمه ام اعتماد کردم خیلی پشیمانم. آن ها مرا ترساندند که اگر با پسر عمه ام ازدواج نکنم باید تا آخر عمر تنها بمانم. من هم وقتی در سن 12 سالگی به این حرف ها می اندیشیدم به درستی نمی توانستم تصمیم بگیرم چرا که ...

دختر 13 ساله در حالی که دست پیرزن و پیرمردی را گرفته بود با بغضی عجیب وارد دایره مشاوره و مددکاری کلانتری پنجتن مشهد شد و با بیان این که بزرگ ترها آینده ام را تباه کرده اند به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: 9 ساله بودم که دست تقدیر پدر و مادرم را از من گرفت و مرا کودکی یتیم صدا زدند. پدر و مادرم در یک سانحه رانندگی جان باختند و من که تنها فرزند خانواده بودم، زنده ماندم. بعد از این حادثه تلخ پدربزرگم سرپرستی مرا به عهده گرفت و من با حمایت آن ها تا پایان مقطع ابتدایی تحصیل کردم اما حدود هشت ماه قبل بود که عمه ام مرا برای پسرش خواستگاری کرد. پسر عمه ام شاگرد یک کارگاه نجاری بود اما «اسد» 31 سال داشت و 19 سال از من بزرگ تر بود اگرچه من آگاهی کاملی از ازدواج و تشکیل خانواده نداشتم اما می دانستم که هر دختری روزی باید ازدواج کند با وجود این راضی به ازدواج با اسد نبودم چرا که او خیلی از من بزرگ تر بود ولی عمه ام مرا به کناری کشید و گفت: تو دختر یتیمی هستی که در این دنیا کسی را نداری، پدربزرگ و مادربزرگ نیز کهن سال هستند و هر روز احتمال دارد خبر مرگ آن ها را بشنوی! در آن صورت هیچ کس حاضر به نگهداری از تو نیست و تو در این دنیا و با این سن کم باید تنها زندگی کنی! کسی مخارج زندگی تو را نمی پردازد و... وقتی به حرف های عمه ام فکر کردم خیلی ترسیدم. با خودم گفتم پسر عمه ام مرا دوست دارد و تا آخر عمر از من حمایت می کند به همین دلیل اختلاف سنی را هم نادیده گرفتم و راضی به این ازدواج شدم. فردای روز خواستگاری به یکی از مراکز زیارتی رفتیم و خطبه عقد بین من و پسر عمه ام جاری شد قرار بود دو روز بعد به محضر ازدواج برویم تا عقدمان به صورت رسمی ثبت شود ولی همسرم به خاطر مشکلات کاری اش امروز و فردا می کرد و ثبت ازدواج را به تاخیر می انداخت. از سوی دیگر من که پسر عمه ام را تنها امید زندگی ام می دانستم هر روز بیشتر از گذشته به او علاقه مند می شدم. در یکی دو ماه اول دوران نامزدی، روابط من و اسد خیلی خوب بود. او را عاشقانه دوست داشتم و تلاش می کردم تا از من رنجش خاطری نیابد. اما بیشتر از دو ماه از مراسم عقدکنان نگذشته بود که روزی پسر عمه ام مقابلم ایستاد و در حالی که به چشمانم خیره شده بود به صراحت گفت: «علاقه ای به تو ندارم! از تو متنفرم و حاضر نیستم ازدواج مان را رسمی کنم!» او می گفت: از ازدواج با من پشیمان شده است! به همین دلیل یک شب که با هم به پارک نزدیک منزلمان می رفتیم در بین راه و به یک بهانه واهی جر و بحثی راه انداخت و با عصبانیت در حالی مرا در خیابانی تاریک رها کرد که شب از نیمه گذشته بود. از شدت ترس گریه کنان به سوی خانه مادربزرگم دویدم و ماجرا را برای آن ها بازگو کردم. اگرچه پدربزرگم خیلی از این رفتار نامزدم ناراحت شد اما به خاطر آینده من سکوت کرد تا اسد و خانواده اش برای آشتی کنان قدم پیش بگذارند ولی اکنون 10 ماه از آن زمان می گذرد و آن ها نه تنها تماسی با ما نگرفتند بلکه برای ثبت ازدواج هم اقدامی نکردند در این 10 ماه عشق و علاقه ام به اسد آرام آرام رنگ باخته است چرا که من او را تنها امید زندگی ام می پنداشتم. پدربزرگم به او اعتماد کرد تا خطبه عقد ما در یکی از مراکز زیارتی خوانده شود اما اکنون من هم پشیمانم که چرا تا این اندازه از حرف های عمه ام وحشت کردم و تصمیم به ازدواج گرفتم. این اعتماد موجب شد در سن 13 سالگی آبروی من به تاراج برود و پدربزرگ و مادربزرگم نیز سرشکسته شوند. حالا هم خانواده نامزدم حاضر نیستند به تعهداتشان عمل کنند چون ازدواج ما به طور رسمی ثبت نشده است. این بود که پدربزرگم تصمیم گرفت برای ثبت این ازدواج به قانون متوسل شویم و ...
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.