وبلاگ پدران: شیرازه زندگی من
رأی دهید
پدر شدهام. شش ماهی میشود که این تاج را بر سرم گذاشتهام. حالا شاید این تاج را کسی نبیند اما احساس میکنم چنان سیخ و صاف راه میروم که همه میفهمند، تاجی بر سرم دارم و باید مراقب باشم از سرم نیفتد پایین.
پدر مفتخری شدهام. از این پدرهایی که منتظر است کسی بگوید حال بچه چطور است و من بلافاصله گوشی تلفن همراهم را از جیب در آورده و چند تا عکس و فیلم از دخترم نشانش دهم. گاهی هم که کسی حال بچه را نمیپرسد، خودم از یک جایی شروع میکنم و موضوع را به دخترک میکشانم.
پدر مفتخری نبودم. همسرم که حامله بود گاهی یادم میرفت که بچهای قرار است بیاید. گاهی یادم میرفت که پای تلفن حال بچه داخل شکمش را بپرسم. یک بار که به رویم آورد فهمیدم چه بد است که من پدری یادم میرود. اما همسرم از اول مادر بود. حواسش به بچهای که در شکم حمل میکرد بود. راه که میرفت یک دستش روی شکمش بود. اصلا دقت کردهاید که زنان حامله بیشترشان دست روی شکم راه میروند؟ انگار میخواهند سپر بلای بچه داخل شکم باشند.
پدر شدن من در جلسات سونوگرافی آغاز شد. مخصوصا اولین بار که صدای قلب فرزندم را شنیدم. شنیدن صدای قلب چنان تجربه بزرگی بود که خیلی جدی شروع کردم به کند و کاو در عقاید خودم، از جمله این که ببینم با سقط جنین موافقم یا نه. آن قلب میتپید و صدا داشت. اگر به من میگفتند که بچه با معلولیتی به دنیا خواهد آمد که زندگی بر او زهر میشود، باید چه کار میکردیم؟ صدای آن قلب و تصویر سیاه و سفید متحرکش چنان من را مسحور کرده بود که فکر میکردم باید حتی گاهی دستم را بگذارم روی شکم همسرم و من هم مراقب بچه باشم.
دستم را که روی شکم همسرم میگذاشتم، میگفت که همین الان تکان خورد. میگفت که بچه تو را میشناسد و با لمس دستت تکان تکان میخورد. حالا اتفاقی بود یا واقعا بچه پالسهای دست من را آن پشتها حس میکرد، بحثی است دیگر. اما این که این صحبتها کمک میکرد تا بیشتر با بچه احساس نزدیکی کنم، واقعیتی است غیرقابل انکار. لابد همسرم فکر کرده بود حالا که هورمونهای بدن من خودشان راه نمیافتند، باید دستی دستی مجبورشان کرد که فعال شوند.
فعال کردن هورمونهای مهر و محبت یا پدر شدن همان و فوران انواع و اقسام فکر و خیالها همان. او حالا نقطه مرکزی زندگی ما شده و ما دورش میچرخیم و نگرانیم که سرش را دور نیندازیم. برایش لباسهای سبز و آبی هم بخریم. نباید بچه از اول عادت کند که دختر و پسر در رنگی که میپوشند با هم فرق دارند. آن روز نباید آن رفتار را میکردم. نکند دخترم فکر کند که مردها باید شاه خانه باشند؟ نکند مثل آن پدری باشم که در فلان فیلم تصویر شده بود و هیچ مدل به دخترش اجازه نمیداد حرفش را بزند. نکند مثل سام شاهنامه باشم؟ تا دیدم که فرزندم شبیه به بقیه نیست بروم و در کوه رهایش کنم؟ نکند حالا که دوره و زمانه عوض شده من پدرسالاری را در شکل و شیوههای جدیدش بازتولید کنم؟
حاصل این تفکرات و نگرانیها تبدیل شد به فصل ششم از برنامه شیرازه. برنامهای که سعی کردهام در آنها ضمن شناخت ریشهها و نمودهای پدرسالاری به انواع مدلهای پدری کردن هم بپردازم. شناخت اینکه ما مردها چه الگوهایی برای پدری کردن به دستمان رسیده هم یکی دیگر از اهداف ساخت شیرازه امسال است. این برنامه تا سیزدهم فروردین از رادیوی بیبیسی پخش میشود و هر قسمت از برنامه هر روز در وبسایت، ساوندکلاود و تلگرام بیبیسی فارسی منتشر میشود.
همزمان، گروهی از پدرانی که بیشترشان از همکارانم هستند درباره تجربههای خود از پدری کردنشان در وبلاگ پدران مینویسند. تجربیات تلخ و شیرین از پدری کردنهای کسانی که شبیه به هم نیستند. امیدوارم که فرصت خواندن این مطالب و شنیدن برنامهها را داشته باشید.