دوستی های بد فرجام
رأی دهید
کمکم داشتم مطمئن میشدم که فرزاد واقعاً مرا دوست دارد. برای دوست داشتنش هیچ دلیل منطقی نداشتم اما عقلم کار نمیکرد و فقط به بودن با او فکر میکردم. با اینکه نمیخواستم کسی از این ارتباط باخبر باشد اما مادرم متوجه این دوستی شد و بشدت مرا توبیخ کرد و گفت باید ارتباطم را با فرزاد قطع کنم اما من نه تنها توجهی نکردم بلکه بخشی از نگرانیام هم رفع شد چرا که دیگر خیالم راحت بود که مادرم هم از این دوستی خبر دارد.
اما چند هفته بعد بدترین روز زندگیام اتفاق افتاد. من که به فرزاد اعتماد کامل داشتم و حرفهایش را باور کرده بودم با واقعیتی تلخ روبهرو شدم که دنیا روی سرم خراب شد. یک روز که بهخانه دوستم رعنا رفته بودم او درباره دوست جدیدش با من حرف زد و گفت که خیلی همدیگر را دوست دارند اما وقتی عکسش را به من نشان داد آنقدر شوکه شدم که دیگر نه چیزی میدیدم و نه صدایی میشنیدم. اشتباه نمیکردم عکس فرزاد بود. ناگهان یاد حرفهای مادرم افتادم که میگفت به حرفهای فرزاد اعتماد نکن. تازه فهمیدم که چرا مرا از دوستی با او منع میکرد. وقتی به خانه برگشتم به فرزاد تلفن کردم و ماجرا را گفتم و از او خواستم دیگر سراغم نیاید. چند روز از این ماجرا گذشته بود که فرزاد پیام داد و این بار از آن همه حرفهای عاشقانه و احساسی دیگر خبری نبود. لحنی جدی و تهدیدآمیز داشت. گفت اگر به خواستههایش تن ندهم عکسهایی را که از من دارد همه جا پخش میکند و آبرویم را میبرد.به خاطر ترس از آبروریزی پولهایی که فرزاد میخواست را برایش فراهم میکردم اما بیفایده بود چرا که هر بار خواستههایش بیشتر میشد. دیگر از این وضع خسته شده بودم. تا اینکه یک روز که با او قرار ملاقات داشتم در خیابان باهم درگیر شدیم درست همان موقع عمویم که خانه شان نزدیک خانه ما بود این صحنه را دید. او که نمیدانست ماجرا چیست جلو آمد و فرزاد را بشدت کتک زد. در این درگیری سر فرزاد شکست و برای شکایت به کلانتری رفت. وقتی متوجه این ماجرا شدم تصمیم گرفتم موضوع اخاذیهای فرزاد را به مادرم بگویم هر چند میترسیدم این پسر شرور عکس هایم را پخش کند و آبرویم جلوی خانوادهام برود اما دیگر طاقت نداشتم به این وضعیت ادامه بدهم. آنقدر از سوی فرزاد تحت فشار روحی بودم که حتی تصمیم به خودکشی گرفتم اما بالاخره خودم را راضی کردم تا همه ماجرا را به مادرم که همیشه بهترین سنگ صبورم بود بگویم و از او کمک بخواهم.