تاوان سنگین یک اعتماد بی جا
رأی دهید
«آلا» هنوز باور نداشت چه بلایی سرش آمده. وقتی یادش میافتاد که «پرویز» در آن ملاقات چه حرفهایی به او زد تنش میلرزد. اگر شوهرش از این ماجرا بو میبرد باید چه کار میکرد...
آنقدر میترسید که حتی تلفنش را خاموش کرده بود. با خودش عهد بست که دیگر به خواستههای «پرویز» تن ندهد... اما بالاخره اتفاقی که از آن میترسید رخ داد و زندگیاش زیر و رو شد. این زن 32 ساله در حالی که بیوقفه اشک میریخت به افسر پلیس فتا گفت: «چند ماه پیش با همسرم اختلاف شدید پیدا کردم. آن روزها فقط میخواستم او را فراموش کنم و به آرامش برسم. روزهای اول در شبکههای اجتماعی پرسه میزدم و عضو گروههای عجیب و غریب میشدم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه روزی در صفحه خصوصیام، فرد ناشناسی بهنام «حنانه» برایم پیامی فرستاد. من، این زن را نمیشناختم اما حرفهایش جالب و جذاب بود و من ظرف چند روز به او اعتماد کردم. «حنانه» در آن روزهای تنهایی همدم و سنگ صبورم شده بود و کم کم از همه مشکلاتم خبردار شد. یعنی خودم همه را به او گفتم. چند باری برایم عکس فرستاد و من هم چند عکس خانوادگی برایش ارسال کردم. همه چیز عادی به نظر میرسید تا اینکه یک روز «حنانه» از من خواست همدیگر را حضوری ببینیم. من هم که بدم نمیآمد او را از نزدیک ببینم و بیشتر بشناسم، پیشنهادش را قبول کردم و قرار گذاشتیم. روز ملاقات در نقطهای خلوت از پارک نشسته و منتظر دیدن «حنانه» بودم که ناگهان مردی به سمتم آمد و کنارم نشست. دستپاچه شده بودم. خواستم از آنجا بروم که ناگهان او گفت: «آلا، کجا میروی؟ من «حنانه» هستم.» با شنیدن این حرف تنم لرزید اما باز هم باور نکردم تا اینکه او با شماره «حنانه» مقابل چشمان خودم به گوشیام زنگ زد. من شوکه بودم اما او برای همه چیز برنامهریزی کرده بود. حتی جایی که برای ملاقاتمان انتخاب کرده بود آنقدر خلوت بود که هیچ کس حتی صدای داد و فریادم را نمیشنید. او مدام به من نزدیک میشد و در برابر مقاومتهای من شروع به تهدید کرد گفت عکسهایی از من دارد که اگر به خواستهاش تن ندهم با آنها آبرویم را میبرد. بعد از چند دقیقه وقتی به خواستهاش رسید هر چه پول و طلا همراهم بود را از من گرفت و رفت. اما گفت باید هر وقت میگوید پیشش بروم. من که حسابی ترسیده بودم به خانه برگشتم اما جرأت نداشتم آن اتفاق وحشتناک را برای کسی تعریف کنم. شمارهاش را مسدود کردم. فکر میکردم اگر جواب تلفنش را ندهم بعد از مدتی پی کارش میرود. اما یک روز همسرم عصبانی و ناراحت وارد خانه شد و در حالی که فریاد میکشید پوستری را به من نشان داد که یکی از عکسهای من در میهمانی خانوادگی در آن چاپ شده بود. چند روز بعد هم بنری جلوی در خانهمان انداخته بودند که همان عکس در آن دیده میشد.»
این زن جرعهای آب نوشید و ادامه داد: «هیچ کس به جز من نمیدانست چه کسی این بلا را سرم آورده است. تصمیم گرفتم با «پرویز» تماس بگیرم. اما او وقتی صدایم را شنید شروع به داد و بیداد کرد و گفت: «وقتی تلفنت را جواب نمیدهی همین میشود. اگر میخواهی بدتر از این سرت نیاید باید هر جا که من میگویم بیایی...» گریه میکردم و با التماس میخواستم که دست از سرم بردارد که او با جمله «خودت خواستی» گوشی را قطع کرد. چند روز بعد پیامی از او در شبکههای مجازی دیدم که تا مرز جنون پیش رفتم. مرد شیاد با اسم و عکس من گروهی ساخته و مرا بهعنوان زنی بدنام معرفی کرده بود. او همان روز به همسرم هم زنگ زده بود و با ارسال این پیام به او گفته بود که با من در ارتباط است. تمام آبرو و اعتماد چندین سالهام از بین رفت، شوهرم میخواست مرا بکشد. شانس آوردم که زنده ماندم.» با شکایت این زن، شناسایی و دستگیری «پرویز» در دستور کار کارآگاهان پلیس فتا قرار گرفت و با ردیابی متهم در یکی از شهرهای استان فارس، مأموران پلیس او را شناسایی و دستگیر کردند.
«پرویز» پس از دستگیری به جرم خود اعتراف کرد و مدعی شد تنها برای رسیدن به پول دست به این اقدام بیشرمانه زده بود.