«پسر عزیز»؛ پسر عزیزی که عضو داعش شد
رأی دهید
توجه: این یادداشت داستان فیلم را بازگو میکند.
دومین دوره جشنواره جهانی فیلم الگونا در مصر، که با وجود تازه کار بودن به یکی از بزرگترین جشنوارههای فیلم خاورمیانه بدل شده، میزبان فیلمی است به نام «پسر عزیز» ساخته محمد بن عطیه؛ فیلمساز تونسی که با اولین فیلمش در بخش مسابقه جشنواره برلین سال ۲۰۱۶ خوش درخشیده بود، حالا موضوعی جنجالی را دستمایه دومین فیلمش قرار داده: پیوستن یک جوان نوزده ساله تونسی به گروه تروریستی داعش.
فیلم با نمایش روزمرگی یک خانواده آغاز میشود؛ جایی که یک پدر و مادر معمولی شهرنشین نگران فرزند نوزده سالهشان هستند که به میگرن دچار است. آنها مشکلات مالی دارند که بر زندگی هر روزهشان تاثیر دارد، اما مخارج فرزندشان و آماده کردن او برای امتحان مهمی که در پیش دارد در اولویت است. اما چند روز پیش از امتحان پسر ناپدید میشود و پدر به دنبال او به سمت سوریه روان میشود تا شاید نشانی از او بیابد.
فیلمهایی میتوان یافت که یک جهادی و جذب شدن او به گروههای تروریستی را روایت میکنند، این بار اما ما چیز زیادی درباره این پسر نمیدانیم. فیلم در واقع روایت احوال خانواده -یا در حقیقت پدر یک خانواده - است که فرزندش را به شکلی تلخ از دست میدهد.
همین حیرت تماشاگر او را به پدر -شخصیت اصلی فیلم- پیوند میزند. حالا ما دنیا را از دید او میبینیم؛ پدری که همه چیزش فرزندش است و حالا با این واقعیت تلخ روبرو میشود که پسرش به تروریستهای آدمکشی ملحق شده که برای انسانیت ارزشی قائل نیستند.
فیلم از تلاش پدری میگوید که سعی دارد پسرش را به زندگی بازگرداند. او اتوموبیلش را میفروشد تا به سوریه برود تا شاید بتواند پسرش را بیابد. تلاش او بیثمر است و مرد - که هنوز باور ندارد پسرش به یک تروریست بدل شده- تنهاتر و خستهتر از پیش به تونس بازمیگردد و برای راضی نگه داشتن همسرش به او میگوید که پسرشان را دیده، آن هم در اوضاع و احوالی خوب و انسانی.
گفتوگوی کلیدی فیلم زمانی است که پیرمرد هتلداری در شهر مرزی ترکیه به او میگوید چهار پسرش سالهاست که از او خبری نمیگیرند، و بعدتر رو به پدری که میگوید همه چیزش را برای فرزندش میدهد، میگوید: «مهم اینه که ما، یعنی خودمون، الان خوشبخت باشیم».
این جملهای است که شاید تماشاگر تیزهوش در صحنه پایانی به آن بازمیگردد؛ جایی که مرد با جوانان همکارش نشسته -و سرانجام- میخندد.
فیلم در واقع پیش و بیش از آن که روایتگر دنیای نسل جوان گمگشتهای باشد که به افراطگرایی میرسد، روایتگر احوال پیرمردی است با دنیایی ساده که درگیر یک مشکل غامض میشود که زندگی روزمره اش را به مرزنابودی میکشد. او به تدریج همه چیزش را از دست میدهد: ابتدا پسرش، به قول خودش «معنی زندگ»اش، را و بعد اتوموبیلش، همه داراییاش (در سفر)، آبروی خانوادگی و احترامش در محل و بالاخره، در یک صحنه غیر قابل انتظار در پایان، همسرش را.
رفتن همسر او، شاید نقطه پایانی تغییر دنیای مردی است که پس از خبر بچهدار شدن پسرش در سوریه، در نهایت نوشتهاش را پاک کرد و نتوانست به پسرش یادآوری کند که باید از آوردن یک بچه «در بین قصابهای آدمکش» شرمسار باشد.
فیلم به رغم کندی روایت -به ویژه در نیم ساعت اول، پیش از ناپدید شدن پسر که میتوانست کوتاهتر باشد و به فیلم لطمه اساسی میزند- در انتخاب زاویه دیدی متفاوت در روایت داستانی نه چندان تازه موفق است و در نهایت با یک لبخند، سعی دارد معنای زندگی را با همه مشکلاتش در زمان حال جستوجو کند؛ در لحظهای که دم و بازدم رخ میدهد و میگذرد و هیچ گاه بازنمیگردد.