مردی که می‌خواهد به تنهایی پایان دهد

من مایک هستم. ۳۲ سال دارم. با مادر و پدرم در دانکستر (بیرمنگام انگلستان) زندگی می‌کنم و بیشتر وقتم را با سالمندان می‌گذرانم.
 

به تازگی، زنی حدود ۸۰ ساله به من گفت که تو زندگی مرا نجات دادی. او همان زنی بود که وقتی اولین بار دیدمش دو ساعت پیش من گریست و برای من تعریف کرد که هرگز تا این حد احساس تنهایی نکرده بوده است.

 
تقریباً یک سال پس از آن در ژوئیه سال ۲۰۱۸، این زن در مهمانی که من ترتیب داده بودم از ته دل می‌خندید و می‌رقصید. این فضا یک دنیا با شغل بلند‌پروازانه من فاصله دارد اما لحظاتی را در آن تجربه می‌کنم که عمری در خاطرم می‌ماند.
 
حدود ۲۰ سالم بود که پس از تحصیل در رشته روزنامه‌نگاری در دانشگاه به لندن نقل‌مکان کردم. بسیار هیجان‌ داشتم و فکر می‌کردم زندگی شهری همان زندگی ایده‌آل من است. اما پس از مدتی احساس منزوی بودن کردم. دوستان و همکارانی داشتم اما لندن فارغ از این که چند سال داشته باشی می‌تواند غم‌انگیز‌ترین جای جهان باشد.
 
به جایی رسیدم که همه برنامه‌هایم را تنهایی انجام می‌دادم چون دوستان و اطرافیانم همه سخت مشغول بودند. دنبال راه‌هایی برای ملاقات با افراد دیگر بودم که دوستی به من گفت که مؤسسه خیریه‌ای در شمال لندن هست که افراد جوان و متخصص و تحصیل‌کرده را به همسایگان سالخورده در محل‌شان معرفی و متصل می‌کرد تا به هم کمک کنند.
 
از این فکر که با کسی مسن‌تر از خودم که تمام عمرش را در لندن سپری کرده است همراه شوم، خیلی خوشم آمد. پی این کار را گرفتم و با میتسی ۷۳ ساله آشنا شدم.
از اولین عکس‌های مایک و میتسی من برای اولین دیدارم با او زمینه‌چینی می‌کردم و مطمئن نبودم که بتوانیم موضوعی برای گفتگو پیدا کنیم. اما من و میتسی بلافاصله موضوعی برای گفتگو پیدا کردیم.
 
او عاشق موسیقی رپ و هیپ‌ـ‌هاپ بود و برای من داستان‌هایی از روابطش با آدم‌های عجیب‌و‌غریب بارهای شرق لندن تعریف کرد، آدم‌هایی با هزار جور شخصیت. هر هفته، سر راهم که از کار به خانه بر‌می‌گشتم به او سر می‌زدم و با هم چای می‌نوشیدیم و به تدریج می‌دیدم که اعتماد‌به نفس او باز‌می‌گشت.
 
او از آدمی که کاملاً با دنیای اطرافش قطع رابطه کرده بود تبدیل شد به آدمی که دوباره با دوستانش ارتباط برقرار کرد. این ماجرایی یک طرفه نبود: میتسی تأثیر بسیار مثبتی هم بر من گذاشت. در چند سال گذشته، من بارها و بارها شغل و آپارتمان و دوست‌دختر‌هایم را عوض کردم اما میتسی همیشه با من بود.
 
دوستانم مدام در مورد "دوست بانوی سالمندم" با من شوخی می‌کردند و مرا دست می‌انداختند اما میتسی به راستی دوست من شده بود.با او واقعاً در مورد همه‌چیز بحث می‌کردم و او به من توصیه‌هایی می‌کرد، از جمله در مورد جدا‌شدن‌‌هایم از دوست‌دختر‌هایم. او حتی در ماجرای فوت دوست نزدیکم کمک تسلی‌بخشی برایم بود.
 
در طول تابستان سال ۲۰۱۶ احساس می‌کردم در شغل و حرفه خود به بن‌بست رسیده‌ام. من در زمینه شبکه‌های اجتماعی و بازاریابی برای مؤسسات خیریه و برندهای مشهور کار می‌کردم اما نمی‌توانستم این احساس را از خودم دور کنم که من فقط چرخ‌دنده کوچکی در این کارها هستم و بیشتر نیرو و توانم هرز می‌رود.
 
تا اینکه یک روز همه‌چیز به آخر رسید. همان روزی بود که جو کاکس، نماینده مجلس بریتانیا و از اعضای حزب کارگر، به طرز بی‌رحمانه‌ای به قتل رسید. خواندن جزئیات اخبار قتل او ضربه نهایی را بر من فرود آورد و آن شب من د‌رهم‌شکستم.
 
ممکن است به نظرتان کمی اغراق‌آمیز بیاید اما من به شدت احساس بی‌قراری و آشفتگی می‌کردم و فکر می‌کردم واقعه دردناک آن روز آینده و دورنمای مرا فرو‌ریخته بود. یادم می‌آید که فکر می‌کردم " حتماً دلیلی دارد که من چنین احساسی دارم؛ شاید من اینجا خوشبخت نیستم". آخر هفته به خانه رفتم تا با خانواده‌ام باشم و دو روز روز بعد از کارم استعفا دادم.
 
هیچ نمی‌دانستم که می‌خواهم چه کنم. فقط حس می‌کردم که باید به خانه‌ برگردم حتی اگر هیچ آدم هم‌سن من در آنجا زندگی نکند. من مدام در مورد میتسی فکر می‌کردم. می‌دانستم که شیفته کمک کردن به دیگرانم تا براحساس تنهایی‌‌شان فائق آیند، از این رو دنبال برنامه‌هایی مشابه آنچه در لندن پیدا کرده بودم می‌گشتم اما در آنجا اصلاً چنین چیزهایی نبود.
 
این موضوع مرا به این فکر انداخت که شاید خودم بتوانم چنین کاری را شروع کنم. من با مؤسسات خیریه ملی در زمینه کمک به سالمندان و هم‌چنین با شورای محلی و خدمات بهداشت و درمان ملی بریتانیا در این مورد تماس گرفتم و مشورت کردم اما بیایید رو‌راست باشیم، من فقط یک آدم معمولی بودم که هیچ آموزش و تجربه و تخصصی در این زمینه نداشت.
عکس جدید مایک و میتسی بیشتر اوقات واکنش آنها این بود: "اگر می‌خواهی راه بیفتد خودت باید جفت‌وجورش کنی". این جواب دلسرد‌کننده بود اما بعضی‌ها هم مرا جدی می‌گرفتند و فکر می‌کردند اگر این کار بگیرد، کاری خواهد بود کارستان. من فکر می‌کردم فقط باید یک نفر مثل میتسی را پیدا کنم که قدر و ارزش گفتگوی دوستانه را بداند و این خودش نقطه‌ شروع می‌توانست باشد. از این رو شروع به جستجو کردم.
 
در اکتبر سال ۲۰۱۶ من نزد مادر‌و‌پدرم برگشتم، مادرم از آمدن من خیلی خوشحال بود اما من گاهی احساس می‌کردم زندگی با آنها سخت است. این موضوع مرا به فکر می‌انداخت که ۳۱ سال دارم، بیکار و مجردم و با پدر و مادرم زندگی می‌‌کنم. این وضعیت به هیچ‌عنوان افتخار‌آفرین نبود و قرار‌ و ‌مدار‌هایم‌ با دخترها هم کاملاً متوقف شده بود اما این اصلاً موضوعی نبود که در آن مقطع به آن فکر کنم.
 
ماهی یک بار به دیدار دوستان قدیمم در لندن می‌رفتم اما بجز آن سرم به کار خودم بود و در گاراژ خانه مادر‌و‌پدرم روی پروژه‌ای که در ذهن داشتم کار می‌کردم. وقتی از من می‌پرسیدند که به چه کاری مشغولم، می‌گفتم:"اساس این کار بر دوستی با سالمندان استوار است" و نام این مؤسسه "b:Friend" هم از همینجا آمده است.
 
من در مورد تنهایی بیشتر تحقیق کردم چه چیزی آن را تشدید می‌کند و چگونه می‌توان حریف آن شد. همه ما در زمان‌هایی نیاز به تنهایی و زمانی از آن خود داریم، بله و تحقیقات نشان می‌دهد که این تنهایی خود‌خواسته برای سلامت روانی ما بسیار خوب است اما به کسانی فکر کنید که مجبور و ناچارند تنها باشند و همیشه این کاملاً فرق می‌کند و در بیشتر موارد وضعیت فلج‌کننده‌ای از انزواست. هرچه بیشتر در مورد اثرات و نتایج ناسالم تنهایی بر سالمندی مطالعه می‌کردم بیشتر علاقمند می‌شدم تا کاری در جهت کمک به آنها انجام دهم.
 
من آموزش دیدم که نشانه‌های افسردگی و فراموشی را خوب تشخیص دهم و در این کاربا پزشکان محلی همکاری می‌کردم. آنها به من گفتند که تلاش می‌کنند برای موارد افسردگی‌های ناشی از تنهایی از دارو‌های جایگزین استفاده کنند. آنها مرا به خیلی‌ها معرفی کردند و خدمات مرا به بسیاری توصیه کردند.
 
در طول سه ماه، من از حدود ده نفر از سالمندان منطقه حمایت می‌کردم. وبسایت ساده‌ای درست کردم که در آن فرمی برای ثبت‌نام داوطلبان بود. هم‌چنین صفحه فیس‌بوک ساختم ودر آن اعلام کردم که هر کس دوست دارد با همسایه سالمند خود معاشرت کند با ما تماس بگیرد. من انتظار واکنش گسترده‌ای نداشتم . سیلی از درخواست‌کنندگان به سو ما سرازیر شد از این رو من ناچار شدم این خدمات را به عنوان خیریه ثبت کنم.
 
این کار آنطور هم که فکر کنید آسان نبود. نوامبر سال پیش، من فکر کردم که باید این کار را متوقف کنم. من به آدم‌ها کمک می‌کردم اما برای کارکنان و هم‌چنین توسعه این کار و حتی اداره زندگی خودم پول کافی نداشتم. با خودم قرار گذاشتم که تا ژانویه سال ۲۰۱۸ صبر می‌کنم و یک ماه پس از آن زمان، من پس از سه سال شرکت در قرعه‌کشی لاتاری، مبلغ ۲۵۰ هزار پوند برنده شدم. این موضوع برای من ورق را برگرداند و به معنای آن بود که می‌توانم یک کارمند تمام‌وقت و دو عضو نیمه‌وقت داشته باشم. ناگهان انگار نیروی فزاینده‌ای پیدا کرده بودیم.
مایک در مهمانی که برای بزرگسالان و سالمندان ترتیب داده حالا ما ۵۰ نیروی داوطلب داریم و از حدود ۱۵۰ سالمند در هفته حمایت می‌کنیم. هم‌چنین علاقمندانی از شهر‌های دیگر نزد من می‌آیند و مایلند که خدمات مشابهی را شروع کنند. برایم بسیار جالب است که در‌می‌یابم چه کار بزرگی کرده‌ام اما موضوع وسیع‌تر از این است همیشه کسی هست که بتوانی به او کمک کنی.
 
برای من، این ماجرا ساده به نظر می‌رسید. هفته‌ای یک ساعت بعد از کار وقتت را با فرد سالمندی بگذرانی که احساس تنهایی می‌کند یا گاهی در ساعت نهار با آنها تماس تلفنی بگیری. برای من و شما این کارها نباید چندان سخت باشد، مگرنه؟ بخصوص وقتی بدانید که چقدر وقت‌تان را صرف شبکه‌های اجتماعی می‌کنید اما کاری که برای آن فرد می‌کنید و اثری که بر او می‌گذارید بسیار عظیم و شگرف است.
 
من فکر می‌کنم بعضی از جوان‌ها برای‌شان سخت است که بگویند احساس تنهایی می‌کنند، همانطور که من برایم سخت بود اما بسیار جالب است که سالمندان چقدر در مورد بیان این احساس خود راحت هستند. آدم‌هایی که به جایی رسیده‌اند که دیگر کلامی برای بیان آن پیدا نمی‌شود.
 
یکی از این افراد می‌گوید: "من خودم تنها زندگی می‌کنم. من احساس تنهایی می‌کنم و نمی‌خواهم تنها باشم و احساس تنهایی کنم". این چیزی نیست که از آن شرمگین باشیم. وقتی ما مراجعه‌کنندگان جوانی داریم که احساس تنهایی می‌کنند، من تلاش می‌کنم آنها را به بخش داوطلبی بفرستم تا وارد کار با سالمندان شوند و من دیده‌ام که این کار اعتماد‌به‌نفس آنها را نیز تقویت می‌کند.
 
در پایان باید بگویم من عاشق شکستن کلیشه‌ها و ‌قالب‌ها هستم. ما هر کاری می‌کنیم، از رقص در خیابان تا تماشا و تشویق مسابقات ورزشی، چشیدن شراب و کلوپ‌های تماشای فیلم، هر کاری که بر خلاف کلیشه‌های مرسوم برای مادر‌بزرگ‌ها و پدر‌بزرگ‌ها باشد.
 
همه کارهایی که می‌کنیم چیزی بیشتر ازگفتگوی ساده کوتاه است. ما ارتباط معنا‌دار و عمیق و طولانی با دیگری برقرار می‌کنیم نه فقط برای چند هفته گذرا. بعضی‌ها می‌گویند ابزار‌هایی با هوش مصنوعی راه‌حلی برای مقابله با تنهایی هستند اما من فکر می‌کنم این مزخرف است.
 
فرد سالمند نیاز دارد بداند کسی هست که برای او اهمیت قائل است و دلواپس اوست، درست مثل رابطه من و میتسی. سالمندان گنجینه‌‌های بسیاری برای بخشیدن دارند، حتی زمان کوتاهی با آنها بودن بی‌تردید شما را سرشار می‌کند.
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.