نمیدانستم زن دوم میشوم!
رأی دهید
محبتهای «سروش» به من بیش از دیگر کارکنان بود و همه این را فهمیده بودند. اما روزی که از من خواست تا زن دومش شوم همه زندگیام یک شبه ویران شد...
***
«نسترن» چهره زیبایی داشت و با اینکه اتفاقات زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته بود اما هنوز شیطنتهای خاص خودش را داشت و این را میشد گاهی در میان صحبتهایش بخوبی فهمید. وقتی روی صندلی نشست با آهی بلند به تشریح داستان زندگیاش پرداخت و گفت: «هفت ساله بودم که پدرم را در سانحهای از دست دادم. شرایط زندگیمان بعد از مرگ پدرم سخت و دشوار شده بود.اما مادرم با زحمت و کار کردن در خانه مردم هر طور بود هزینههای زندگیمان را تأمین کرد و من توانستم در رشته حسابداری دیپلم بگیرم. از کودکی وقتی مادرم را میدیدم آرزو میکردم تا یک روز بتوانم سرکار بروم و پول درآورم تا او دیگر مجبور نباشد این همه سختی بکشد. اما دو سال قبل، او به بیماری سختی مبتلا شد و برای همیشه تنهایم گذاشت. از آن به بعد با اصرار عمویم به خانه آنها رفتم. عمو و زن عمویم از هیچ محبتی دریغ نمیکردند و نازکتر از گل به من نمیگفتند. اما من این شرایط را دوست نداشتم. نمیخواستم کسی به من ترحم کند به همین دلیل همه فکرم این بود که هر چه زودتر ازدواج کنم تا به تصور خودم، از این منتها و محبتهای اجباری خلاص شوم.
هر روز کارم این بود که به بهانهای از خانه بیرون بروم و آگهیهای استخدام را پیدا کنم و دنبال کار بروم. اما چون تجربه کاری نداشتم هیچ جا قبولم نمیکردند. از همه چیز ناامید شده بودم. تا اینکه با معرفی یکی از دوستانم در شرکت پسرخالهاش مشغول به کار شدم.
هنوز شمع تولد 20 سالگیام را فوت نکرده بودم که منشی و حسابدار شرکت «سروش» شدم. او مردی حدود 40 ساله با ظاهری موجه بود که مهربانی و محبتش به کارمندانش زبانزد همه بود. آن روزها خیلی خوشحال بودم که با حقوقی که از شرکت میگیرم دیگر لازم نیست دستم پیش عمویم دراز باشد.«سروش» توجه زیادی به من داشت و چون وضعیت زندگیام را میدانست از لحاظ مالی بیشتر از دیگران به من میرسید. کم کم این مسائل باعث شد حرفهای زیادی پشتم دربیاید. اما من به این حرفها اهمیتی نمیدادم و از حمایتهای کاری رئیس، لذت میبردم. چند ماهی از حضورم در شرکت میگذشت که دیگر خودم هم باورم شد که «سروش» با همه چارچوبهای اخلاقی که دارد دلبسته من شده است. حس خیلی خوبی بود. همه «سروش» را دوست داشتند و احساس میکردم به من حسادت میکنند.
تمام لحظههای زندگیام با رؤیای رسیدن به «سروش» میگذشت و خودم را همه جا با او تصور میکردم. اما هرگز جرأت نداشتم احساسم را به هیچکس بگویم. کم کم او نیز متوجه این احساسات شد و به قول خودش جسارت کرد و با وجودی که 20 سال از من بزرگتر بود، به طوررسمی خواستگاریام کرد. نمیتوانم حسی را که آن موقع داشتم توصیف کنم. هر چه سعی کردم نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم اما قدرت اینکه بتوانم اتاق را ترک کنم نداشتم. تا آن روز فکر میکردم او مجرد است و تنها زندگی میکند اما وقتی از زبان خودش شنیدم همسر و فرزند دارد، احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. تصور اینکه زن دوم مردی باشم که عاشقش شدهام برایم قابل باور نبود. اما نمیتوانستم راحت به او جواب رد بدهم. از آن روز به بعد کمتر به اتاقش میرفتم و سعی میکردم سنگینتر با او برخورد کنم. وقتی متوجه تغییر رفتارم شد با اصرار مرا به اتاقش کشاند و آنقدر چربزبانی کرد تا راضی شدم پنهانی با او ازدواج کنم. او طبق قرارمان برای من خانهای جدا با همه امکانات خرید و بسیاری از روزها را با هم میگذراندیم. اما حالا از کاری که کردم پشیمانم ولی نمیتوانم به او «نه» بگویم. از سوی دیگر اگر بخواهم ازدواجمان را رسمی کنم عمو و زن عمویم نمیپذیرند که من در 20 سالگی همسر یک مرد 40 ساله متأهل شده باشم. در شرایط بدی قرار دارم. هم عاشق سروش هستم و هم اینکه عذاب وجدان زندگی پنهانی در کنار او، آرامشم را گرفته است. خواهش میکنم کمکم کنید...»
***
«نسترن» چهره زیبایی داشت و با اینکه اتفاقات زیادی را در زندگی پشت سر گذاشته بود اما هنوز شیطنتهای خاص خودش را داشت و این را میشد گاهی در میان صحبتهایش بخوبی فهمید. وقتی روی صندلی نشست با آهی بلند به تشریح داستان زندگیاش پرداخت و گفت: «هفت ساله بودم که پدرم را در سانحهای از دست دادم. شرایط زندگیمان بعد از مرگ پدرم سخت و دشوار شده بود.اما مادرم با زحمت و کار کردن در خانه مردم هر طور بود هزینههای زندگیمان را تأمین کرد و من توانستم در رشته حسابداری دیپلم بگیرم. از کودکی وقتی مادرم را میدیدم آرزو میکردم تا یک روز بتوانم سرکار بروم و پول درآورم تا او دیگر مجبور نباشد این همه سختی بکشد. اما دو سال قبل، او به بیماری سختی مبتلا شد و برای همیشه تنهایم گذاشت. از آن به بعد با اصرار عمویم به خانه آنها رفتم. عمو و زن عمویم از هیچ محبتی دریغ نمیکردند و نازکتر از گل به من نمیگفتند. اما من این شرایط را دوست نداشتم. نمیخواستم کسی به من ترحم کند به همین دلیل همه فکرم این بود که هر چه زودتر ازدواج کنم تا به تصور خودم، از این منتها و محبتهای اجباری خلاص شوم.
هر روز کارم این بود که به بهانهای از خانه بیرون بروم و آگهیهای استخدام را پیدا کنم و دنبال کار بروم. اما چون تجربه کاری نداشتم هیچ جا قبولم نمیکردند. از همه چیز ناامید شده بودم. تا اینکه با معرفی یکی از دوستانم در شرکت پسرخالهاش مشغول به کار شدم.
هنوز شمع تولد 20 سالگیام را فوت نکرده بودم که منشی و حسابدار شرکت «سروش» شدم. او مردی حدود 40 ساله با ظاهری موجه بود که مهربانی و محبتش به کارمندانش زبانزد همه بود. آن روزها خیلی خوشحال بودم که با حقوقی که از شرکت میگیرم دیگر لازم نیست دستم پیش عمویم دراز باشد.«سروش» توجه زیادی به من داشت و چون وضعیت زندگیام را میدانست از لحاظ مالی بیشتر از دیگران به من میرسید. کم کم این مسائل باعث شد حرفهای زیادی پشتم دربیاید. اما من به این حرفها اهمیتی نمیدادم و از حمایتهای کاری رئیس، لذت میبردم. چند ماهی از حضورم در شرکت میگذشت که دیگر خودم هم باورم شد که «سروش» با همه چارچوبهای اخلاقی که دارد دلبسته من شده است. حس خیلی خوبی بود. همه «سروش» را دوست داشتند و احساس میکردم به من حسادت میکنند.
تمام لحظههای زندگیام با رؤیای رسیدن به «سروش» میگذشت و خودم را همه جا با او تصور میکردم. اما هرگز جرأت نداشتم احساسم را به هیچکس بگویم. کم کم او نیز متوجه این احساسات شد و به قول خودش جسارت کرد و با وجودی که 20 سال از من بزرگتر بود، به طوررسمی خواستگاریام کرد. نمیتوانم حسی را که آن موقع داشتم توصیف کنم. هر چه سعی کردم نتوانستم خوشحالیام را پنهان کنم اما قدرت اینکه بتوانم اتاق را ترک کنم نداشتم. تا آن روز فکر میکردم او مجرد است و تنها زندگی میکند اما وقتی از زبان خودش شنیدم همسر و فرزند دارد، احساس کردم دنیا روی سرم خراب شده. تصور اینکه زن دوم مردی باشم که عاشقش شدهام برایم قابل باور نبود. اما نمیتوانستم راحت به او جواب رد بدهم. از آن روز به بعد کمتر به اتاقش میرفتم و سعی میکردم سنگینتر با او برخورد کنم. وقتی متوجه تغییر رفتارم شد با اصرار مرا به اتاقش کشاند و آنقدر چربزبانی کرد تا راضی شدم پنهانی با او ازدواج کنم. او طبق قرارمان برای من خانهای جدا با همه امکانات خرید و بسیاری از روزها را با هم میگذراندیم. اما حالا از کاری که کردم پشیمانم ولی نمیتوانم به او «نه» بگویم. از سوی دیگر اگر بخواهم ازدواجمان را رسمی کنم عمو و زن عمویم نمیپذیرند که من در 20 سالگی همسر یک مرد 40 ساله متأهل شده باشم. در شرایط بدی قرار دارم. هم عاشق سروش هستم و هم اینکه عذاب وجدان زندگی پنهانی در کنار او، آرامشم را گرفته است. خواهش میکنم کمکم کنید...»
دیدگاه خوانندگان
۶۰
paydar22 - لاهه، هلند
کسانی که در کاری که میخواهند انجام بدهند و یا داداند احساس کناه و یا اینکه عذاب وجدان و گناه میکند مطمعن باشند که کارشان اشتباه است و حتمی قبل از هر کاری با مشاور به گفتگو بپردازند و یا کسی که در چنین شرایطی قرار گرفته باشد
پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۰
۶۰
paydar22 - لاهه، هلند
کسانی که در کاری که میخواهند انجام بدهند و یا داداند احساس کناه و یا اینکه عذاب وجدان و گناه میکند مطمعن باشند که کارشان اشتباه است و حتمی قبل از هر کاری با مشاور به گفتگو بپردازند و یا کسی که در چنین شرایطی قرار گرفته باشد
پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۰
۶۰
paydar22 - لاهه، هلند
کسانی که در کاری که میخواهند انجام بدهند و یا داداند احساس کناه و یا اینکه عذاب وجدان و گناه میکند مطمعن باشند که کارشان اشتباه است و حتمی قبل از هر کاری با مشاور به گفتگو بپردازند و یا کسی که در چنین شرایطی قرار گرفته باشد
پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۰
۶۰
paydar22 - لاهه، هلند
کسانی که در کاری که میخواهند انجام بدهند و یا داداند احساس کناه و یا اینکه عذاب وجدان و گناه میکند مطمعن باشند که کارشان اشتباه است و حتمی قبل از هر کاری با مشاور به گفتگو بپردازند و یا کسی که در چنین شرایطی قرار گرفته باشد
پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۰
۶۰
paydar22 - لاهه، هلند
کسانی که در کاری که میخواهند انجام بدهند و یا داداند احساس کناه و یا اینکه عذاب وجدان و گناه میکند مطمعن باشند که کارشان اشتباه است و حتمی قبل از هر کاری با مشاور به گفتگو بپردازند و یا کسی که در چنین شرایطی قرار گرفته باشد
پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۷ - ۲۰:۲۰