گم‌شدن دو مهندس راه در جاده زندگی

عروس و داماد جوانی که هر دو فارغ‌التحصیل رشته مهندسی راه و ساختمان بودند در رؤیاهایشان زندگی مشترک را چون جاده‌ای باصفا و دل‌انگیز تصور می‌کردند وخیلی زود کاشانه‌ای از عشق ساختند. اما این بنای سست بنیاد که در مسیــری پر سنگلاخ پا گرفته بود پس از 4 ماه در هجوم طوفان طلاق قرار گرفت.
 مهندس «احمد» که نزدیک ظهر به مجتمع قضایی ونک پا می‌گذاشت، مردی 34 ساله بود که برای پرداخت مهریه 333 سکه‌ای همسرش احضار شده بود. همسرش «هستی» نیز که مدرک تحصیلی مهندسی راه و ساختمان داشت با تقدیم دادخواستی به دادگاه اصرار داشت مهریه‌اش را دریافت کند.

 وقتی احمد وارد شعبه 261 دادگاه خانواده شد، قاضی «محمود سعادت» در حال بررسی پرونده زن و شوهر بود. او دقایقی بعد به مهندس جوان گفت: «چه شده که علیه همدیگر پرونده تشکیل داده‌اید؟»

مرد جوان پاسخ داد:«دو سال پیش با هم ازدواج کرده‌ایم، اما چهار ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که فهمیدم اشتباه بزرگی کرده‌ام؟»
 قاضی: «چه اشتباهی؟»
احمد جواب داد: «بدون شناخت از روحیات و اخلاقش با هم ازدواج کرده‌ایم. باور نمی‌کنید، اما همسرم با اینکه تحصیلکرده است کارهای عجیب و غریبی می‌کند. مثلاً با آنکه می‌داند که من به نظم و نظافت حساس هستم، شکرها را روی زمین می‌پاشد. اگر چیزی از یخــــــــــــــــــــچال بر دارد، در آن را نمی‌بندد تا من عصبی شوم. کولر را بدون آب روشن می‌کند تا بسوزد و من به زحمت بیفتم. یک بار هم گوشت چرخ کرده را به سقف اتاق چسبانده بود. اگر من ظرف‌ها را نشویم از ظرف‌های یکبار مصرف استفاده می‌کند و...»
قاضی که باشنیدن این حرف‌ها به خنده افتاده بود به مرد جوان گفت:«عجب! یعنی شما کاری نکردید که دلخور شده باشد؟»
 مهندس که انگار گوش شنوایی پیدا کرده، آهی کشید و ادامه داد:«تازه لیسانس گرفته بودم که خانواده‌ام اصرار کردند ازدواج کنم. کارت معافیت خدمت داشتم و دنبال کار بودم. خواهر و مادرم چند دختر را پیشنهاد کردند که در میان آنها هستی را پسندیدم. او هم رشته‌ام بود و تصور کردم شرایط کاری‌ام را درک می‌کند. دختر با حیا و متینی به نظر می‌آمد و از همه مهم‌تر مشکلی با ادامه تحصیلم نداشت. البته ما فقط در حضور خانواده‌ها همدیگر را می‌دیدیم وتا اینکه همه شرایطم را به او گفتم و با مهریه 333 سکه‌ای عقد کردیم. با نظر خانواده‌ها قرار شد من فوق لیسانسم را بگیرم و هستی هم تحصیلاتش را به پایان برساند. در این مدت هم هر دو خانواده برای تهیه جهیزیه او و خرید خانه آماده شوند. در این دو سال در یک شهرستان دور تحصیل می‌کردم و حداکثر ماهی یکبار همدیگر را می‌دیدیم. تا اینکه زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم و یک هفته بعد با شخصیت واقعی همسرم آشنا شدم.
جناب قاضی او زنی لجباز است و به احساسات دیگران کوچکترین اهمیتی نمی‌دهد. حتی نمی‌تواند مادر و خواهرم را دو ساعت تحمل کند و خیلی زود با آنها جروبحث می‌کند. با هر گونه رفت و آمد فامیلی مشکل دارد و در خانه هم دست به سیاه و سفید نمی‌زند. تا می‌آمدم اعتراض کنم می‌گفت من مهندس هستم و نباید کلفت خانه تو باشم.
 من هم آدم آرامی هستم و ترجیح می‌دادم کارهای خانه را خودم انجام دهم و با همسرم دعوا نکنم. تا اینکه یک روز بالاخره با هم بحث کردیم و او اعتراف کرد که اصلاً مرا دوست ندارد و من با همسر ایده‌آلش فاصله زیادی دارم. فردای آن روز وقتی ازمحل کارم به خانه برگشتم دیدم جهیزیه‌اش را جمع کرده و رفته. تا اینکه با وساطت خانواده‌ها به خانه برگشت، اما آنقدر اذیتم کرد که تهدید به طلاق کردم. دو سه هفته بعد احضاریه دادگاه به دستم رسید. فهمیدم که مهریه‌اش را درخواست کرده. جالب است همین که مطمئن شد احضاریه را گرفته‌ام به خانه پدرش رفت و دیگر نیامد. من هم تصمیم گرفتم مهریه‌اش را بدهم تا ببینم دیگر چه بهانه‌ای دارد؟»
قاضی سعادت پرسید؛ «حالا توان پرداخت مهریه همسرت را داری؟»
 مرد جوان جواب داد:«اگر قسطی باشد می‌توانم بپردازم. حقوقم چندان زیاد نیست، اما می‌توانم ماهی یکی دو سکه پرداخت کنم. می‌دانم این زندگی برای ما زندگی خوبی نخواهد شد. ولی من عقدنامه را امضا کرده‌ام و باید به تعهدم وفادار باشم.
خیال می‌کردم همه چیز با گفت‌و‌گو درست می‌شود، اما بعضی چیزها هست که پایه و اساسش ایراد دارد؛ مثل ازدواج ما که بدون تحقیق و شناخت کامل از هم انجام شد. بهتر بود بعد از پایان تحصیل و بدون عجله خانواده ازدواج می‌کردم. همسرم هم زن بدی نیست، اما چه می‌شود کرد که اخلاق و روحیات ما به هم نمی‌خورد...»
قاضی از مهندس جوان خواست مدارک مربوط به ناتوانی‌اش در پرداخت کامل مهریه را به دادگاه ارائه کند. بعد به او گفت:«بهتر است دل همسرت را به دست بیاوری. بعضی‌ها اول عاشق می‌شوند و بعد ازدواج می‌کنند، بعضی‌ها هم بعد از ازدواج عاشق همسرشان می‌شوند. با این شخصیتی که از شما دیده‌ام فکر می‌کنم بتوانی کاری کنی که همسرت عاشقت شود.» مهندس جوان دستی به ته ریش خود کشید. لحظه‌ای به فکر فرو رفت و بعد از آن راهش را کشید و رفت.
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.