جدایی به دلیل تحقیرهای همسر
رأی دهید
عشق وحید به ندا با یک عکس شروع شد و با یک تلفن هم به پایان رسید. او وقتی به صورت اتفاقی صحبتهای ندا با یکی از بستگانش را شنید، تصمیم قطعی برای پایان زندگی مشترکشان گرفت. وحید حالا همراه ندا، روبهروی قاضی عموزادی، رئیس شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته و درخواست طلاق خود را ارائه کردهاند.
وحید درباره ماجرای زندگیاش به قاضی چنین میگوید: شش سال پیش با ندا ازدواج کردم. او دختر یکی از دوستان مادرم بود. درواقع این مادر و خواهرم بودند که ندا را پسندیدند و به من معرفی کردند. آن زمان که همراه خانوادهام بتازگی از شهرستانمان در شمال به تهران آمده بودیم، دلم نمیخواست ازدواج کنم. چون تازه کارم را در تهران شروع کرده بودم و درآمد خوبی داشتم. برای همین وقتی مادر و خواهرم موضوع ازدواجم را به میان کشیدند، بشدت مخالفت کردم. آنها اصرار کردند که حداقل بروم و این دختر را ببینم، شاید او را بپسندم، ولی من آنقدر از خودم مطمئن بودم که باز هم مخالفت کردم. تا اینکه یک شب خواهرم به خانه آمد و عکسی را به من نشان داد. او به یک جشن عروسی رفته بود که ندا هم در آن جشن حضور داشت. او با اجازه ندا از او عکس گرفته بود تا به من نشان دهد. نمیدانم چرا وقتی این عکس را دیدم، زندگیام از این رو به آن رو شد. همه چیز بعد از دیدن آن عکس شروع شد. من با همان یک عکس عاشق ندا شدم و تصمیم گرفتم او را ببینم.
او ادامه میدهد: برای اولین قرارمان، ندا را به یک رستوران بسیار لوکس و گرانقیمت دعوت کردم تا همه چیز تکمیل باشد. دلم میخواست هر طور شده دل ندا را به دست آورم. وقتی او را از نزدیک دیدم، بیشتر عاشقش شدم. از عکسش هم زیباتر بود و خیلی دختر متین و باشخصیتی به نظر میرسید. من هم او را پسندیدم و خیلی زود مراسم ازدواج ما برگزار شد. ندا از یک خانواده اصیل بود و اغلب بستگانش خارج از کشور زندگی میکردند. با این حال او همیشه به من میگفت مادیات برایش مهم نیست و توقع زیادی در زندگی مشترک ندارد، اما حرفهای ندا قبل و بعد از ازدواج، زمین تا آسمان با هم فرق کرد.
بعد از ازدواجمان ندا توقعاتش بیشتر شد و هرچند وقت یک بار، خواستههای زیادی از من داشت. من هم درست بعد از ازدواج در کار ساختمانسازی پیشرفت کردم و درآمدم بیشتر شد تا جایی که میتوانستم بیشتر خواستههای ندا را برآورده کنم. مرتب او را به سفرهای خارجی میبردم و خانهای به دلخواه او برایش خریدم. همیشه هم بهترین و گرانقیمتترین وسایل و حتی لباسها را برایش میخریدم. از صبح تا شب کار میکردم تا ندا بتواند بهترین زندگی را داشته باشد. حتی وقتی تصمیم گرفت درسش را ادامه دهد، تمام هزینههای دانشگاهش را پرداخت کردم و بدون اینکه اعتراضی داشته باشم، فقط در پی برآورده کردن خواستههایش بودم، اما مدتی که گذشت، متوجه رفتارهای توهینآمیز ندا شدم. او در میان جمع مرتب مرا تحقیر میکرد و با خنده میگفت با یک مرد دهاتی ازدواج کردهام که هیچ کاری بلد نیست. خیلی از این حرفهایش دلگیر میشدم، ولی به روی خودم نمیآوردم و تحمل میکردم. او آنقدر مرا تحقیر میکرد که تمام دوستان و بستگانش هم به خودشان جرات میدادند مرا براحتی مسخره کنند. با این حال حرفی نمیزدم، اما چند روز پیش به صورت اتفاقی وقتی ندا داشت با یکی از بستگانش حرف میزد، صحبتهایش را شنیدم و از او متنفر شدم. ندا داشت به دخترداییاش میگفت که از زندگی با من خسته شده است. او میگفت شوهرم یک مرد دهاتی است و وقتی به خارج از کشور میرویم، رفتارهایش باعث خجالتم میشود. ندا میگفت در زندگی با من خیلی چیزهایش را از دست داده، چون از لحاظ فرهنگی با هم همسان نیستیم. از شنیدن این حرفها بشدت عصبانی شدم تا جایی که تصمیم گرفتم از او جدا شوم.
در این لحظه ندا نیز به قاضی میگوید: آقای قاضی من شوهرم را دوست دارم و آن روز داشتم شوخی میکردم. هرچه هم سعی کردم برایش توضیح بدهم، فایدهای نداشت. وحید به یکباره از این رو به آن رو شد. در صورتی که من همیشه به او احترام گذاشتم و هیچ وقت سعی نکردم به او توهین کنم.
وقتی صحبتهای این زوج به پایان میرسد، قاضی دلیل آنها را برای جدایی کافی نمیداند و در نهایت مرد را از تصمیمش برای طلاق منصرف میکند.