پیام عاشقانه دزد برای صاحبخانه
رأی دهید
از آغاز دهه 50 گزیدهای از فارغالتحصیلان نخستین دانشکده روزنامهنگاری به تحریریه کیهان معرفی میشدند تا در بخشهای مختلف خبری به تجربهاندوزی در این حرفه بپردازند و پس از گذراندن دوره عملی کوتاهی به حرفه خبرنگاری ادامه دهند.در آغاز سال 50 که دبیری سرویسهای حوادث و گزارش را بر عهده داشتم چند نفر از این فارغالتحصیلان به من معرفی شدند تا در بخش حوادث و گزارش، کار خبری را شروع کنند و بسیاری از آنها بعدها چهرههای شاخص در حرفه روزنامهنگاری شدهاند.
از این میان، سه جوان فارغالتحصیل که در سرویس گزارش کیهان حرفه خبرنگاری را آغاز کرده بودند در مدت زمان کوتاهی آثار برجستهای در گزارشنویسی از خود به جا گذاشتند که میتواند نمونههای راهگشایی در گزارشنویسی برای دانشجویان روزنامهنگاری امروزی باشد. این سه نفر گزارشنویس دهه 50 روزنامه کیهان، امروزه از استادان برجستهای هستند که در دانشکدههای امروزی به آموزش دانشجویان میپردازند و علاوه بر تدریس، عامل انتقال تجربههای گرانقدری هستند و من به وجودشان افتخار میکنم. از این سه جوان گزارشنویس دهه 50 و استادان صاحبنام امروزی خاطرههای جالبی به یاد دارم.
یکی از این عزیزان که بتازگی کارش را در سرویس گزارش با من آغاز کرده بود، یک روز برایم تعریف کرد که شب گذشته یک دزد وارد خانهشان شده و یک رادیو کوچک ترانزیستوری را از بالای سرشان دزدیده است. پرسیدم: همین؟ گفت: نه، این سرقت ماجرایی دارد و میخواهم کمک کنید. آنگاه ماجرای سرقت را این طور تعریف کرد:
-به خاطر گرمای هوای تابستانی، مثل بسیاری از خانوادهها در پشت بام خانه پشهبندی میزنیم و میخوابیم. من هر شب یک رادیو کوچک که تنها یادگار پدرم بود بالای سرم میگذاشتم تا با شنیدن صدای موسیقی و برنامههایی خوابم بگیرد. تازه ازدواج کردهایم از مال دنیا همین رادیو را داشتیم. چرا که خانوادهها با ازدواج ما مخالف بودند و در مراسم عروسی ما شرکت نکردند و وسایل زندگی چندانی نداشتیم. امروز صبح من و همسرم که بیدار شدیم دیدیم دزد آمده رادیو را برده و به جایش نامهای بالای سرمان گذاشته. این دزد در نامهاش نوشته بود: «صاحبخانه گرامی من یک دزد حرفهای نیستم بلکه جوان خواستگاری هستم که مایلم با خواهرزن شما ازدواج کنم و نیازی به رادیوی کوچک شما ندارم. آن را بردهام تا برای گفتوگو با هم به دیدنم بیایید و رادیو را هم تحویلتان بدهم. در این نامه نوشته میتوانم امروز صبح به حاشیه میدان مخبرالدوله بروم و در آنجا منتظر بمانم تا به دیدنم بیایید. حالا میخواهم سفارشم را به کلانتری میدان بهارستان بکنید تا مأموران کمکم کنند. متهم با شنیدن ماجرای شبانه این خبرنگار جوان، توصیهاش را تلفنی به افسر نگهبان کلانتری کرد تا کمکش کند و مأموری را به همراهش به محل قرار بفرستد چون احتمال داشت دامی برایش گسترده باشند.او رفت و ساعتی از ظهر گذشته بود که به روزنامه برگشت و من در تماس تلفنی با کلانتری قضیه را پیگیری میکردم و میدانستم در این چند ساعت برایش چه گذشته. اما پرسیدم قصه را شرح بدهد و گفت افسر نگهبان مأموری همراهم فرستاد تا به محل قرار با دزد رادیو برویم اما هر چه آن اطراف را گشتیم و چند ساعتی منتظر ماندیم موفق به دیدار با دزد عاشق نشدیم...در این هنگام که خبرنگار جوان ماجرای جستوجویش را تعریف میکرد، یکباره چشمش به صفحه حوادث روزنامه آن روز افتاد که تازه از زیر چاپ درآمده بود. در این صفحه با تیتر درشت نوشته شده بود: «ماجرای دزد عاشقی که به خانه خبرنگار دستبرد زد»، با خواندن این گزارش پی برد من با شنیدن ماجرای دزدی از خود او و پیگیری قضیه از طریق تماس تلفنی با افسر نگهبان، گزارش کاملی تهیه کردهام و در صفحه حوادث چاپ کردهام. وقتی تعجبش را دیدم گفتم:
- هر چند در یافتن دزد عاشق موفق نبودهای اما تجربه خوبی باید به دست آورده باشی که باید همیشه با چشم یک خبرنگار به همه چیز توجه کنی... و من با گذشت بیش از 45 سال از این ماجرا، اخیراً در مراسمی که برای ستایش از این خبرنگار جوان دیروز و استاد برجسته امروز برگزار شده بود، شرکت داشتم و او با شرح این خاطره به حاضران در مراسم گفت:
- با دیدن گزارشی که بلوری از داستان دزدی شبانه خانهام در صفحه حوادث چاپ کرده بود، نگاهم به رویدادها به عنوان یک خبرنگار دقیقتر شد و این نخستین تجربه مؤثری بود که از او آموختم و همیشه در نظر خواهم داشت...