جسد گمشده سیل ۷ ماه قبل، پیدا شد
رأی دهید
او یک نفر از سه نفری بود که آن روز، سیلی که بعد از هشت دقیقه بارش باران آمد و آببند کارگران چینی بزرگراه تهران - شمال را شکست، با خودش برد و هفته پیش، بعد از هفت ماه بیخبری خانوادهاش پیدا شد و پنجشنبهای که گذشت، قطعه 305 بهشتزهرا، خانه آخرش شد.
جسد گمشده سیل 7 ماه قبل، پیدا شد
از «منصور افجه بش» و «رامین میرزایی» اما هنوز خبری نیست؛ از دو جوان محله سیمتریجی که هفت ماه است که نیستند و «چشمانتظاری دارد خانوادههایشان را میکشد.»
جسد گمشده سیل 7 ماه قبل، پیدا شد
از «منصور افجه بش» و «رامین میرزایی» اما هنوز خبری نیست؛ از دو جوان محله سیمتریجی که هفت ماه است که نیستند و «چشمانتظاری دارد خانوادههایشان را میکشد.»
دست آخر هم گره داستان «حسن تیموری» به دستان مادرش باز شد. یک هفته پیش بود که بعد از هفت ماه بیخبری از «حسن» از آگاهی شاپور به خانواده تیموری زنگ زدند و گفتند بیایید برای شناسایی؛ آن روز مادر «حسن» هم زنگ زد به مادر «رامین» و گفت بیا با هم برویم شاید از «رامین» هم خبری باشد و بیماری، جلوی رفتن مادر «رامین» را گرفت. خانواده تیموری اما آن روز با ناباوری به آگاهی وحدت اسلامی رفتند و با چهار عکس روبهرو شدند؛ چهار عکس چهار جنازه یخزده.
حالا «فاطمه تیموری»، خواهر «حسن»، یک روز بعد از خاکسپاری برادرش، در گفتوگو با «شهروند» با صدایی گرفته و مغموم، از روزی میگوید که چشم انتظاری پدر و مادر با تحویل گرفتن بدن پسرشان از پزشکی قانونی و بلاتکلیفی هفت ماههشان با خاکسپاری او در قطعه 305 بهشتزهرا تمام شد: «یک هفته پیش از آگاهی شاپور تماس گرفتند و گفتند بیاید برای پیگیری. پدر و مادرم رفتند و آنجا عکس چهار جنازه را به آنها نشان دادند. مادرم آن روز به یکی از عکسها مشکوک شده بود و گفته بود کمی شبیه حسن است. بعد از این حرف مادرم، آگاهی گفته بود که بروید از حسن اثر انگشت بیاورید و بعد که آوردند، گفتند اثر انگشتش به اثر انگشت همان جنازهای که مادرم گفته بود شبیه حسن است، خیلی نزدیک است. ما اولش قبول نمیکردیم. میگفتیم ما هفت ماه است که میرویم و میآییم، چرا از همان اول این عکسها را به ما نشان ندادند؟ چرا از همان اول اثر از ما انگشت نخواستند؟ یعنی نمیدانستند که ما گمشده داریم؟ شماره ما را همهجا داشتند. خود پزشکی قانونی کهریزک داشت، چرا به ما نگفتند که همچین جنازهای را آنجا دارند؟ چرا زودتر به ما خبر ندادند؟ چرا بعد از هفت ماه؟»
«فاطمه» میگوید در پزشکی قانونی به خانواده او گفتهاند که برای «حسن»، مجوز دفن هم صادر شده بوده است: «آن اول که مادرم حسن را شناسایی کرد، به ما گفتند دفنش کردهایم ولی بعدش گفتند که هفت ماه جنازه در سردخانه مانده است. البته خیلی خوب شد که دفنش نکرده بودند و ما با دستان خودمان حسن را دفن کردیم. حرف ما این است که چرا در این هفت ماه به ما نگفتند؟ آن روز به ما میگفتند شما هفت ماه کجا بودید. ما کجا بودیم؟ ما زمین و زمان را زیرورو کردیم. شما چه میدانید به ما در این هفت ماه چه گذشته. این پیرمرد و پیرزن چقدر در این هفت ماه گریه کردند. مصیبت بود خانم. نمیدانید چه مصیبتی از سر ما گذشت.»
او از روز سیل و پیگیریهای هفت ماهه خانواده تیموری برای پیداکردن «حسن» میگوید: «آن روز خیلیها مفقود شدند. خود من که خواهرش هستم از روز اول با برادرهایم رفتیم داخل آب و گل و همهجا را گشتیم. نیروهای امداد هم دو هفته گشتند. بعدش همهجا رفتیم و سوال کردیم. بومیها میگفتند ما خیلیها را از آب کشیدیم بیرون. ما ستاد بحران و فرمانداری رفتیم و ... . دستگاه آوردند که جنازهها را بیرون بکشند تا ورامین هم رفتند. سگ آوردند و با لودر پارک جوانمردان را کندند و هیچی پیدا نکردند. هفتهها به همین منوال گذشت. بعدش بیمارستانها را گشتیم. از قاضی برگه گرفتیم که خودمان بیمارستانها را بگردیم. حتی بین آیسییو و کماییها را گشتیم. خیلی رفتیم بهزیستی و ... و آخرسر پرونده را از کلانتری کن انتقال دادیم آگاهی شاپور. برادرم تا یک هفته میرفت کهریزک و جنازهها را میدید و افسردگی گرفته بود. در این هفت ماه خودروی حسن دم در بود. کار مادرم این شده بود که برود پشت پنجره و منتظر او باشد. مدام میگفتند شاید بیاید و یکبار دیگر سوار ماشینش شود. ما هفتتا بچهایم و حسن آخرین بچه بود. همه غصهمان این است که قرار بود برایش عروسی بگیریم، قرار بود بک روز بعد از تمامشدن ماه رمضان برایش برویم خواستگاری. ولی حالا ببین چه شد؟»
«بهرام» یکی از برادران «حسن» است. او از روزی میگوید که «حسن» و دوستانش برای تفریح به کن و سولقان رفتند و دیگر بازنگشتند: «او با رفقایش برای تفریح به کن رفته بود. بعد باران آمده بود و رفته بودند زیر پلی که لباسهایشان را خشک کنند. شما فکر کن هفت دقیقه بارندگی همچین خسارتی زده بود. البته چینیها سدی از چوب و گلولای زده بودند که آبی را که احتیاج داشتند، تأمین کنند. سیل، جسدها را تا خود ورامین برده بودند. از پنج نفری که با حسن برای گردش رفته بودند، چهار نفرشان نجات پیدا کردند. آن شب تا صبح به دنبال او گشتند و دیگر مادرم متوجه گمشدن او شد. روز بعد نزدیک به 30 نفر شدیم و باز هم برای پیداکردن برادرم دست به کار شدیم. از نقطهای که آنها آنجا بودند تا آخر رودخانه را که به داوودآباد و باقرآباد میرسد، گشتیم اما او را پیدا نکردیم. خدا میداند در مسیر رودخانه چقدر چوب و آشغال بود. در آن منطقه که سیل آمده آنقدر چوب، آهن، میلگرد و الوار ریخته شده بود که نشان میداد همین چیزها باعث شده تا بارانی که باریده است، مسیر خودش را پیدا نکند. الوارها و آهنها طوری بودند که کاملاً مشخص بود از قبل بریده شدهاند و سیل آنها را به آنجا نیاورده است. آببندی که چینیها ساختهاند آب را جمع کرده و وقتی که شکسته است، آب با شتاب هرچه بیشتر به حرکت درآمده و این اتفاق افتاده است.»
داغ دلی که تازه شد
خانواده تیموری حالا با لباسهای سیاهی که به تن و داغی که به دل دارند، به قول خودشان دلشان غم دارد اما آرام است. دل «فاطمه»، مادر «منصور افجه بش» اما آرام نیست؛ منتظر است و چشمش به در سفید شده؛ او مادر پسر 28 سالهای است که آن روزِ یکشنبه، با چهار نفر از دوستانش که همه ساکن محله سیمتریجی، 16 متری امیری بودند، برای تفریح روز عید به کنار رودخانه کن رفتند و آب او را با خود برد؛ با خود برد و بعد هفت ماه هنوز او را پس نداده است.
«فاطمه» از یک هفته پیش بیقرارتر است؛ ناآرامتر. از این صدایش پیداست. وقتی میگوید پیدا شدن «حسن» حالم را بدتر کرده؛ پس پسر من کجاست: «من یک پسر دارم یک دختر. تنها پسرم هفت ماه است که نیست. من آن روز نمیدانستم که منصور رفته کن. او شب قبلش به دوستاش گفته بود که موتورم خراب است و نمیام. ولی دوستانش آمده بودند دنبالش و گفته بودند با موتور ما بیا. من خانه بودم و دیدم که آسمان تاریک شد و طوفان راه افتاد. داشتم تلویزیون نگاه میکردم که خواهرم زنگ زد و گفت منصور خانه است؟ جایی رفته؟ خواهرم تلفن را قطع کرد ولی من اضطراب شدید داشتم. ساعت یک شب بود که زنگ زدم به خواهرزادهام، گفت کن سیل آمده و ما داریم میریم ببینیم چه خبر است. هرکار کردم من را نبردند. من از اینجا ناراحتم، اگر مردم میتوانستند یا امکانش را داشتند، برای کمک بروند، بچههای ما پیدا میشدند. از بچههای محله ما که هفت نفر بودند، سه نفر مردند، دو نفر را پیدا کردند. منصور افجه بش و رامین میرزایی اونجا گم شدند. الان هفت ماه است که پیدا نشدهاند.»
او میگوید در هفت ماهی که گذشت، همهجا را گشتهاند اما هنوز خبری از «منصور» نیست که نیست: «ما در این مدت از همه درخواست کمک کردهایم. باز هم خدا خیرشان بدهند، مهندس آران معاون فرماندار به من قول داد که پیگیری این جریان میشود. بعد از چند روز از ماجرا، یک دستگاه از سمنان آوردند و از بالای رودخانه تا جاده قدیم قم را گشتند ولی چیزی پیدا نکردند. بعد گفتند آنها در رودخانه نیستند ما پیگیر بیمارستانها شدیم، بهزیستی و... . همان اوایلش رفتیم پزشکی قانونی برای شناسایی، چند نفر را نشان دادند ولی بچه ما نبود. برای ما تعجبآور است چطور حالا بعد هفت ماه به خانواده تیموری گفتهاند که اثر انگشت بیاورند، چرا از همان اول نگفتند. همه ما داغون هستیم. شما فکر کن در وطن خود آدم سه جوان گم شوند و دو نفرشان بعد هفت ماه هنوز پیدا نشدهاند.»
«فاطمه» از روزهایی میگوید که در این هفت ماه از سرگذرانده: «خیلی سخت بود. خدا کند به سر هیچ مسلمانی نیاید. در این مدت زنگ خانه را میزدند یا صدای در میآمد، فکر میکردم از بچهام خبری شده است. ما امیدواریم که بچهام زنده برگردد. ما حتی درخواست دادیم که زندانها را بگردند. من گفتم نکند اشتباهی کردهاند و آنها را بردهاند زندان. البته آگاهی میگوید که ما از زندانها استعلام کردهایم ولی نبودهاند. روز پنجشنبه هم برای خاکسپاری حسن تیموری به بهشت زهرا رفتیم. حالمان خیلی بد است. شما حساب کن مادر و پدری که هفت ماه چشم به راه بودند و امیدوار، تازه بچهشان را تحویل گرفتهاند.»
آنها زندهاند، زنده برمیگردند
از آن جمع پنج نفره محله 16 متری امیری که 28 تیر امسال در سیل گرفتار شدند، بدنهای «محمد» و «فرزان» پیدا شد؛ مرده و به خاک سپرده شد. «منصور» و «رامین» اما هنوز نیستند؛ نه خودشان، نه بدنهای بیجانشان. حالا هفت ماه است که خانوادههای آنها منتظرند؛ آنها سیاه نپوشیدهاند و خوش ندارند کسی از پسرهایشان با فعل گذشته حرف بزند. «آنها زندهاند، زنده برمیگردند.» این را «سمیه میرزایی»، خواهر «رامین»، پسر 21 ساله خانواده میرزایی میگوید.
او به «شهروند» میگوید که خانواده آنها هفت ماه است که زندگی ندارند: «همهمان افسرده و پریشانیم. هرچه میگذرد امیدمان به زنده بودنش بیشتر میشود. از وقتی خبر پیدا شدن حسن تیموری را شنیدهایم، نمیدانیم که کجا برویم. فکر میکنیم شاید سرنوشت برادر ما همین بوده. ما این موضوع را رسانهای کردیم و همه میدانند و ما هرجا میرفتیم، سه خانواده با هم بودیم. همهاش در این ماهها به ما میگفتند، جنازهای نیست. چندماه پیش برای شناسایی یک جنازه ما را صدا کردند ولی مادرم رفت و گفت رامین نبود. نمیدانستیم خوشحال باشیم یا نه. ستاد بحران هم به ما گفت که یکدرصد هم شک نکنید هیچ مردهای در کن و سولقان نیست. ما میگفتیم حتی خانه و زندگیمان را میفروشیم، امکانات به ما بدهید تا پیدایشان کنیم. میگفتند شاید تکهتکه شدهاند به خاطر همین پیدا نمیشوند، ولی ما قبول نکردیم. در این هفت ماه همهمان عین مرده متحرکیم. چرا یک مرده را باید هفت ماه نگه دارند. این گناه نیست؟ بعد هفت ماه به ما گفتند اینطوری شده، داغ این خانواده دوباره تازه شده. خانواده تیموری امید داشتند که حسن زنده باشد.»
او میگوید: «ما هر هفته میرویم کلانتری و پیگیری میکنیم. اثر انگشتش را دادهایم. وقتی فکر میکنیم که یک جوان را هفت ماه در سردخانه نگه داشتهاند و بدنش مثل چوب خشک شده، آتش میگیریم. آنها برای تفریح رفته بودند و این یک حادثه بود اما چرا ما باید این همه عذاب بکشیم؟ ٧ماه است فکر و زندگی ما همین است. میگوییم نکند دفنشان کردهاند و بعدا میخواهند به ما بگویند. هرجا را بگویید، ما رفتهایم. عید دارد میآید، تولد برادرم 14 اسفند است. از الان غصهام این است. هیچکدام یکدرصد احتمال نمیدهیم که او مرده باشد. امیدوارم او زنده باشد. امیدوارم خدا دعای بچههایمان را بشنود. نمیدانم، شاید هم بهتر است آدم با حقیقت کنار بیاید.»
مادر رامین اما در هفت ماهی که گذشت، از همه بیقرارتر بوده؛ او میگوید دوباره عکسش را چاپ کنید، شاید خبری بشود: «امیدوارم خدا به جوانی این دو نفر رحم کند. بالاخره حسن آرامش را پیدا کرد. من شبها یک ساعت نمیتوانم بخوابم. سرم را که میگذارم روی بالش، خوابم پریش است. ماشین که میآید، موتور که میآید میگویم رامین آمده. با عکسش صحبت میکنم، میگویم تو کجایی؟ بیا، من با سختی تو را بزرگ کردم، با مستاجری، سختی و ... از خودش میخواهم که برگردد. الان هفت ماه گذشته. بالای 50 بار رفتهام کهریزک. جنازههای زیادی دیدهام. سه ماه پیش رفتم کلانتری کن و سولقان، عکس جنازه بود به من نشان دادند ولی شبیه رامین نبود. یک هفته پیش هم رفتم کهریزک، گفتند دیگر جنازهای نیست. گفتند یک نفر افغان بوده و آن هم صاحبش پیدا شده. من چطوری طاقت بیاورم؟ همه زندگیمان شده چشمانتظاری. آدم یک مرغش گم میشود، چه حالی میشود؟ چه برسد به بچه آدم.»