ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
رأی دهید
من بارها متولد شده ام ، زندگی کرده ام و مرده ام
همه چیز از اون شب عجیب شروع شد ؛ شبی که وحشت مرگ همه وجودم رو تسخیر کرده بود . من داشتم می مردم اونهم به بدترین و شرم آورترین شکل ممکن . می دانستم که دارم تاوان گناهان نابخشودنی ام را پس می دهم . با همه وجودم فریاد می کشیدم ، من نمی خواستم بمیرم . ناگهان اتفاقی عجیب افتاد ، اتفاقی که در هر دوره زندگیم تکرار شد . خاطره یی که در ضمیر ناخوادگاه من ثبت و گاه به صورت رویا تکرار می شود . خاطره یی که ستاره ی کبود روی تنم ، این حقیقت را به یادم می آره. ستاره ی کبودی که گاه مانند قطعه یی از جهنم ، پوست و گوشت و استخوانم را می سوزاند .
فصل اول - کوکب
میگن عقد دختر عمو پسرعمو تو آسمون ها بسته شده و شونزده سال پیش ،ناف من به اسم پسرعموم ، غلامرضا بریده شد .
عمو ؛ غلامرضا رو ده سالش که بود ؛ فرستاد شهر، پیش برادرش که هم کمک حال عمو باشه و هم درس بخونه . غلامرضا هر سال تابستونها می اومد روستا ، اقاجان که آدم متعصبی بود، با اومدن غلامرضا سختگیری هاش بیشتر می شد و من دیگه به ندرت حق داشتم از خونه بیرون برم .
غلامرضا تپل مپل و سرخ و سفید بود و هر وقت زیر چشمی به من نگاه می کرد از گردنش شروع به سرخ شدن می کرد تا کف سرش که همیشه ی خدا کچل بود .
آقام ، بزرگ خانواده و مرید حضرت علی بود ؛ توی اتاق یک عکس بزرگ از امام علی بود که شمشیر به کمرش بسته بود و نشسته بود روی زمین ؛ صورتی اخم کرده و خشمگین داشت . آقام هر جا که می رفت ، یک نهج البلاغه همراهش بود و دنبال فرصتی بود تا برای جمع نهج البلاغه بخونه .
هر سال تابستون که می شد ، قند تودلم آب می شد و هر شب خواب غلامرضا رو می دیدم ؛ اما اون سال تابستون تموم شد و غلامرضا نیومد ، عمو گفته بود قراره بعد از خدمتش بیاد ، اما به حساب ما دو ماه می شد که خدمتش تموم شده بود ونیومده بود .
شانزده سالم شده بود ، دیگه داشت از وقت عروس شدنم می گذشت . همه پشت سر م حرف می زدن . می گفتن لابد دختره عیب و ایرادی داره که پسرعموش نمی خوادش و من شده بودم موضوع غیبت زنها و مایه آبروریزی پدر و مادرم. همه ی خبرها رو اختربرام می آورد . اختر صمیمی ترین دوستم بود . نه من خواهر داشتم و نه اختر ، با هم عهد خواهری بسته بودیم . همه ی رازهامون رو به هم می گفتیم . من آرزو داشتم خوندن و نوشتن رو یاد بگیرم و اختر که دختر قد کوتاه و سیاهی بود ؛ خاطرخواه محمد پسر داییش بود و آرزو داشت بیان خواستگاریش ؛ به هم قول داده بودیم هر کدوم زودتر عروس شدیم ، همه چی رو بهم بگیم و هیچ چیزو از هم پنهون نکنیم .
یک روز آقام بعد از نماز استخاره کرد . جانمازشو جمع کرد و گفت علی...
منظورش مادرم بود . علی یک اسم مشترک بود بین برادر و مادرم . آقام وقتی برادرم را صدا می زد می گفت : علی آقا ، ولی وقتی با مادرم کار داشت ، تنها به گفتن علی یا ننه علی اکتفا می کرد .
مادر نفهمید که چطور از جاش پرید .
بله ...
شال ...
پدر، هر وقت می خواست کار مهمی انجام بده ، شال سبزش رو می انداخت گردنش
مادرم شال سبزش رو دودستی تقدیم کرد و پرسید : کجا انشاءالله ؟!...
نگاه پدرم کافی بود تا بفهمه حرف بیخودی زده ...آقام با اینکه خیلی سختگیر بود اما مثل خیلی از مردهای دیگه ، هیچوقت دست روی مادرم بلند نمی کرد و از نهج البلاغه نقل قول می کرد و می گفت امام علی فرمودند که :
زنان در نزد مردان مالک سود و زیان خود نیستند ، زنان امانت خــدا نزد شما هستند ، به ایشان زیان نرسانید و برایشان سخت نگیرید و همیشه سخنرانیش رو با این جمله تموم می کرد ، آقا علی فرموده اند ، با زنان مشورت نکنید که زنان دارای عقل و ایمان ناقصند .
به محض اینکه آقا از خونه زد بیرون ، مادرم هم با وعده ده شاهی پول ، هادی برادر کوچیکم رو فرستاد دنبالش ؛ آقاجان رفته بود خونه ی عمو کاظم .
هنوز یک هفته از ملاقات آقاجان و عمو کاظم نگذشته بود که غلامرضا اومد. هنوز کچل بود .گفت بخاطر چند روز غیبت ، خدمتش طولانی تر شده بود و زیر چشمی به من نگاه کرد و از نوکش انگشتهای دستش ، مغز سرش قرمز شد .
خبر عقد کنون ما تو روستا پیچید . اختر ، از من بیشتر ذوق می زد . پدرش مش دادالله چند سال پیش رفته بود شهر و براش یه کفش سفید آورده بود که روش یک پاپیون قرمز داشت ؛ با اینکه کفشه کوچیک و پاره شده بود ؛اما اختر هنوز نگهش داشته بود .مش داد الله ، اینقدر از دیدنی های شهر تعریف کرده بود که اختر هر شب خواب شهر رو می دید .
غلامرضا ، کلی برای من از شهر خرید کرده بود . طبق رسوم همه ی هدیه ها رو چیدن روی یک طبق و فرستادن خونه ی ما . آیینه و شمدان و کفش و پارچه ی ترمه .
زن عمو وهمه زنهای فامیل و روستا ، جمع شدن توی خانه ما ، زن عموم که یک دندون تو دهنش نبود ؛ پیشکش هایی که برای من آورده بودن ؛ بازکرد و به همه نشون داد . اون شب زنها کلی زدن و رقصیدن و بعد از شام ، با صدای یا الله آقام همه حجاب گرفتن و برگشتن خونه هاشون .
نیمه های شب بود که با صدای فریاد ، توام با گریه و یا علی یا زهرای مادر همه از خواب پریدیم ، حالت غش بهش دست داده ، به زور تو دهنش آب قند و گلاب ریختیم . آرومتر که شد ، همش دست به صورتش می کشید و صلوات می فرستاد ، خواب حضرت زهرا را دیده . خواب دیده بود ، توی خونه دارن عقدم می کنن که یه دفه بوی گل همه جا رو پر می کنه ؛ مادر از خونه بیرون می ره ؛ می بینه جلوی در خونه پر از بوته های گل نرگس شده و یک اقای درشت اندام که یک شمشیر دو سر به کمرش بسته ، با یک خانم چادر مشکی دارن می آن . هر قدمی که بر می داشتن از زیر پاشون یک بوته ی نرگس سبز می شد . وقتی می رسن دم در خونه ، هرچی مادرم تعارف می کنه بیان تو ، نمی آن . آقا می گن : چون شما از مرید های من هستید ، اومدم خودم عقدشون کنم اما نه اینجا .
و این بود که خطبه ی عقد منو تو امامزاده خوندن با مهریه ی خانم فاطمه زهرا ؛ یک جلد کلام الله مجید یک شاخه نبات ؛ یک آیینه شمعدان و یک دست رختخواب و من شدم عروس فاطمه زهرا .
همه ی آبادی از خوابی که مادرم دیده بود ، حرف می زدن و به من به چشم یک نظر کرده ، یک قدیسه ، نگاه میکردن ؛ بی بی که شوهرش بعد از تراخم کور شده بود از من التماس دعا داشت ؛ خاتون که حامله نمی شد ، مدام دست منو می گرفت میذاشت رو شیکمش و می گفت براش دعا بخونم و اختر ازم یک شوهر خوب می خواست و من بشدت احساس پاکی و روحانیت می کردم . تصمیم گرفتم ، زندگی همچون فاطمه زهرا داشته باشم . از زندگی خانم فقط اینو می دونستم که سفارش بسیار برای حفظ حجاب و فرمانبرداری از شوهر کردند .
دیگهای بزرگ سراجاق بود و مردها دور آتیش چوب بازی می کردن ، بعد از مراسم ، پدرو مادرم و اهالی ده ، ما رو تا دم خونه عمو، بدرقه کردن .
آقام که شال سبزش رو انداخته بود گردنش ، دست منو گذاشت تودست غلامرضا و یک نهج البلاغه بهمون هدیه داد و سفارش کرد طبق این کتاب مقدس ؛ زندگیمون رو بسازیم و علی و فاطمه وار زندگی کنیم ، مادرم دوباره اشکهاش سرازیر شد و گفت به فاطمه زهرا می سپارمتون . برادر غلامرضا که یکی دو سال از خودش بزرگتر بود ؛ نیشش تا بناگوش باز بود و یک تفنگ دستش بود ؛ چشمکی به غلامرضا زد و گفت من پشت پنجره ام .
با صدای بابای غلامرضا که صلوات بر محمد سر داد ، مش قربون ، گوسفند زبون بسته یی رو سر برید. جوی خون راه افتاد و من وارد خانه ی غلامرضا شدم . مادرش اسفند دود کرد و دور سرمون چرخوند .
رختخواب مخمل سفیدی ، وسط اتاق پهن بود . غلامرضا در اتاق را بست . قرمز قرمز شده بود . ضربان قلبم تند و کوبنده شده بود ، ترسیده بودم .
غلامرضا همیشه به نظر می رسید که عجله داره ، انگار همیشه دیرش شده بود . اون شب هم قبل از اینکه یک کلمه با هم حرف بزنیم ، چراغ نفتی را خاموش کرد ؛ سایه اش را دیدم که به من نزدیک شد و با همون عجله ی همیشگی ، مالک من شد ؛ بعد هم عرق کرده از رختخواب بلند شد و با انگشت به پنجره کوبید .
صدای شلیک تیر همه جا را پر کرد ، این یک رسم بود . پایان شب زفاف برای یک داماد موفق ودختری که روسفید شده بود با شلیک یک گلوله به اطلاع اهالی رسانده می شد
روز بعد از عروسی ، رسم مادر زن سلام بود . دلم برای دیدن مادرم پر می کشید . چادرمو سر کردم و دنبال غلامرضا از خونه بیرون آمدم ، برای اینکه ازش جا نمونم باید می دویدم ؛ اختر و دیدم که سر جوی آب داشت ظرف می شست ؛ تا منو دید ذوق زنان ، اومد طرفم اما با اخم غلامرضا ، سرجاش ایستاد و از همون دور سلام کرد . رفتیم خونه ی مادر ، دلم برای خونه مون تنگ شده بود . حسی غریب تو دلم چنگ انداخته بود . حسی که به من می گفت این آخرین دیداره ...
یک هفته بود که عروس شده بودم ، اما حق نداشتم از خونه بیام بیرون . دو بار اختر رو دیدم که از پشت پنجره ملتمسانه نگاهم کرد ، دلم برای حرف زدن باهاش پر می کشید . وسایلمون رو جمع کرده بودیم و قرار بود فردا عازم تهران بشیم . از غلامرضا خواستم اجازه بده اختر بیاد و همو ببینیم ، اما غلامرضا اصلا از اختر خوشش نمی اومد . می گفت : دختری که جلوی مردها راحت حرف بزنه و روشو نگیره یا شیرین عقله یا خرابه ، واسه همین هم هیچکس نمی گیرتش .
مادرم سینی آیینه قران را بالا گرفته بود ؛ چشمهاش از اشک پرشده بود از زیر سینی رد شدم بغلم گرفت . بدنش بوی عشق می داد . صورت خیسشو به صورتمو چسبوند و گفت : به خدا می سپارمت. اختر برای چندمین بار بغلم کرد ، گریه می کرد .در گوشم گفت : خلف وعده کردی خواهر . گفتم منو ببخش می دونی که اختیارم دست خودم نیست دست غلامرضاست . همونطور که قبلا دست آقام بود و باز همون حس غریب گفت . این آخرین دیداره ...و اختر را بو کشیدم ....با همه ی وجودم ....
نویسنده : مهرنوش خرسند
ادامه دارد......
ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم