بسوی استرالیا؛ شاید اینبار رسیدم
محمد یاسر
بی بی سی :ساعتم ۷ صبح به وقت کابل را نشان میدهد. از خانه به مقصد فرودگاه کابل با شور و شعف حرکت میکنم. وقتی قدم به کوچه گلی میگذارم و هنوز چند قدمی هم از خانه فاصله نگرفتهام که ذهنم سئوال باران میشود. کجا میروم؟ مسیرم کجا است؟ چه سرنوشت در انتظارم است؟ آیا موفق خواهم شد، یا خودم را فریب میدهم؟ و هزارن سئوال دیگر.
احساس میکنم با هجوم این سئوالها لحظه به لحظه به تعداد بدرقه کنندگانم اضافه میشود و سنگینی آنها را روی دوشم احساس میکنم. سفر به استرالیا و آینده موهوم، مات و مبهوتم میکند. احساس میکنم از آن شوق و شور چند دقیقه پیش، در وجودم بود خبری نیست.
تمامی افغانهایی که به خارج از افغانستان مسافرت نکرده اند، خارج از افغانستان به نظر آنها مجموعه ای از تمامی امکانات و سهولتهایی است جهت عبور از همه بدبختیهای زندگی که آنان شاهد بوده اند. امید به آینده است که رنج سفر را برای آنان هموار میکند و تمام سختیهای راه را به تن میخرند.
من نیز مثل همه افغانها هستم و میخواهم که با این تفکر به تمام سوالاتی که در ذهنم طرح شده پاسخ گویم. بعد با خود تکرار میکنم خارج، خارج، خارج.....
میخواهم به خارج از افغانستان بروم، لباس غربی به تن کرده ام. ولی آنطرف جاده در ناف شهر کابل چوپانی با گلهای از گوسفندانش که در حال چرا هستند دیده میشود.
وقتی کنار او میرسم چهره نامترتب و لباس ژنده او را میبینم و به ظاهر اراسته خود مینگرم از او چندشم میآید. بعد به برتری وجودی و خود بزرگ بینی ابلهانه خود را میبینم یکدفعه حس بدی به من دست میدهد. میخواهم از خود فرار کنم و تند تر گام بر میدارم. چوپان با رمه هایش در هوای خاک آلود کابل گم میشود.
تمامی افغانهایی که به خارج از افغانستان مسافرت نکرده اند، خارج از افغانستان به نظر آنها وجود تمامی امکانات و سهولتها جهت عبور از همه بد بختیهای زندگی
قصد دارم به هند بروم و باید پولهایم را به کلدار هندی تبدیل کنم. سرای شهزاده در مرکز شهر کابل مرکز عمده مبادله ارزی است. وقتی آنجا رسیدم صبح زود بود و سرای بسته، در بیرون از صرافان جوان که هم سن و سال خودم بودند سراغ کلدار هندی را گرفتم. در یک چشم به هم زدن همه جمع شده بودند، با لبخند و خوش رویی مثل اینکه از ضمیر دل من خبر داشتند، میپرسیدند: استرالیا میروی؟ سفر بخیر!
از مسیر هند میروی؟ چقدر پول گرفته؟ زمینی میروی یا هوایی؟ راه هند خوب است؟ احساس کردم که صرافان جوان دلخوشیشان بخاطر رفتن من، بیشتر از من است. احساس کردم که خیلی از این افراد اگر پولی در بساط داشتند همین اکنون همسفرم بودند.
رفتار صرافان که هیج شناختی از من نداشتند و نمیدانستد که چرا به خارج از افغانستان می روم؟ مرا متعجب کرد.
به فرودگاه بین المللی کابل رسیدم. نیروهای امنیتی در حال بازرسی کردن مسافرین بودند. با گرفتن کارت پرواز وارد سالن انتظار شدم. روی صندلی سالن انتظار نشسته بودم که چند نفر دیگر آمدند. نا آشنا بودند ولی وقتی مرا دیدند کنارم نشستند و سرصحبت را باز کردند.
یکی از آنها از من پرسید که پلیس ورودی فرودگاه از تو چقدر پول گرفت؟ گفتم نگرفت. بعد افزود که مامورین فرودگاه وقتی آنان وارد شده، پرسیده که شما به استرالیا میروید و ما از خروج شما باید جلوگیری کنیم. آنان ادعا کردند که با پرداخت ۵۰ دلار به ماموران فرودگاه، اجازه ورود به سالن فرودگاه را گرفته اند.
۷ سال بود که با هواپیما مسافرت نکرده بودم. هفت سال قبل در مسیر هرات- کابل مسافرت کرده بودم و در این سفرها، صندلی مشخص مهم نبود، یا اینکه من به خاطر ندارم. هرکه زودتر وارد هواپیما میشد در یکی از صندلی ها جا میگرفت.
بعد از بررسی کردن کارت پرواز، وقتی خدمههای هواپیما قسمتی از کارت پرواز را به مندادند، فکر کردم که کار تمام است و آنرا دور انداختم. وارد هواپیما که شدم خدمه از من کارت پرواز را خواست که من نداشتم. بعد مرا به یک صندلی راهنمایی کرد ولی اندکی نگذشته بود که فهمیدم جایی کسی دیگر نشستهام و گرفتاریام از اینجا شروع شد. دختران ماه روی هند آمدند و به من گفتند که تو قاچاقی وارد هواپیما شدهای.
دادن عنوان قاچاق، باعث بر انگیخته شدن خشمم شد. بلیت را بیرون کشیدم و گفتم که من برای سوار شدن به این هواپیما پول دادهام. آنان وقتی خشم مرا دیدند با نرمی و متانت گفتند که بلیط برای ورود به فرودگاه است. وقتی وارد هواپیما شدی بلیت به کارت پرواز تبدیل میشود. کارت پرواز به خدمه کمک میکند که شما را باید در کدام صندلی راهنمایی کند.
این سیرلانکاست، مسیر بازگشت من از مالزی به کابل
وقتی مزه چلو مرغ هندی در داخل هواپیما بر زبانم نشست. احساس غریبی داشتم ولی این مزه تند، به دلیل شوق سفر، مزه شیرین داشت و نفهمیدم که دو ساعت وده دقیقه فاصله کابل- دهلی چطوری گذشت.
در داخل هواپیما فرم توزیع شد. این فرم ها باید توسط خارجیها پر میشد. اما من با این ذهنیت که خارجی نیستم نه خودم فرم پر کردم و نه به سایر همسفرهایم اجازه دادم. فکر کردم که ما خارجی نیستیم. چون این ذهنیت را داشتم که خارجی ها فقط به ساکنین اروپا، آمریکا و استرالیا اطلاق میشود.
وقتی به فرودگاه دهلی رسیدم بعد از پیاده شدن از هواپیما با عبور سالن ترمینال به در خروجی پاسپورت و بلیتم را دادم، مسئول کنترل نمونه فرمی را که در داخل هواپیما دیده بودم نشان داد و به آخر سالن اشاره کرد و گفت باید این فرم را انجا پرکنی! پرسیدم که به این هم ضرورت است؟ گفت مگر شما هندی هستید؟ گفتم نه افغانم. بعد به من گفت که اینجا هند است و برو فرم را پر کن.
وقتی در آخر سالن فرم را پر میکردم سیلی از جمعیت که همه افغان بودند دور وبرم جمع شدند و خواستار کمک بودند که فرم آنها را نیز پر کنم. این کار چند ساعت طول کشید ولی به تعداد جمعیت هر لحظه افزوده میشد. حوصله من سر رفت و مجبور شدم از میان جمعیت فرار کنم.
وقتی از فرودگاه بیرون شدم و با راننده تاکسی روبرو شدم. راننده سر صحبت را باز کرد. وقتی که فهمید زبان اردو نمیدانم تعجب کرد و گفت تمام افغانها اردو میدانند شما اولین افغانی هستید که نمیدانید. او هم فقط دو کلمه انگلیسی میدانست. کلمه بد را برای افغانستان وگود(خوب) را برای هند به کار میبرد.
وقتی به هتل رسیدم قیمتها خیلی بالا بود که با توجه به هزینه سفرم و اینکه خانواده ام با چه زحمت این پول را ذخیره کرده بودند، از گرفتن اتاق گران قیمت که یک شب معادل ۴۰ دلار آمریکایی میشد، منصرف شدم.
بعد به جاهای دیگر سر زدم و سراغ دوستانم را گرفتم که در هند ساکن بودند. روز چهارم اقامتم در هند بود که توانستم یک قاچاقبر افغان را بیابم. چند واسطه را عبور کردم تا به او رسیدم. او در باره سفر اندونزوی، سختی و دشواریهای که این سفر دارد و اینکه چطور واسطههای او به من کمک میکند که براحتی از این موانع عبور کنم، سخن گفت.
او در آخر از من یک سوال پرسید که برایم خیلی جالب بود. اینکه چه مشکلی داری که خارج میروی؟ گفتم چطور؟ گفت: تمامی آنانی را که من به خارج فرستادم تا به حال کسی نبوده که جرم ویا پروندهای نداشته باشند.
پاسپورتم را برای ویزا تحویل او دادم. با یک سئوال تازه و موضوع جدید، به پارکی میروم که همه مسافرین که به استرالیا میروند، شبانگاه انجا گرد هم میآیند. وقتی وارد پارک میشوم هرکه از راه میرسد بعد از خوش وبیش با خنده از آنان میپرسم که چه جرمی مرتکب شده که میخواهد خارج برود؟ بعد از چند شب صحبت همراه مسافرین در پارک به این نتیجه رسیدم که همه آنان که مهاجرت را انتخاب کرده اند، از نظر اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، روابط خانوادگی، با مشکلات زیادی روبرو هستند.
خیلی از این افراد، مشکلات و دشواریها، غمها و رنجها، نا شکیبیهای زندگی، جنگ و جدال، کشتارها و کشمکشهای خانوادگی را در ابتدا تحمل میکنند ولی اندک اندک تحمل خود را از دست میدهند. فشار روزگار آنان را درهم میشکند و بعد مجبورند که خود را به دست حوادث بسپارند.
تمامی کسانی که در این پارک جمعند با هزینه خود و یا دوستانش که در خارج از افغانستان زندگی میکنند راه سفر را در پیش گرفتهاند. کسانی که از این دو نعمت محرومند دردی بر دردهایش افزوده میشود.
وقتی این افراد را میبینم به یاد این نوشته صادق هدایت نویسنده فقید ایران می افتم که نوشته است:" در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و میتراشد این درد ها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند."
در فرودگاه مالزی مثل اینکه بخت با من یار نبود و پلیس مرا اجازه ورود به مالزی نداد و از فرودگاه مالزی دوباره به کابل برگرداند
در این میان به کسی بر میخورم که دوسال قبل از دانشکده مهندسی کابل، لیسانس خود را گرفته، او دوسال بدنبال پیدا کردن کار هر دری را زده بود ولی نتوانست کاری بدست بیاورد تا خانواده اش را از زندان فقر و تنگدستی نجات دهد.
او میگوید اکنون فقر به دردی در خانواده ما تبدیل شده که تک تک افراد خانواده را از پا در میآورد. این مهندس جوان افغان می افزاید، وقتی می بینم که چطور جهان به سمت استقلال سیاسی، اقتصادی، عزت و شوکت، حرمت و آزادی در حرکت و ما از ابتدای ترین امکانات زندگی، خوراک و پوشاک، محروم هستیم، دلیلی برایم باقی نمیماند که باز در افغانستان بمانم .
من با قاچاقبر و یک راهنمای هندی، سفرم را به سمت مالزی آغاز میکنم. ولی در فرودگاه مالزی مثل اینکه بخت با ما یار نبود و پلیس مرا اجازه ورود به مالزی نداد و از فرودگاه مالزی دوباره به کابل برگرداند.
در فرودگاه مالزی نیز تو هیج پناهگاهی نداری. نه نان درست مسیر است و نه آب در دسترس، مجبوری روزها با تکه نانی سر کنی. اتباع کشورهای مختلف گلهای وارد این فرودگاه میشوند. هیج نوع حمایت قانونی برای آنان فراهم نیست.
با تمام مشکلاتی که دیده می شود شهروندان افغانی، ایرانی، پاکستانی، بنگلادیشی، هر روز به این فرودگاه سراریز میشوند. تعداد آنان از زیر چشمهای پلیس رد شده و به سمت سر زمین آرزوهایش، استرالیا رفته بودند ولی خیلی از این افراد آنجا گیر مانده بودند. افراد گیرمانده حتی پول بازگشت به وطن خود را نیز نداشتند.
من هم جزء کسانی بودم که از کمند پلیس نتوانستم عبور کنم. اکنون در کابلم و میخواهم بار دیگر شانس خود را بیازمایم. زیرا نمیدانم که در آینده چه خواهد شد.
ماندن در افغانستان به همان اندازه برایم موهوم است که رفتن به استرالیا و دل به دریا زدن. آنجا نقطهای امیدی هست اما اینجا همان چراغ کور سوی که روشن بود نیز خاموش شده است.