با "پوران شاپوری" در آنسوی ترانهها
تا زمانی که اینترنتی در کار نبود شاید کمتر کسی میدانست که بانوی ناشناس و بعدها پوران شاپوری و پوران، همان فرحدخت عباسی طاقانی است. او اگر زنده میبود این روزها هشتاد ساله میشد؛ زندگی توام با شهرت و مرگی همراه با سکوت.
هشتاد سال از تولد زنی می گذرد که سالها در صف محبوبترین و معروفترین خوانندگان زمان خود قرار داشت. مرگش اما با بیاعتنائی علاقمندان مواجه شد. در مراسم یادبود یکی از هنرمندان سرشناس که همزمان با مرگ پوران نیز بود، وقتی از مجریان برنامه میپرسند چرا کسی از پوران حرفی نمیزند، پاسخ سکوت بود و نگاهی. هنوز هم نه آن نگاه و نه آن سکوت مفهومش برای کسی آشکار نشده است.
ناصر رستگارنژاد، ترانه سرای قدیمی بیشترین کارهایش را برای پوران سروده است. رستگارنژاد عضویت شورای نویسندگان رادیو را نیز بر عهده داشت. مسئولین شورا از او می خواهند که برای ساختن ترانهای نزد روحبخش خواننده برود. برخورد با عباس شاپوری همسر نخستین پوران، در خانه روحبخش زمینه آشنائی او با پوران را فراهم می کند.
نخستین دیدار با پوران
«قرار بود بر روی یک آهنگ ترکی استانبولی شعر بگذارم. این اولین آشنایی من و روحبخش بود. بعد از دو سه بار که به خانه او رفتم، یک روز توی خانهاش یک آقایی را آنجا برای اولین بار دیدم. این آقا البته مشهور شده بود، برای این که یک صفحهای با قاسم جبلی بیرون داده بود. ویلون زده بود که فوقالعاده گل کرده بود. شعرش هم این بود: گر در این خانه کسی هست، همین هست بس است!
خانم روحبخش معرفی کرد و گفت آقای عباس شاپوری که من دیگر خیلی خوشحال شدم.
خلاصه آ ن شب آدرسش را به من داد. در یک آپارتمان در طبقه دوم زندگی میکرد. یک زندگی بسیار محدود و محقر و با پوران هم تازه ازدواج کرده بود. گفت که من برای خانمم ترانه میخواهم. از همان جا بود که من و پوران و عباس کارمان را شروع کردیم. عباس شاپوری هم یک ترانه خودش ساخته بود. شعرش چیزی نبود، اما برای این که کسی دسترسی به کسی نداشت یا هرچه.... ترانهای بود... رفتی و نگفتی و دور از تو با غمت چه کنم. این را بهعنوان بانو ناشناس داده بود پوران خوانده بود و صفحه کرده بود. اولین کار مشترک عباس و پوران. از زمانی هم که کار مشترک ما شروع شد، بانو ناشناس با نام پوران شاپوری شروع کرد به خواندن.»
شاید قبل و پس از پوران خوانندگانی بودند که در آغاز با نام ناشناس پا به عرصه هنر می گذاشتند. هر کدام هم دلایل خود را داشتند. اغلب به دلیل مخالفتهای خانوادگی. ولی پوران هم با داشتن همسری آهنگساز و خانوادهای که اغلب اهل هنر بودند، با نام ناشناس کارش را شروع کرد.
ناصر رستگارنژاد، ترانه سرای قدیمی بیشترین کارهایش را برای پوران سروده است.
رستگارنژاد از علت ناشناس نامیده شدن او چیزی نمیداند. اما از نسبتهای فامیلی او با هنرمندان با خبر است:« خانم روحبخش خالهاش بود. خواهرش هم خانم مهین اسکویی بود که ما وقتی با همسرش از روسیه میآمدند رفتیم فرودگاه... من و عباس شاپوری و پوران رفتیم به فرودگاه و مصطفی اسکویی و مهین همسرش را آوردیم. و بعد هم تئاتر اسکویی را درست کرد که چه قدر هم زیبا و جدید بود و به نمایشنامههایش هم مرتب میرفتیم.»
رستگارنژاد از نخستین ترانههائی می گوید که برای پوران ساخته و سخت هم مورد توجه قرار گرفته است:« یک رقیبی بود که من ساخته بودم و آهنگش مال عباس بود.
البته گاهی در این کارها خود من آهنگهایی میساختم، عباس هم دستکاریش میکرد و اجرا میکردیم. بعضی وقتها میگفتم اسمم را نگفتی، مهم نیست. چون واقعاً عباس آهنگساز بود و نه من. ترانه "مست و هوشیار" بود که اولین بار عباس معرفی کرد آهنگ و شعر از ناصر رستگارنژاد.
این ترانه را در دستگاه نوا ساخته بودم: خواهم که ز جا خیزم، در جام تو مِی ریزم. ما از آن جا کارمان گرفت. بهخصوص ترانه رقیب من که دو سه سال برنده بهترین ترانه سال شد. رفتی آخر ای رقیب من، بر حبیب من، در آرزویم که غصه و غم، یارم را گرفتی از دستم، بدان که تا هستم، تو را عدویم، همیشه گویم که خون به جامت باد. این شروعش بود و این رقیب بسیار سروصدا کرد.
این بود که یک روز وقتی من و عباس و پوران باهم صحبت میکردیم، پوران گفت ناصر من از هیچ کس دیگری ترانه نمیخوانم، تو هم برای هیچ کس نساز. چون حسود بود خدا بیامرزدش. حقاش هم بود. حسادت باعث میشود که آدم بیشتر فعالیت کند.»
جهنمی در شب نشینی!
البته تصور میکنم ناصر رستگارنژاد منظورش همان رقابت است که سبب پیشرفت می شود. او اما باز هم بر حسادت تاکید میکند و از اختلافی میگوید که بین او و پوران به دلیل همین قول و قرارهای کاری میافتد:« هر بار رادیو به من مینوشت، من نمیرفتم. گاهی وقتها عذرم موجه بود و گاهی هم نبود. همیشه یا مریض بودم یا مسافرت. من نمیرفتم که فقط برای پوران کار کرده باشم. نتیجهاش چیزی حدود ۳۴ ترانه است که من برای پوران ساختم. بعضی از آهنگهایش هم مال من است. مثل ترانه معروف «شب بود، بیابان بود، زمستان بود».
در آن موقع فیلمی بود به نام «شبنشینی در جهنم». آقایی این فیلم را تهیه کرده بود به نام مهدی میثاقیه. میثاقیه از تبلیغاتچیها پرسیده بود که آیا ترانهسازی هست که آهنگ و شعر هم بسازد. همه گفته بودند فلانی و من را معرفی کرده بودند. او آمد و با من تماس گرفت. گفت آقا من چهار ترانه میخواهم برای فیلمی که دارم. آن موقع برای هر ترانه پانصد تومان به من میدادند. یعنی من برای چهارتاش دوهزارتومان گرفتم. درست این همزمان است با موقعی که من با ویگن آشنا شدم در کافه باغ شمیران و هنوز ویگن را کسی نمیشناخت و من هم میخواستم «مهتاب» را بسازم.
نتیجهاش این بود که من چهار ترانه برای این فیلم ساختم. مثل من گرفتارم و تو گرفتاری که مربوط به صحنهای است که هنرپیشه فیلم سوفیا، با پرنده حرف میزد. این کار که بیرون آمد، پوران خانم سخت ناراحت شد و به من گفت نامرد تو قول داده بودی به من که باهم کار میکنیم. گفتم هنوزهم من سر قولم هستم. این یک فیلم است. من به تو گفتم توی رادیو برای کسی نمیسازم. بعد هم به پول احتیاج داشتم. تو تا حالا یک تومان بابت این ترانهها به من دادی؟ من دو هزارتومان برای این فیلم گرفتم. خیلی به دردم خورده. ماشین باهاش خریدم. واقعاً خریده بودم.
از آنجا رابطه ما سرد و قطع شد. در نتیجه من به راحتی ویگن را بردم رادیو و بعدهم برای الهه ساختم و دلکش و الی آخر. بههرحال میخواهم به شما بگویم که حسود بود. شدیدا ناراحت شده بود. حالا یادم میآید ناصر خدایاری بود که او در رادیو کار میکرد. ضمناً سردبیر مجله روشنفکر هم بود. آقای خدایاری با پوران مصاحبه کرده و نوشته بود که خانم شما همیشه ترانههای رستگارنژاد را میخواندید، چه شد؟ پوران هم گفته بود که رستگارنژاد بهترین ترانهسراست، ولی خب فراموش نکنید که این من بودم که این ترانهها را خواندم که درست هم میگفت. انصاف بدهیم.»
صدایی برای همه جور ترانه
سالها از آن ماجراها می گذرد و میخواهیم بدانیم آیا رستگار نژاد واقعا صدای خوب او را ترجیح میداده یا به دلیل دوستی پوران را برای خواندن ترانههایش انتخاب کرده است: « شما اگر به ترانههای من دقت کرده باشید، تیپ ندارند. یعنی مثلاً هم میتوانم در رشتهی کلاسیک بسازم، هم در مورد ترانههای پاپ. همان طور که برای ویگن و دلکش ساختم: گرفتی خواب از چشمم، دگر خون آمد از چشمم. این سبک هم ساختهام، ولی شب بود بیابان بود را هم ساختهام. در نتیجه من میدانستم که پوران چه ترانهای به صدایش میخورد. چون سبک صدایش را میدانستم. من به جرأت میگویم، خوانندهای در زمان حیات من به استعداد پوران در فراگیری ترانه ندیدهام.
اگر صدای او را در برنامه گلها وقتی خدا دل ای خدا دلش را گوش کنید، می بینید که چه قدر لطیف خوانده است. همین زن میاد ترانه دندون دوندنم کن را میخواند. یعنی پوران هم عین من تیپ نداشت. هر نوع ترانهای را میخواند. در نتیجه این باعث شد ما بههم خیلی نزدیک شدیم. و بعد هم به جرأت میگویم اگر از من بپرسند چه صداهایی را میپسندی، میگویم الهه و پوران. البته اول پوران. استعدادش اصلاً شاهکار بود و من نمیتوانستم باور کنم. بسیار هنرمند بزرگی بود.
پوران در انزوا
انقلاب که شد بسیاری از هنرمندان نیز در میان خیل ایرانیانی که از وطن گریختند، هر یک از گوشه ای فرا رفتند. سالها پس از انقلاب اما خبری از پوران نبود. در داخل ایران که اجازه خواندن نداشت و در خارج هم نامی از او شنیده نمی شد. رستگارنژاد هم که سالها پیش از وقوع انقلاب اسلامی از ایران به آمریکا مهاجرت کرده بود از عواقب این رویداد در امان نماند: «تا پیش از انقلاب من فقط فعالیتهای هنری داشتم و در دانشگاه صحبت میکردم و ساز میزدم. ولی وقتی ماجرای گروگانگیری پیش آمد، من اصلاً دهانم را نمیتوانستم باز کنم و راجع به فرهنگ مملکتی صحبت کنم که گروگان گرفته. طبیعی است که به ناچار این کار را کنار گذاشتم. شاگردهای خود من علیه من در دانشگاه صحبت کردند که من اصلاً مات ماندم.
در یک چنین شرایطی من بههیچ وجه نمیتوانستم دیگر فعالیت کنم. این بود که گذاشتم کنار. رفتم برای اولین بار، که برای آخرین بارم هم بود، یک بیزینس باز کردم. خواربارفروشی ایرانی که اصلاً نمیدانم چه طور شد این فکر به سرم زد.»
همین خواربار فروشی محلی می شود برای دیدار مجدد پوران و رستگار نژاد: « من دوستی دارم به نام دکتر صادقیان که سنتور هم میزند و در واشنگتن دی سی است. دکتر صادقیان یک روز با یک خانمی آمد تو. خانم عینک زده بود. من دیدم فرشته، خانمش نیست. دیدم این خانم دارد لبخند میزند و آمد طرف من. تا عینکاش را برداشت، دیدم پوران است.
بغل کردیم همدیگر را، بوسیدیم و بردمش دفتر نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن. گفت ناصر من و عباس به تو بد کردیم. اما من الان به تو احتیاج دارم. آمدم اینجا و میخواهم کار کنم. گفتم من سالهاست که دیگر ترانه نمیسازم و اصلاً توی این برنامهها نیستم. گفت نمیشود، تو باید این کار را بکنی. صادقیان هم اصرار که حالا امشب بیا خانه ما، آنجا مینشینیم صحبت میکنیم. آن شب رفتیم که گفت من احتیاج به تو دارم و میخواهم بروم لسآنجلس، آنجا شروع کنم به کار کردن و فقط تو را دارم.
من دلم سوخت. دوباره همه چیز را فراموش کردم و گفتم من را یک شب به حال خودم بگذارید. بعد همان شب رفتم توی اتاق و نشستم و یک ترانه برایش ساختم که باور کنید اینجا بچهها هی میگفتند بدهید به فلانی بخواند. گفتم نه. این را من برای پوران ساختم و برای پوران هم میماند. دو روز بعدش یک ترانه دیگر برایش ساختم. آهنگ و شعر. او با یک دست پر رفت لسآنجلس. وقتی رفت لسآنجلس، نمیدانم آنجا چه شد که از او استقبالی نشد. در حالی که باور کنید من میگفتم حتماً برود لسآنجلس، این کافهچیها او را میگذارند روی سرشان. نمیدانم. شاید در کشمکش جدایی با روشنزاده بود یا ناراحتی از ماجرای پسرش داشت.»
مرگ ناگهانی
آنگونه که رستگارنژاد می گوید، پوران با ناامیدی تمام به ایران باز می گردد:« در یک چنین شرایطی این طفلکی پا شد رفت ایران. موفق هم نشد، از روشنزاده هم جدا شد و رفت ایران. دیگر من از او تا پنج شش ماه، یکسالی خبر نداشتم. فقط یک بار اینجا روحانی را دیدم که گفت با گوگوش رفتند هم اتاق شدند. یکجا باهم زندگی میکنند. بعد خبر شدیم که پوران مریض است. تا یک روزی یک آقایی، زنگ زد و گفت من فریدون توفیقی هستم. گوینده رادیو بودم و از این حرفها. گفت من یک خبر بد برای شما دارم. پوران دیشب فوت کرد. شما نمیدانید من چه حالی شدم...»
اما بشنوید از عباس شاپوری همسر نخست پوران پس از جدائی از او:«عباس رفت یک خانمی را پیدا کرد که صدایی هم داشت. ولی پوران کجا، او کجا. من حتی اسم این خانم را هم یادم نیست. عباس به من گفت من از تو میخواهم برایم ترانه بسازی و من بدهم این خانم بخواند. یادم هم نمیآید چه ترانهای ساختم. این خانم هم خواند، ولی گویا جلوه نکرد. فقط میدانم پوران شروع کرد با دیگران کار کردن و اسمش را هم عوض کرد و به جای خانم شاپوری گذاشت پوران و بعد از این و از آن میخواند. دیگر بعد از آن از من پوران نخواند. یعنی من هم دیگر ایران نبودم.»
پوران در عزای فرزند
شهریار، فرزند مشترک عباس شاپوری و پوران، پس از جدائی آندو به لس آنجلس میرود. پوران اما گویا از پسر پس از سفر به آن دیار سرخورده می شود. ناصر رستگارنژاد میگوید پوران ضمن صحبت هایش با من از پسرش هم گفت: «هرچه به او گفتم مادرِ تو یک زن مشهوری است. چرا میخواهی اسم من را خراب کنی؟ شهریار رعایت من را بکن. دیدم بچههای دیگر من را هم که از روشنزاده دارم، دارد آنها را هم خراب میکند. این بود که به او گفتم برای ابد باید بروی و من را دیگر نبینی و رفتم یک ختم هم گرفتم سیاه پوشیدم و گفتم شهریار مرده. همه هم باور کردند.»
پوران که از بهمن ماه سال ۱۳۳۰ فعالیت هنریش را آغاز کرده بود در سال ۱۳۶۹ بدون هیچ سر و صدائی درگذشت. علت مرگ سرطان عنوان شد. رستگار نژاد اما که با اغلب نزدیکان او در تماس بوده، علت فوت او را بیماری دیگری عنوان میکند: «خبر دست اولی که من دارم، از خود انوش روحانی است که خواهر پوران زنش است. اینها سهتا خواهر بودند. مهین اسکویی، گیتی و پوران. خود او به من گفت که پوران یرقان داشت. اما انوش میگفت تا آخرین لحظه عباس پای تخت پوران نشسته بود و گریه میکرد.»
عشق افلاطونی
آنگونه که ناصر رستگارنژاد می گوید، گویا عشق عباس شاپوری به پوران از همان انواع افلاطونی اش بوده است: «عباس یک ترانه ساخت، به نام لج و لجبازی. میگوید: بگو چه با او کردم، آبپاشی جارو کردم، گل آبپاش رو خریدم، خانه رو خوشبو کردم. و بعد داد به پوران خواند. چون عباس بعد از جداییشان ترانه داد به پوران: آخ کی میشه/ خدا بخواد/ در وا بشه/ یارم بیاد/ بهش بگم ناز نکن/ سر گله را باز نکن/ کبوتر قشنگ من/ از خانه پرواز نکن... اینها را برای پوران ساخت و پوران هم خواند.
عباس شاپوری چند سالی پس از پوران درگذشت. رستگارنژاد از وضعیت او پس از مرگ پوران می گوید:« او دیگر دست به ویلون نزد و تعمیر ویلون میکرد. میگفتند دیگر هیچ وقت نه آهنگ ساخت، نه ویلون زد و فقط تعمیر ویلون و کارهای ویلون را میکرد.»