گفتم برای قنداق شدن یک میلیون تومن بیشتر می گیرم!
اکبر عبدی، انگار شمایل سینمای ایران است، خسته و زخمی اما سرپا، مرد نمکین دهه 60 و 70 سینمای ایران، ستاره تپل سینمای کودک و اعجوبه در بداههپردازی، حالا خسته است، عمیقا خسته، عبدی در آستانه پنجاه و دوسالگی، گزیدهکاری را هم کنار گذاشته و اینطور که به نظر میرسد تقریبا به هیچ کاری نه نمیگوید؛ از کمدیهای سوپرمارکتی تا تلهفیلم و سریال. چرخ زندگی است دیگر، باید بچرخد، اکبر عبدی و غیر اکبر عبدی هم نمیشناسد، عبدی شوخ و دوستداشتنی و خوشسخن است، حتی اگر خسته باشد، حتی اگر ساعت یک بامداد در لوکیشن یک تلهفیلم، روی کاناپه دراز کشیده باشد و مشغول گریم باشد و در همان حال به سوالاتت جواب بدهد.
عمواکبر ـ آنطور که عوامل فیلم صدایش میکنند ـ در هیچ حالتی شوخی و خوشسخنی را فراموش نمیکند. گفتوگوی مشروح جامجم را با اکبر عبدی ـ که گاهی شبیه درددل هم شده ـ میخوانید.
انگار چندان شاد نیستید، غمگین به نظرمیآیید. فکر نمیکردم اکبر عبدی اینقدر غمگین باشد.
بله، اخیرا به یک آدمی اطمینان کردم، مغازهای را اجاره کردم، یک چک امانت پیش طرف بود به مبلغ 55 میلیون تومان، رفته برگشت زده، این آدم بچه محل بود و باهم نان و نمک خورده بودیم. او از اعتماد من سوءاستفاده کرد. باورم نمیشد در روز روشن بخواهد از من کلاهبرداری کند و خیانت کند، آدم وقتی اینجور از نزدیکانش ضربه میخورد، غمگین میشود، دلش میگیرد. حالا من ماندهام با این مشکل؛ نه به بنده مغازهای داده نه مبایعهنامهای، دیگر خسته شدم، حالم خوب نیست، البته دفعه اول هم نیست، در شمال هم یک چنین اتفاقی افتاد. خواهش میکنم این را چاپ کنید؛ شخصی به نام ... سه سال پیش به نام مسکن مهر 30میلیون پول از ما گرفت، حالا نه تلفن جواب میدهد نه چیزی.
به نظر میآید دیگر تیپهای چاق و بانمک که شما مهمترین مصداقش بودید، در سینمای امروز ایران چندان طرفداری ندارند و فراموش شدهاند. این درست است که میگویند الان دور دور چشمرنگیها و دماغ عروسکیهاست؟
چشمرنگی و خوشتیپ یا تپل و بدقیافه و کچل فرقی نمیکند؛ هر کسی اگر بخواهد عمر کارش طولانی باشد باید جنم و معرفت بازیگری داشته باشد. چیزی که الان در سینمای ایران فراموش شده این جنم و معرفت است. بازیگری یک چیز ذاتی است، ربطی به قیافه ندارد. بازیگر مثل چاهی میماند که آب در آن بریزی و بخواهی از آن آب بکشی، یعنی باید مدام در حال یادگرفتن و یاد دادن باشد، بجوشد، هیچوقت خشک نشود، کسی که فقط قیافه دارد، نمیتواند در عرصه بازیگری بماند، ممکن است چند صباح بماند، اما برای همیشه ماندنی نیست، اسمش برای همیشه نمیماند، به نیکی هم نمیماند. شاید در یک فیلم فرد را بهخاطر ظاهرش انتخاب کنند که با کاراکتر فیلمنامه هماهنگ باشد، اما اگر توانایی نداشته باشد فیلم اول و آخرش خواهد بود؛ سینمای ایران از این تیپها زیاد دارد.
به نظر شما سلیقه مخاطب فرق کرده یا خیر؟
سلیقه و ذائقه را تلویزیون و سینما به مردم میدهد؛ یک روز همه به زبان بررهای حرف میزنند، یک روز فرم خشایار مستوفی زیر آسمان شهر میشوند، زمانی که یک سریال 90 قسمت مخاطب را به دنبال خود میکشاند مخاطبان را جذب خواهد کرد، نباید مردم را سرزنش کرد، مردم از ما یاد میگیرند.
شما از معدود بازیگرانی هستید که با طیف وسیعی از کارگردانها کار کردهاید. فکر میکنید چرا همه آنها با شما کار میکنند؟
این برای من جای شکر دارد و شانس بسیار بزرگی بود که خدا نصیب من کرد. مرحوم خسرو شکیبایی این شانس را ندارد، استاد پرویز پرستویی ندارد، نه اینکه ایرادی باشد، قسمت نشده، کار با استاد ناصر تقوایی برای من یک دانشگاه بود، همه چیز دست به دست هم داد و خدا کمک کرد که من در محضر چنین آدمهایی که خیلیهایشان هم دیگر نیستند بودم، درسهایی از هر کدام گرفتم که الان به دردم میخورد، البته بخشی از اینها به رفاقتها و دوستیهای شخصی خودم برمیگردد.
فکر میکنم کار کردن با علی حاتمی برای شما یک جور دیگر بود، یک طعم دیگر داشت، درست است؟
بله، مرحوم علی حاتمی از 15 سال قبل از کلید خوردن فیلم مادر من را میشناختند، ما با هم رفت و آمد داشتیم، من مانند پسرشان خانهشان میرفتم و میماندم، در خانه علی حاتمی اتودهای مختلف را برایشان اجرا میکردم، پدر میشدم، کودک میشدم، پیرمرد میشدم، عقبمانده میشدم، البته مرحوم حاتمی هم در زمینه نوشتن و ساخت این فرم کارها و آدمهای عقبمانده بعد از سوته دلان تبحر داشتند. علی حاتمی ذهنش همیشه روشن بود، همیشه در حال داستان نوشتن بودند، هیچوقت ایشان را بیکار نمیدیدید. ایشان برای فیلم مادر از من هم چیزهایی دیده بودند و اعتماد کردند شاید کمتر کسی بداند که مرحوم حاتمی هیچوقت سناریو را کامل نمینوشتند و آخر داستان را هیچکس جز خودشان نمیدانست و بازیگرها اینطور با ایشان کار میکردند که تجربه عجیب و جالبی بود.
در فیلم جهان پهلوان تختی هم قرار بود من نقش مرید تختی را بازی کنم که یک کارگر چاپخانه بود و با دوچرخه برای خانه تختی و مادرش خرید هم میکرد. این نوجوان کرو لال بود و حتی زمان مرگ تختی او را تعقیب میکند و مرگ تختی را هم میبیند اما چون کرو لال بوده نمیتوانسته شهادت بدهد، علی حاتمی به من میگفت نقش این کاراکتر بسیار کلیدی است چون تماشاچی به وسیله تو حزن از دست دادن تختی را میفهمد، کار با علی حاتمی برای من یک چیز دیگر بود.
شما طبعا از هر کدام از کارگردانهایی که با آنها کار کردید، یک چیز به خصوص آموختید، این تکههای پازل شخصیت بازیگری اکبر عبدی را ساخته، برایمان بگویید از هر کدام از این کارگردانها چه آموختید، مثلا از علی حاتمی چه یاد گرفتید؟
از مرحوم حاتمی یاد گرفتم بازیگر مانند جواهری است که در خاکها پنهان شده برای دیده شدن او قدم اول را نویسنده برمیدارد قدم بعدی را کارگردان، بعد گریمور میآید و یک جلوهای به او میدهد، فیلمبردار با هنرش به مخاطب نشان میدهد، همه دست به دست میدهند تا از طریق بازیگر هنر بقیه به مخاطب برسد، این تفکر حاتمی بود، اگر وقت خود را میگذارند، روی گریم بازیگر، اما اگر بازیگر خودش را از تو تغییر ندهد میشود یک ماسک روی صورت و همه زحمات برباد میرود، استاد عبدالله اسکندری میگفت کسی را تا تخم چشمش مو میچسبانم اما از سی متری تا دهانش را باز میکند معلوم میشود کی هست و بازیگری بلد نیست و همه زحمات از بین میرود، بازیگر باید از درون در جهت تیپ و شخصیتی که بازی میکند تغییر کند باید نقش را زندگی کند نه اینکه ادا در بیاورد باید تیپ را به کاراکتر تبدیل کند آنوقت هم برای خودش هم دیگران قابل قبول خواهد بود، مثل این میماند که فردی میخواهد جوکی را تعریف کند هنوز شروع نکرده خودش میزند زیر خنده و توقع دارد تو بخندی وقتی نمیدانید که جریان چیست خنده به چی معنا ندارد، یه دوستی داریم به نام آقای اردستانی که با هم شروع کردیم البته ایشان پیشکسوتتر هستندهم صدابردار تئاتر بودند هم بازی کردند الان هم گریمور بازنشسته سینما هستند، یک بار نشد برای ما یک جوک تعریف کنند فقط میگفت یک جوک جدید دارم بعد شروع میکرد خندیدن آخرشم میگفت خندم میگیره الان نمیتونم بعدا میگم!
ناصر تقوایی؟
از ناصر تقوایی یاد گرفتم چطور بدون نگاه کردن و از حفظ جایمان را در مقابل دوربین پیدا کنیم. در خیلی از کارها نگاه کنید میبینید که بازیگرها زیر چشمی نگاه میکنند تا نقطه شروع را پیدا کنند، این تمرکز و واقعی بودن را به هم میزند، آقای تقوایی به ما میگفت قدمهایتان را بشمارید، بایستید و بر عکس بشمارید به عقب برگردید تا نقطه شروع را پیدا کنید، در سینما در کار نمایش ایستادن، راه رفتن همه حساب و کتاب دارد و مهم است.
داوود میرباقری؟
داوود میرباقری هم یک جورایی مثل علی حاتمی میشود گفت شاعر سینمای ایران است، اینکه بتوانی جمله را صحیح بگویی کدام را بگویی از دام بگذری و چه جملهای را با تاکید بیان کنی، میرباقری روی همه اینها وسواس دارد.
داریوش مهرجویی؟
آقای مهرجویی استاد این بودند که وقایع و اتفاقات فیلم را چگونه طبیعی جلوه دهند. تعریف استاد مهرجویی از سینما این بود که تمام گروه باید تلاش کنند که یک دروغ را چنان به واقعیت نزدیک کرد تا مخاطب در تردید بماند که این اتفاق افتاده یااین آدمها واقعی بودند و بتوانند خودشان را جای شخصیتها بگذارند. در فیلم زیبای به همین سادگی آقای میرکریمی که خانم هنگامه قاضیانی با هنرمندی بازی میکردند، خود من اینقدر تحت تاثیر این فضای واقعی قرار گرفته بودم که فکر میکردم این یک مستند است و آن افراد واقعا همسر و بچه این خانم هستند.
یا مثلا مخملباف آدم عجیبی بود، یک جورایی توقع داشت با سرعتی که خودش جلو میرود، بازیگران و عوامل فیلم هم جلو بروند، فکر میکرد ما میتوانیم فکر او را بخوانیم و با او هم سرعت شویم، یک مقدار در کار پرتوقع بود و سرعت عجیبی داشت، کم حوصله بود، اگر برف هم میبارید کار باید انجام میشد. شما اگر فیلم ناصرالدین شاه اکتور سینما را ببینید صحنهای است که همه در کاخ گلستان جمع شدند و روی پرده، فیلم تماشا میکنند و من در نقش ملیجک میروم داخل پرده که به پیرزن کمک کنم تا سوزنش را نخ کند، در آن صحنه نزدیکهای غروب بود که برف گرفت اما ما همچنان سکانس را گرفتیم. اگر بیست و هشت روز برنامه ریزی کار بود باید سر بیست و هشت روز تمام میشد، خیلی دقیق و سختگیر بود.یک روز آمد سر صحنه بیست و دو نفر را اخراج کرد، حتی اصلیترین عضو گروه مدیرتولید را بیرون کرد.
مرحوم پناهی، آقای شریفینیا و همسرشان خانم حاجیان آمدند سر یک صحنه از فیلم هنرپیشه به من سر بزنند آقای مخملباف از آنها خواهش کرد یک سکانس بازی کنند، صحنهای که من قنداق میشدم البته این سکانس یک جور طعنه هم به فیلم دیگه چه خبر خانم تهمینه میلانی بود. وقتی گفتند باید قنداق بشوم من گفتم یک میلیون و پانصد تومان دستمزد میگیرم که مخملباف رفت شکایت کرد از من. آقای هدایت هم به اتفاق مخملباف رفت ارشاد و برای نخستین بار سر دستمزد من را ممنوع الکار کردند. گفتم من سه برابر این را به شما میدهم شما قنداق شوید عکس بگیریم و چهار جا بگذاریم این کار را میکنید؟
چرا با قصه قنداق شدن مشکل داشتید؟
نه مشکل نداشتم میخواستم دستمزد کارم را بگیرم، زیرا آنها پولش را در میآورند با آن سکانس قنداق شدن من. الان در سینمای بقیه کشورها، دستمزد ثابت نیست، اگر فروش بالا رفت، دستمزد عوامل هم باید بیشتر شود، این یکی از شرطهای اقتصادی تر شدن سینمای ایران است. در دنیا اگر یک فیلم از یک حدی بیشتر فروخت، حتی به آبدارچی هم دستمزد بیشتر میدهند.
به نظر شما چرا در سینمای ایران اینطور نیست؟
لابد موضوع به تهیه کنندهها برمیگردد. در اخراجیهای یک، من 20 میلیون تومان دستمزد گرفتم در حالی که آن فیلم 9 میلیارد فروخت حق من این مقدار بوده؟ میدانید به من بعد از آن فروش میلیاردی چه دادند؟ به جان تک دخترم یک عکس دسته جمعی که روی تانک نشسته بودیم را روی پوسته درخت چاپ کرده بودند و به ما دادند. در اریکه ایرانیان مراسم گرفتند همه گفتند به اینها نفری نیم کیلو طلا دادند البته آقای دهنمکی دستش درد نکند در رسوایی تلافی کرد!
سینمای دهنمکی را چطور میبینید؟ از او چه یاد گرفتید؟
دهنمکی اعتماد به نفس خیلی خوبی دارد و به بازیگر هم اعتماد میکند و این خیلی خوب است، در این کار آخرش هم بسیار جدی بودند بسیار قوی نوشته بودند و جایی نداشت که بخواهی چیزی از خودت بگویی، به نظرم این کار جدید حرفهایترین کار دهنمکی تاکنون است، یک متن خیلی خوبی نوشته شده بود شما نمیتوانستی جملهای را حذف کنی یا چیز دیگری بگویی.
همین فیلم که برای اولین بار هم شما نقش یک روحانی را بازی کردید؟
بله، این تجربه اولم بود در بازی در نقش یک روحانی. یک مقدار فنی و تخصصی هم بود، با طلبهها نشست و برخاست کردم که یاد بگیرم، کلمات و اصطلاحات دینی هم باید دقیق گفته شود و نمیشود چیزی را جایگزین کرد. دهنمکی آنقدر زیبا صحنههای دیگر را میگرفت و البته زیر چشمی حواسش به من بود تا میرفتم سمت خندیدن و خنداندن یقهام را میگرفت و جالب است که عرض بیست و سه روز، فیلمی که به اصطلاح جمعیتی بود البته با انرژی و سرعت آقای گلسفیدی فیلمبردار جوان و آیندهدار جمع شد.
کجا احساس کردید که سینمای ایران به شما اهانت کرده؟
سینمای ایران همه جا و به همه اهانت کرده، آنقدر زیاد است که نمیتوان گفت.
آخرین چیزی که یادتان است چه بود؟
همین الان چرا آقای تقوایی نباید کار کند؟ ارشاد این بودجهای را که برای یکسری از دوستان و نورچشمیها میگذارد، این توهین است به همه ما، رانت بازیها که میکنند، بعضی وقتها پول تبلیغات یک فیلم از فروش آن بیشتر است.
در مورد شخص شما هم چیزی بوده که بتوان گفت؟
من از سینمای ایران طلبکار نیستم. من یک کارگرزاده هستم حتی به فکرم نمیآمد که یک روزی چهار نفر من را دوست داشته باشند یا فلان ماشین زیر پایم باشد. من از خدا ممنونم از کسی هم طلبکار نیستم با کسی هم مشکل ندارم ولی من برای فیلم آقای ... خیلی زحمت کشیدم تا آخر فیلم تاندون های پای راستم از چند جا پاره شد اما پولم را که ندادند هیچ، شکایت هم کردند. تا حالا نه قرارداد به من دادهاند نه دستمزد. همه افراد گروه با شکایت پولشان را گرفتند اما من که شکایت نکردم جالبه که پول ندادند و شکایت هم کردند باز همین مهرماه یک دادگاه دیگر هم داریم.
تا حالا چند بار پایتان به دادگاه باز شده؟
این موضوع اولین بار بود، من در عمرم کلانتری هم نرفته بودم، ایشون در دو فیلم تا حالا مجری طرح بوده و میخواد سومی هم با آقای بهرامیان شروع کند اما من اگر شده باشد با ماشین میروم داخل صحنهشان، اما نمیگذارم فیلمش را بسازد (باخنده!)
از سیمرغ بگویید؛ به نظر خیلیها شما مستحق سیمرغهای بیشتری بودید.
من تا حالا دو بار سیمرغ گرفتم فرقی نمیکند به آنها تیبا دادند، به ما هم دیپلم افتخار و سیمرغ دادند، البته بعضیها را هم شریک میکنند انگار دیپلم یک ارزش دارد سیمرغ یک ارزش دیگر، در صورتی که یکی منوی چلوکبابی است و دیگری شیشه و گچ است!
شما کدام دهه سینما را بیشتر دوست دارید؟
سه چهار سال بعد از انقلاب تا ده پانزده سال بعد آن زمانی که سینمای کودک جان داشت.
مثلا چه فیلمهایی؟
فیلمهایی مثل دزد عروسکها، سفر جادویی، مدرسه موشها، کلاه قرمزی. شما میبینید الان بجز جشنواره کودکی که برگزار میشود آن هم نه با کیفیت سابق، ما چیز دیگری نداریم در صورتی که یک زمانی در فیلم کودک حرف برای گفتن داشتیم، این هم به برکت انقلاب بود که اینگونه را احیا کرد، الان چه فیلم کودکی ساخته شده که برای اکران سرش دعوا کنند؟
دزد عروسکها هم از فیلمهای ماندگار شماست و خیلیها شما را با شمایل دزد عروسکها میشناسند، چه خاطرهای از این فیلم دارید؟
زمانی که دزد عروسکها اکران شد در سه روز اول اکران خیلی فروخت، درست بعد این سه روز، زلزله منجیل آمد، من منزل مرحوم حاتمی بودم که لوستر شروع به تکان خوردن کرد، یادم هست همزمان بازیهای جام جهانی بود هم تولد المیرا، دخترم سی و یکم خرداد. من برای فیلم دزد عروسکها ماشینم را فروخته بودم، دستمزدم را هم گذاشته بودم و در کنار استاد اسکندری 10 درصد در فروش شریک شدم. آقا ما گفتیم زندگیمون از دست رفت! دو تا سینما در شیراز اکران کرده بودند به امید فروش کلان که یکدفعه فروششون رسید به روزی 15هزار تومان، ما راه افتادیم به تبلیغ شهر به شهر برای این فیلم. روزی 80 هزار تا عکس چاپ کردن برای امضا کردن و هدیه دادن به مشتریان فیلم در سینما، اینقدر عکس امضا کردیم که تا دو ماه این کنار انگشت ما چال افتاده بود، روزهایی بود برای خودش اما بعد از آن در همان سینماهای شیراز از جمعا روزی 30 هزار تا شد 9 میلیون فروش.
عجیبترین برخورد مردم با شما در این سی سال چه بوده است؟
یک بار داشتم میرفتم کاشان، نزدیکهای قم ماشینم جوش آورد، سال 65 بود و هنوز جنگ بود، آن موقع فیلم اجارهنشینها تازه پخش شده بود، یک فیات هم داشتم، ماشین را خلاص کردم و خاموش وارد سراشیب جاده شدم به یکی از محلههای قم رسیدم، در حاشیه جاده قدیم قم به کاشان، بهخاطر ولادت امام زمان(عج) چراغانی هم بود بچهها دورم جمع شدند گفتم الان باید زکات کارم را بدهم، شروع کردم به خنداندن بچهها و مردم محل بهخاطر نیمه شعبان، آخرش یک آقای حدود 50 ساله با صورتی نورانی با یک بشقاب شیرینی و میوه جلو آمد و از من پذیرایی کرد و اشکش هم جاری بود، گفت اینها جمع شده بودند چون قرار بود جنازه پسر شهید مرا بیاورند اما شما آمدی و بهترین حال را به آنها دادی امثال پسر من رفتند که مردم راحت زندگی کنند، این را هیچوقت فراموش نمیکنم.
البته برادر شما هم شهید شدند، اصغر عبدی، در چه سالی شهید شدند؟
برادر من پانزدهم اسفند 81 بعد از شانزده سال مجروحیت شیمیایی و عصبی شهید شد. دو ماه بیمارستان بستری میشد آرامبخشهایی بهش میزدند که فیل را از پا میانداخت، وقتی شهید شدند حدود 39 سالش بود، از اصغر دو بچه مانده است. او از ناحیه نخاع نزدیک به کمر تیر خورده بود و پای چپش هم سوراخ شده بود.
خاطره ناگفتهای از برادر شهیدتان دارید؟
یک دورهای بود که من مرض قند عصبی گرفته بودم، آن زمان شب کار بودم و روزها استراحت میکردم، خانه ما در یک ساختمان بود، اصغر میرفت طبقه بالا مثلا میخواست کمک کند و ظرف بشورد ظرفها را میشست و به جای آنکه بگذارد در کابینت، صاف از پنجره پرت میکرد پایین و ظرفها جلوی من خرد میشد، تا بعدازظهر تمام بدنم میلرزید، میگفتم اصغر چرا این کار را کردی؟ میگفت من گذاشتم تو کابینت نمیدانم چطور بلند شد رفت! هم خندهام میگرفت هم گریهام!
دخترتان دوست ندارد شغل شما را ادامه دهد؟
المیرا دوست ندارد هنرپیشه شود، البته سابقه بازیگری دارد، دو ساله که بود در چند فیلم، نقش نوزاد رو داشت اما الان هیچ علاقهای به هنرپیشگی و شغل من ندارد و میخواهد برای ادامه تحصیل به خارج برود.
بهعنوان آخرین سوال تا حالا شده کسی از طریق شما کلاهبرداری کند و خودش را از طرف شما جابزند؟
بله، دوبار این اتفاق افتاده. یک بار کرج کسی خودش را جای من جا زده بود وکلاهبرداری میکرد، منتها فامیلی من پسوند آقاباقر دارد، یعنی اکبر عبدی آقاباقر و این مرا نجات داد!
آقاباقر اسم جایی است؟
آقاباقر نام یک روستاست در 7 کیلومتری شهر اردبیل.
مورد بعدی کلاهبرداری از اکبر عبدی؟
یک آقای دیگر هم به اسم محسن، نام فامیلش را گذاشته بود عبدی، یک مقدار شبیه من بود، میرفت در تالارها با تقلید صدای من در مجالس عروسی برنامه طنز اجرا میکرد و از این راه نان درمیآورد، یک بار که من را دید شوکه شد گفت من را به اسم شما دعوت میکنند پول درمیآورم، گفتم عیب نداره باز هم بگو من اکبر عبدیام!