شاهین نجفی و فویرباخ، کویتیپور و شیخ اشراق
نامه یا بیانیه دکتر عبدالکریم سروش درباره حکم ارتداد/ تکفیر و واجبالقتل شمردن شاهین نجفی دست کم از یک جهت در خور تحسین است: بر خلاف بیشتر منتقدان دیندار شاهین نجفی، دکتر سروش سراغ نیتیابی نمیرود و به جای پرداختن به این مطلب که هنرمند چرا و با چه انگیزهای این کار را کرده است مستقیما به سراغ خود کار و تاثیرات آن میرود.
میتوان امیدوار بود دکتر سروش به عنوان یکی از اثرگذارترین اندیشمندان تاریخ معاصر ایران، به روشنفکران دینی، طرفداران اسلام رحمانی، اندیشمندان مسلمان و سایر کسانی که مستقیم و غیرمستقیم همچنان از وی تاثیر میپذریند آموزش یا دست کم نشان دهد میتوان کمتر نیتخوانی و روان کاوی کرد و بیشتر به محتوای اثر یا تاثیرات فرهنگی و اجتماعی آن پرداخت.
همین چند سال پیش بود که یک استاد ایرانی دانشگاهی مشهور در آمریکا که از محتوای کتاب "لولیتاخوانی در تهران" به خشم آمده بود چنان تهمتهایی را نثار نویسندهی آن کرد و انگیزههایش را یک به یک شمرد که خبرگزاری فارس با اشتیاق آن را نقل کرد.
علاوه بر این، دکتر سروش صراحتا حکم ارتداد و قتل به هر دلیلی، چه توهین و چه غیر آن را نفی و محکوم میکند. باز هم یک نکته مثبت و درسآموز دیگر؛ طبعا برای جامعهای که در آغاز قرن بیست و یکم همچنان درگیر فتوا و ارتداد و مباح بودن بعضی خونهاست.
خوشبختانه زبان فارسی گسترهای محدود دارد و حاصل ترجمه ابزارهایی مثل مترجم گوگل هم عملا بیمصرف است، یعنی حرفها بین خودمان میماند، وگرنه آگاهی در وهمسایه از ذوقزدگی ناشی از محکومیت حکم ارتداد توسط یک اندیشمند تاثیرگذار، بیشتر از افتخار باعث سرشکستگی میتواند باشد.
با این حال آقای سروش در آن بیانیه، تقریبا همان قدر که به محکومیت حکم قتل و هتاکیهای بخشی از اهل ایمان پرداخته است در محکوم کردن اهانت و تمسخر بخشی از سکولارها و منتقدان دین قلم زده. چند نکتهای در این باب:
یک: حتی با فرض اینکه هرآنچه در نقد دین و دینداران گفته شود، مشمول اهانت و تمسخر است باز هم دو کفه ترازویی که ایشان سعی دارد همزمان هردو را محکوم کند برابر نیستند.
یک طرف اهانت و تمسخر است و طرف دیگر خون و سینه شکافته و سر بریده و هزاران آزار جسمی و روحی. محکوم کردن همزمان طرفین وقتی عادلانه و انسانی است که میزان جرم و خطا برابر یا نزدیک به هم باشد. شاید بتوان دو همسایهی دعوایی را که یکی سنگ به شیشهی دیگری زده و دیگری گلهای باغچه این یکی را لگد کرده همزمان سرزنش کرد اما اگر یکی از طرفین، به تلافی، دست بچه همسایه را قطع کرده باشد چه؟ میتوان در میانه چنان وضعیت هولناکی در میانه کوچه سینه صاف کرد و لحنی مطنطن و حکیمانه گفت اینجانت همزمان لگد کردن گلهای باغچه و قطع کردن دست کودکان را محکوم مینمایم؟ محکوم کردن همزمان طرفین همیشه نشانهی خرد و خونسردی و حکمت و ریشسفیدی نیست.
دو: آقای سروش روشنفکر عرصه عمومی است و روشنفکر عرصه عمومی، وقتی در کنار چاپ مقاله تئوریک در ژورنالهای دانشگاهی یا به جای آن، در مورد مسائل روز جامعه نظرش را منتشر میکند، نمیتواند از مسئولیت عواقب اجتماعی اثرش حتی در آینده شانه خالی کند.
ایشان از یک سو حکم ارتداد و قتل و خشونت را محکوم میکند و از سوی دیگر دائما تکرار و تاکید میکند که فلان کار مصداق اهانت و تمسخر بود و باعث رنجش مومنان، و مومن وقتی برنجد، چنین و چنان میشود.
در اوایل دوران اصلاحات که هنوز اندک پروایی از تشویق علنی به خشونت وجود داشت، روش مرسوم برخی روحانیون ایراد خطابههای سوزناک درباره اهانت به مقدسات دینی و افسوس از کم شدن غیرت دینی و انذار از بلایای آسمانی و بعد هم اشارهای به نشانی آنها که باید نشان میشدند بود و طبعا نتیجه هم ریختن و زدن و بستنِ نشانشده ها به دست پامنبریها.
برخی پامنبریها به اندازه کافی خطرناک هستند و برخی منبریهای خطرناک به اندازه کافی در ایران هستند، چه نیازی به زحمت اضافی روشنفکران و دانشگاهیان؟
تلقین توهینآمیز بودن و رنجش عمیق اهل ایمان از چند شوخی با اسامی و نشانه های دینی گویا کم بوده که هشدار صریحی هم به آن اضافه شده که اگر این "کافران مسلمانخوار" در فردای آزادی از راه برسند چنین و چنان خواهد شد.
اگر از تلقین رنجیده خاطر شدن، مدارا زاییده شود و ترساندن از کافران مسلمان خوار کمکی به آزادی و پلورالیسم کند، اتفاقی غریب و خرق عادتی بزرگ حادث شده و حتما جا دارد در سازمان ثبت معجزات به ثبت برسد. تجربه و تاریخ و منطق اما نشان از چیز دیگری دارد
سه: مرز بین اهانت و نقد دین کجاست و چه کسی آن را تعیین میکند؟ اگر قرار است آن را مومنان تعیین کنند، چه کسی سخنگوی ایشان است؟ عدهای از همین مومنان دکتر سروش و بسیاری دیگر از دگراندیشان و نواندیشان (و حتی مومنانی را که صرفا جدیتر و غیرتقلیدیتر درباره دین فکر میکنند) را نفی و طرد و تکفیر کردهاند، آیا باید نظر آنها را برآیند نظر همه مومنان گرفت؟ با کدام معیار، آنهایی که از تجربه شخصی و غیرالهی بودن قرآن میرنجند نماینده اکثریت مومنان نیستند اما آنهایی که از ترانهای میرنجند نمایندهی اکثریت اهل ایمانند؟ اما اگر-آنگونه که آقای سروش و تقریبا تمام روشنفکران دیندار بارها تصریح کردهاند- اینها صرفا بخش تندرو و اقلیتی از دینداران هستند که نمیتوانند نمایندهی اکثریت باشند، از نظر آن اکثریت چطور میتوان آگاه شد؟
جامعه ایران نه فقط از نظر رشد حیرتبرانگیز دینگریزی و دینستیزی با فضای انقلابی/اسلامی اوایل انقلاب و انقلاب فرهنگی بسیار متفاوت است که دیندارانش هم شباهتی به دینداران آن فضای عصبی و خشونتبار نمیبرند.
سی چهل سال بعد از دورانی که جوانهای نخبه شهرستانی در دانشگاه های تهران در حال کشف دکتر شریعتی بودند، حالا آدمهایی در دور افتادهترین شهرها هم میتوانند به راحتی سالی صد فیلم خوب و بدون سانسور تماشا کنند، کتابهای ممنوعه دانلود کنند، هر وبلاگی را بخوانند... پس بعید نیست کمکم قشر عظیمی از جامعه متوسط ایران به شعور و مدنیت و مدرای بیشتری دست یافته باشد. شاید نماینده اکثریت دینداران همین رفقای جوان ما باشند که بارها مسخره کردن دین و دینداران و پیامبران را در آثار جهانی دیده و خواندهاند و همچنان شاهین نجفی گوش میکنند.
آدمهایی که نه فقط اهل تکفیر و خون نیستند که رنجشهای بیهوده. در دوقطبی "دینداری که میرنجد و بیدینی که نمیرنجد"ی که آقای سروش ترسیم میکند جای این گروه کجاست؟ دیندارانی که شعور و آگاهیشان اجازه نمیدهد خودشان را در حد نوجوانان هیجان زدهی پنجه بوکس در جیب و معتقداتشان را در حد "خوارمادر" آنها تنزل بدهند.
چهار: آیا دینداران حق دارند عوام باشند اما بیدینان باید حتما روشنفکر یا دست کم اهل مطالعه و تعقل باشند؟ آقای دکتر سروش چنان بزرگوارانه منتقدان را به نقد عالمانه خدا، دین، اسلام و شیعه دعوت میکند که مخاطب به شک میافتد نکند در نامهای که قرار بوده به دپارتمانی دانشگاهی یا انجمنی متشکل از سی چهل اندیشمند برود، نشانی گیرنده اشتباه خورده و سر از سپهر عمومی درآورده.
واقعیت آن است که با قرائت اسلامی، در دنیا صدها میلیون کافر (خداناباور، آتهئیست) وجود دارند، دست کم دو میلیارد مشرک (بودیست، هندو... و بسیاری از ادیان کوچکتر)، بیش از یک میلیارد دیندار خداپرست نامسلمان (مسیحی، یهودی)، صدها میلیون مسلمان غیرشیعی و میلیونها شیعه غیردوازده امامی.
در چنان جمعیت عظیمی، گروه بزرگی عوام وجود دارند که هرچند آنقدر هتاک نیستند تا اشعار وقیح در سالمرگ بزرگانی دینی هسمایه بسرایند یا در منبرشان هر کس که حب بزرگان دینی خودشان را در دل ندارد، زنازاده بنامند، اما به خاطر عوام بودنشان کارهای عوامانه میکنند.
افسوس خوردن به حال آنها که کاش مثل "هیوم وکانت و هگل و مارکس و فویرباخ" از ناقدان محترم دین بودند بیشباهت نیست به دریغخوردن بر حال سینهزنان زینبیه حاجباقر سلففروش که کاش دست کم اگر نمی توانند ابنسینا و ابن رشد باشند مطهری و طباطبایی میبودند.
اگر مسلمانان میتوانند از عبدالکریم سروش تا سعید تاجیک گسترده باشند، گستره کافران هم میتواند از محمدرضا نیکفر تا فرود فولادوند باشد. وسط کشیدن پای فویرباخ وسط معرکه شاهین نجفی و گریززدن به لمپنهای ضداسلام لسآنجلسی شبیه است به ذکر خیر از شیخ اشراق در تحلیل برادر کویتیپور و مخلوط کردن هر دو با عیدعمرگیران. از قیاسش خنده آمد خلق را.
پنج: به طور مشخص تکلیف مقولهای به نام طنز انتقادی در مورد دین و دینداران چه میشود؟ آقای سروش تاکید دارد که جامعه ایران جامعهای عمیقا مسلمان و دیندار است و باقی خواهد ماند (و البته خود خطاب به بیدینها و سکولارها تصریح میکند یکی از دلایل این پیشگویی وعدهای است که قرآن درباره جاودانگی اسلام به مسلمانان میدهد) با فرض قبول این دعا، سوال این است که به طنز گرفتن مقولهای تا این حد مهم و ریشهای آیا به نظر ایشان رواست؟
آیا در منظومهی فکری ایشان و "مردان و زنان و دختران و پسران بی شماری که عقدشان را در محضر قرآن بسته اند و به آیین محمدی بر یکدگر حلال شدهاند و به اذن خدا ازیکدیگرکام گرفته اند، فرزندانشان را محمد و فاطمه نام نهاده اند و الگوی مروّت و شجاعت را در علی دیده اند" کسی مجاز است در نوشتهاش، ترانهاش، کاریکاتورش، و کمدیاش خودِ دین و بزرگانش (و نه صرفا قمهزنان و قمهکشان) را با طنز نقد کند؟
اگر چنین چیزی ممکن و رواست یک نمونه مورد قبول ارائه کنند.
اما تاریخ روشنگری چیز دیگری نشان میدهد، چه دیدرو و ولتر که همچون بسیاری از اصحاب دایرهالمعارف با زبان طنز و هجو به سراغ دین و مسیحیت و مسیح و کلیسا رفتند (و نام بردن آقای سروش در مقالهاش از آنها -همچون آغاز مطلب ایشان با "دل به دست کمانابروییست کافر کیش"- نقض غرض مینماید) و چه هزاران طنزپرداز و کمدین دیگر که در طول تاریخ ادیان و مقدساتشان را به ریشخند گرفتهاند، تاثیری که در مجموع در بیداری و تعقل تمدن بشری داشتهاند کمتر از سایر گروههای فکری و اجتماعی نبوده است.
و آنها هیچکدام در جامعهای که با چند نقی نقی شوخطبعانه با پوششی از گنبدی پستانشکل را نداشته باشد، متشرعش حکم به و سربریدن و متجددش حکم به "خفّت و خجلت" بدهد جایی ندارند. این همان چیزی است که روشنفکران دینی و نظریه پردازان اسلام رحمانی میخواهند؟
* محمود فرجامی روزنامه نگار مقیم مالزی