پیدا و پنهان زندگی احمد رضایی از زبان پایگاه اطلاع رسانی محسن رضایی
پایگاه اطلاع رسانی محسن رضایی می نویسد :
"احمد معمولا پنجشنبه شبها پیش آیت الله بهاءالدینی میرفت و جمعه ها در منزل ایشان از میهمانان آیت الله پذیرایی میکرد یک روز احمد به اتفاق پدر؛ مادر و اعضای خانواده به دیدار آیت الله بهاءالدینی میروند آیت الله رو به جمع میکنند و میفرمایند احمد آقا با عشق به اینجا میآیند و من برای او دعا میکنم انشاءالله عاقبت بخیر شوند".
پایگاه اطلاع رسانی محسن رضایی امروز در مطلبی با عنوان «پیدا و پنهان زندگی احمد رضایی» گزارشی از زندگی فرزند محسن رضایی منتسر کرده است.
در این مطلب آمده است:
در سال 1355 در حالی که پدر و مادرش به دلیل مبارزات انقلابی پدر علیه رژیم پهلوی، شدیداً تحت تعقیب سازمان امنیت شاه بوده و در مخفیگاه زندگی میکردند دیده به جهان گشود.
مردم ایران زمین خصوصاً مردمان خونگرم زاگرس نشین، به رسم دیرین خود آنگاه که فرزندی برایشان متولد میشود به ویژه اگر فرزند اول باشد، مجلس جشن و سروری بر پا میکنند و اقوام و فامیل و همسایگان به قدم مبارکی نورسیده میآیند.
تولد احمد رضایی اما حکایتی دیگر دارد. پدر و مادرش در سال 1355 مخفیانه از تهران به دزفول میروند. در دزفول تحت تعقیب قرار میگیرند و از آنجا به قم میروند. در قم نیز تنها پس از گذشت چند ماه شناسایی میشوند و ناگزیر به کاشان و سپس به اصفهان میروند که پس از مدتی مجدداً ناچار به بازگشت به دزفول میشوند. محسن رضایی از مادر احمد در چنان شرایطی که در انتظار تولد فرزند است میخواهد که با او همراهی نکند اما او نمیپذیرد و چون خود را در مبارزات انقلابی همسرش سهیم میداند با او همراه میشود.
روزهای نزدیک به تولد احمد فرا میرسد و مادر او از اضطرار مخفیانه به خانه پدری محسن رضایی رفته و در آنجا به دور از شور و هیجانات مرسوم وضع حمل میکند و به گوش احمد اذان و اقامه میخواند. با این حال نیز ساواک متوجه حضور همسر محسن رضایی در خانه پدری وی میشود اما قبل از رسیدن مامورین ساواک، مادر با طفل شیرخوارهاش آنجا را ترک و به مخفیگاه نزد شوهرش برمیگردد.
دوران طفولیت احمد رضایی در همان شرایط سخت مبارزاتی پدرش سپری میشود تا در نتیجه مبارزات جوانمردانه جوانان مومن و پایداری مردم مسلمان ایران انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام راحل به پیروزی میرسد. پس از پیروزی انقلاب با توجه به نقش موثر پدرش در مبارزه با گروههای ضدانقلاب، دفاع مقدس و سپس فرماندهی سپاه پاسداران، دوران کودکی و نوجوانی احمد نیز مانند دوران طفولیتش متفاوت از همسن وسالانش رقم میخورد، به طوری که معمولا هرچندماه یکبار چشمان کودکانهاش چهره خسته پدر را به نظاره مینشیند.
در چنان شرایطی سنگینی بار اداره خانه بر دوش مادر است. احمد، برادر و سه خواهرش در جریان حضور کمرنگ پدر در کانون خانواده و تنها در سایه محبت مادرشان به مدرسه میروند. سختیهای زندگی هیچگاه بر زبان مادر احمد جاری نمیشود تا پدر احمد تمام توانش را روی جنگ و بیرون راندن متجاوزان از مرزهای کشورمان متمرکز نماید. احمد بارها گفته بود یکی از آرزوهایش این بوده است که در دوران کودکی روزی دست در دست پدر به خیابان، پارک یا تفریح میرفت. آرزویی که البته هیچگاه برآورده نشد.
احمد بزرگ میشود، با معدل بالایی دوران متوسطه را سپری میکند، در دانشگاه تربیت معلم پذیرفته میشود. ولی پس از دو ترم به حوزه علمیه آیت الله مجتهدی رفته و مدتی هم در آنجا به تحصیل علوم حوزوی مشغول میشود. سپس به فکر ادامه تحصیل در خارج از کشور میافتد. تصمیم میگیرد که به این منظور به استرالیا و نزد داییهای مادرش عزیمت نماید. در این هنگام گروهی بر سر راهش قرار میگیرند و او را به ادامه تحصیل در امریکا تحریک میکنند.
خانوادهای که یکی از بستگانشان در سازمان فضایی امریکا (ناسا) مشغول به کار است به ایشان پیشنهاد رفتن به امریکا و ادامه تحصیل در آنجا را میدهند. احمد چنین امکانی را در امریکا ممکن ندانسته و پیشنهاد آنها را رد میکند. تا اینکه آنها پروفسوری از بستگان فردی که در ناسا شاغل بوده را به ایران دعوت میکنند و از طریق او به احمد قول ادامه تحصیل و شغل مناسب در امریکا میدهند و در نتیجه او را متقاعد به رفتن به امریکا مینمایند.
از آنجا که احمد میداند چنین اقدامی با مخالفت پدرش مواجه خواهد شد، موضوع را کتمان کرده و بدون اینکه چیزی به پدر یا سایر اعضای خانواده بگوید به امریکا میرود. چند ماه پس از سفر متوجه میشود که از تحصیل و شغل خبری نیست. لذا از آن خانواده فاصله میگیرد.
دو هفته بعد از طرف پلیس فدرال امریکا (F.B.I)احضار و تحت بازجویی قرار میگیرد. پلیس پس از انگشتنگاری احمد به او میگوید که اطلاعات آنها حاکی از آن است که شما از سوی پدرت محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران برای اقدامات خرابکارانه به امریکا آمده ای.
درحین بازجویی نیز اطلاعات دقیقی درباره محل زندگی پدر و حتی مدرسه خواهرانش به او نشان میدهند و او را تحت فشار قرار میدهند سپس از او میخواهند که هر گاه از خانه خارج شد و به هر کجا که میرود باید به پلیس اطلاع دهد. شرایط سختی برای احمد رقم میخورد در بلاتکلیفی و ابهام قرار میگیرد. تا اینکه کسانی با او تماس گرفته و تنها راه نجاتش از بلاتکلیفی را مصاحبه علیه نظام جمهوری اسلامی با رسانههای خارجی میدانند.
احمد نیز در آن شرایط طی یک ماه سه بار با رسانههای خارجی مصاحبه مینماید و پس از آن نیز برای همیشه سکوت کرده و هیچگونه موضعی نمیگیرد.
حتی در جریان حوادث پس از انتخابات خرداد 88 نیز با وجود مراجعات مکرر گروههای ضدانقلاب به احمد و تمایل آنها به موضعگیری ایشان علیه نظام جمهوری اسلامی، وی کوچکترین موضعی اتخاذ نکرده و دست رد به سینه آنها میزند.
لازم به ذکر است که در طول 14 سال اقامت احمد در خارج از کشور و رفت و آمدش به ایران و سایر کشورها با هیچ گروه ضدانقلابی ارتباط برقرار نکرده بلکه همواره گروههای ضدانقلاب خصوصا منافقین مورد نفرت احمد بوده و آنها را قاتلین ملت ایران میدانست.
احمد برای امرار معاش و گذراندن زندگی مدتی در رستورانهای امریکا به عنوان کارگر و بعد از یک سال به دلیل دستمزد پایین کار در رستوران در یک شرکت مخابراتی مشغول به کار میشود. بعد از مدتی متوجه میشود که منافقین به اسم کمکهای انسانی و بشردوستانه، میلیونها دلار جمع آوری و برای پادگان اشرف و نیروهای نظامی خود هزینه میکنند لذا برای جلوگیری از این فریبکاری موضوع را با پلیس امریکا در میان میگذارد و بارها پیگیر موضوع میشود.
احمد نسبت به مردم بسیار مهربان بود. معتقد بود که نه تنها به انسانها که حتی به هیچ موجود زندهای نباید آزار رساند. شدیدا به نذورات معتقد بود. براساس اعداد مقدس نذر میکرد و نذورات خود را با کمک اطرافیان در مناطق جنوبی شهر بین نیازمندان و در مناسبتهای مختلف توزیع میکرد. انس احمد با قرآن مثال زدنی بود.
حتی در هنگام خواب قرآن را بالای سرش میگذاشت. بخش اعظمی از آیات قرآن را حفظ بود. در هر موضوعی که بحث میکرد به آیهای از قرآن کریم استناد میکرد. در طول عمر کوتاه خود سه بار به خانه خدا مشرف شد. در جریان یکی از سفرهایش به مکه آقای نجفی از مداحان قدیم تهران با احمد همسفر بود و نقل میکند در خانه خدا و مدینه آن قدر نماز امام زمان(عج) را به صورت مستمر میخواند که ما شگفت زده شدیم. وقتی احمد تازه دیپلم گرفته بود بارها نزد مرحوم آیت الله آقای بهاءالدینی عارف بزرگ در شهر قم میرفت.
روزی یک کیلو کیوی که تازه در بازار میوه و سبد خوراکی مردم قرار گرفته بود خریده بود پدرش از او میپرسد برای چه کسی خریدهای؟ میگوید برای آقای بهاءالدینی چون دکتر گفته کیوی برایش خوب است.
نقل میکنند روزی خانواده رضایی گوسفندی نذر کرده و توزیع میکردند فردی از دوستان از آنها میخواهد که یک ران از گوسفند را برای خودشان بردارند مادر احمد تعجب میکند چند شب بعد احمد نزد آیت الله بهاءالدینی بوده بدون اینکه سوالی مطرح کند آقای بهاءالدینی خطاب به احمد میگوید به مادرت بگو هر وقت نذر میکنید میتوانید به اندازه یک سهم برای خودتان بردارید. احمد معمولا پنجشنبه شبها پیش آیت الله بهاءالدینی میرفت و جمعه ها در منزل ایشان از میهمانان آیت الله پذیرایی میکرد یک روز احمد به اتفاق پدر؛ مادر و اعضای خانواده به دیدار آیت الله بهاءالدینی میروند آیت الله رو به جمع میکنند و میفرمایند احمد آقا با عشق به اینجا میآیند و من برای او دعا میکنم انشاءالله عاقبت بخیر شوند.
لازم به ذکر است تا آن دیدار اعضای خانواده از ملاقاتهای منظم احمد با ایشان بیاطلاع بودند. طی دو سال اخیری که در ایران زندگی میکرد هر شب چهارشنبه به مسجد جمکران در قم میرفت و در آنجا به عبادت مشغول میشد.
امامزادهای به نام «روزبهان» در میان ارتفاعات سر به فلک کشیده زاگرس در اطراف شهرستان لالی در استان خوزستان واقع شده است. برای رسیدن به امامزاده باید بیش از سه ساعت پیاده روی کرد. احمد این اواخر به زیارت امامزاده روزبهان میرفت، شب را درآنجا بیتوته و عبادت میکرد.
احمد همیشه به ایرانی بودن خود افتخار می کرد، گرچه در این اواخر به منظور رعایت مسائل امنیتی گاهی از گذرنامه غیر ایرانی و اسم مستعار استفاده می کرد اما هرگز ملیت و تابعیت ایرانی خود را تغییر نداد و برای همیشه به عنوان یک ایرانی باقی ماند. لازم به ذکر است از احمد دو دختر به نام های دیانا و ریحانه هفت و سه ساله به یادگار مانده است.