مردی که چهار سال پدر کودکی ربوده شده بود
«مرضیه» همسر او حدود چهار سال و نیم قبل در یک مطب پزشک کودکان در شهر بوشهر با زن و مردی آشنا شد که به دلیل بیماری کودکشان در نوبت دکتر بودند. آن روز مرضیه سعی کرد تا به آنها در نگهداری فرزندشان که دایم گریه میکرد کمک کند و سر صحبت و درد دل را با «مدینه» مادر فرزند که آن روزها «مهدی» نام داشت باز کند. مدینه و شوهرش بعد از برگشت از شهر بوشهر به روستایشان «بندرعامری» تصور نمیکردند که سهشنبه هفته بعد مرضیه با پرس و جو راه خانه آنها را پیدا کند و صبح در خانه آنها را به بهانه احوالپرسی بزند. مرضیه که این روزها در زندان است وارد خانه آنها شد و زمانی که مدینه قصد داشت تا برای او چای بریزد فرزندش را دزدید و با یک ماشین پژو 405 فرار کرد و بعد از بوشهر به محل زندگی خود در ورامین برگشت و برای بچه شناسنامهیی جدید با نام «علی اصغر» گرفت. بعد از این باوجود تلاشهای مختلف و پیگیری خانواده «مهدی» آنها موفق به پیدا کردن فرزند دزیده شده خود نشدند تا اینکه حدود یک ماه پیش پلیس آگاهی ورامین از چهره نگاری و روشهای دیگر چهره زن را شناسایی و او را بعد از چهار سال و نیم در منزلش دستگیر کرد. با علی جمالی فردی که چهار سال و نیم بچه را بزرگ کرده و تصور میکرد پدر بچه است گفتوگو کردهایم.
شما کی متوجه شدید بچهیی که چند سال است بزرگش میکنید، دزدی است؟
سه هفته پیش متوجه شدم. از سر کار رفتم خانه که همسایهها ماجرا را تعریف کردند و گفتند که زنم و علی اصغر که بچهام بود را نیروهای پلیس بردهاند. باور کنید مغزم دیگر کشش ندارد. چهارسال بچهیی را بزرگ کردم که تمام عمر و زندگیام بود و هیچ خبری از اینکه همسرم بچه را دزدیده نداشتم. من کارم تهران بود و خانه ما ورامین. مدتی به دلیل شرایط کارم کم میرفتم خانه، آن زمان شبانه روز در یک شرکت کار میکردم. همسرم به من گفت که باردار است و من هم که دکتر نیستم و سر در نمیآورم از این جور چیزها. البته شکمش کمی بزرگ شده بود. گفت میخواهم بروم بوشهر پیش خانواده و آنجا بچه را به دنیا بیاورم، من هم که عاشق بچه هستم و هیچ کسی را در تهران نداریم گفتم باشه برو. همسرم دو ماهی رفت بوشهر پیش خانواده من و خودش در آنجا. من بوشهری هستم و مادر و خواهرم آنجا زندگی میکنند و بعد هم با بچه برگشت. همانجا هم برای بچه شناسنامه گرفته بود. فقط تلفنی با هم اسم بچه را مشخص کردیم، اسم بچه را من گفتم «علی اصغر» بگذاریم.
شما هیچوقت شک نکردید که این کودک فرزند شما نیست؟
علیاصغر یکسری علایم دارد که شبیه خودم هست و هیچوقت شک نداشتم، حتی اقوام هم میگفتند که علی اصغر خیلی به من رفته. چهرهاش درست شبیه من بود و هوشش هم به خودم رفته بود، بچه خیلی باهوشی است. این بچه امید زندگی من بود. آیندهام، آینده این بچه بود و الان که سه هفتهیی هست رفته با عکسهایش که روی دیوار خانه است زندگی میکنم. الان تنها شدهام و هیچ کس را ندارم. همسرم در زندان است و علی اصغر هم در بوشهر.
فکر میکنید کسی از اقوام و آشناها پیشنهاد این کار را به همسر شما داده است یا خودش این کار را کرده؟
نمی دانم، خدا میداند، الان گیج شدهام و اعتمادم را نسبت به همه از دست دادهام و دیگرحرف هیچ کس را نمیتوانم باور کنم از بس دروغ و فریب دورم را گرفته است. فکر کنید چهار سال با عشق یک بچه زندگی کردم و بعد یک دفعه همهچیز از بین رفت. هنوز هم باور نمیکنم.
خب با توجه به این حرفها چه احساسی نسبت به همسرتان دارید؟
از دست زنم عصبانی هستم که چرا به من هیچی در این سالها نگفته، اما از یک طرف زنم در این سالهای زندگی با همه جور بدبختی و سختیهای زندگی من و بیپولیها ساخته، شاید اگر کسی دیگر بود زندگی ما هم با این اتفاق تمام میشد اما الان دلم برایش تنگ شده و میسوزد و با جان و دل حاضرم هرکاری انجام بدهم که او را از زندان بیرون بیاورم، اما دستم تنگ است و هنوز نتوانستهام وکیلی بگیرم و بروم زندان ببینمش، اما میدانم که در زندان نمیتواند طاقت بیاورد.
فکر میکنید چرا همسرتان این کار را انجام داده؟
هرکاری کرده برای زندگی ما کرده. چهار سالی بود که ازدواج کرده بودیم و دیگر همهچیز زندگی برایمان عادی شده بود و تکراری، خیلی وقتها از دست هم کلافه میشدیم و خب بچهدار هم نشده بودیم و دلمان خیلی بچه میخواست. همین الان هم کلا من بچهها را خیلی دوست دارم. اما بچهدار نمیشدیم. زنم به دلیل زندگی ما، این کار را کرده و میدانم که میخواسته زندگی را حفظ کند. شما نمیدانید، وقتی این بچه آمد همهچیزعوض شد، به عشق این بچه و زندگیام میآمدم خانه و امیدمان هم بیشتر شده بود. از سر کار میآمدم خانه با او بازی میکردم. میرفتیم بیرون، کلی وسایل بازی داشت، نقاشی میکشید، برایش کلی کارتون خریده بودیم و پازل هم خیلی دوست داشت.
وقتی بچهدار نمیشدید پیش دکتر میرفتید؟ چرا از پرورشگاه هیچوقت بچهیی را به فرزندی قبول نکردید؟
همسرم پیش پزشک میرفت اما خب من زیاد از این جور چیزها سر در نمیآورم. بچه آوردن از پرورشگاه هم هیچوقت به فکرمان نیفتاده بود.
پدر و مادر علیاصغر گفتهاند که او خیلی فحش میدهد و ناسزا میگوید و تربیت خوبی ندارد.
من و همسرم همه کار برای علیاصغر انجام میدادیم، اما منطقهیی که در آن زندگی میکنیم محیط خوبی نیست و بچه از کوچه این حرفها را یادگرفته بود ولی من بارها دعوایش کرده بودم و در خانه حرف زشت نمیزد.
در این مدت شده با علیاصغر صحبت کنید یا به دیدنش بروید؟
نه، نتوانستهام. یک شماره تلفن پیدا کردم که وقتی تماس میگیرم میگویند اشتباه است و راستش پولی ندارم که بروم بوشهر و چند روزی هم هست که مریض شدهام و دست و پاهایم میلرزد و قلبم درد میکند. همهچیز بدتر شده اما دلم خیلی برایش تنگ شده، شبها با دیدن خواب علی اصغر از خواب بیدار میشوم و همیشه به او فکر میکنم و میدانم که علیاصغر هم دلش برای من تنگ شده.
|
|
|
|