داستان کوتاه سوگواری سایبری
داستان کوتاه سوگواری سایبری
نویسنده محمد محب علی - نروژ
امروز تو یکی از صفحه های اجتماعی خبر مرگش را دوستاش به هم تسلیت میگفتن، شش هفت ماه پیش باهاش آشنا شدم تو یکی از همین صفحه ها، از نوشته من خوشش اومده بود و پیشنهاد دوستی داد من هم قبول کردم. یادم نیست و اصلا مهم نیست که چطوری با هم اینقدر دوست شدیم اما یادم میاد که پایین مطلب من این رباعی خیام را گذاشته بود
دوری که در او، آمدن و رفتن ماست او را نه نهایت، نه بدایت پیداست کس می نزند دمی در این معنی راست کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
میشه گفت یه نوعی دوستی خاصی بین من و آقای مهندس لواسانی پایه ریزی شده بود. من سی ساله و اون پنجاه و نه سالش بود اون موقع. یه جورایی از مردنش ناراحت ام، حالا ناراحت هم که نه اما متاسفم! با اینکه دو برابر من سن داشت و از لحاظ جغرافیایی از هم زیاد دور بودیم، من شده بودم یکی از خواص آقای لواسانی!
اگه بخواهم از آقای لواسانی بگم، ماجرا طولانی میشه فقط بدونید که بدنیا اومده تهران بود، بچه شمیرانات و ساکن ولنجک. دانشگاه آریا مهر(شریف) مهندسی خونده بود، البته خودش تاکید داشت از نام قدیمی دانشگاه استفاده کنه.
اوائل انقلاب ازدواج کرده بود و یه پسر و یه دختر سه چهار سال ازمن کوچکتر داشت. شرایط مالی خوبی داشت و دستش به دهنش که هیچ به همه جا میرسید.
همون اولش فهمیدم خیلی ناراحته و همش تو فاز غمه، تمامی نوشته هامو مو به مو میخوند و اگه نکته ای به ذهنش میرسید بهم میگفت. یه کم که بیشتر با هم جور شدیم، سفره دلشو پیش من هم باز کرد. چه سفره ای از هر گندی که بگی توش بود! روحیه خودم خوب نبود اصلا، اخه تازگی ها قرصهای قوی تر پادافسردگی استفاده میکنم. زندگیش یه زندگی معمولی بود اگه قسمت مالیشو بگذاریم کنار مثل همه آدمها بود یک کلیشه به تمام معنا! از اون آدمهایی که زمین به قدمت انسان و اندازه عدد آووگادرو از اونها را تو خودش دیده و الان در دلش جای داده!
بیچاره خیلی پایین بود، آقای لواسانی!
کاش یه کم از پولشو من داشتم، پولو دست کی میده خدا؟!
این کل برداشت من بود ازمرحوم آقای لواسانی، مختصر و مفید. از اومدن و رفتنش هیچ چیز و هیچ کس تکون نخورد، اما من بهش یه قولی دادم و الان وقتشه که به قولم عمل کنم.
لواسانی مرد و من بهش قول داده بود یه کم راجع بهش بنویسم. اما چه چیز مثبتی تو زندگی این مرد بود آخه؟ مگه تو شش هفت ماه اونهم از راه شبکه میشه کسیو شناخت؟ کاملا ساده و کلیشه بود نظر من اینه که همون نوشته ها و گل و بلبلا روی آگهی مردنش بسه براش.
هفت ماه پیش رفته بود پیش پزشک، شکمش درد میکرد. القصه با اندوسکوپی و استفاده از فناوری های تشخیص بیماری، پزشکان بیماری آقای مهندس لواسانی را سرطان دوازدهه تشخیص دادند. آقای لواسانی هم مانند بقیه ما از مردن میترسید اما چون پولدار بود امیدش به زندگی بیشتر بود. مرتب از من سوال میپرسید که: دوست عزیز تحقیق کن ببین در اون کشوری که شما زندگی میکنی، مراحل درمان این بیماری چگونه است؟ آیا امکان درمان بیماری در کشورمحل زندگی من هست یا نه؟ لابد دوستان دیگری از بقیه نقاط دنیا هم داشته که از این پرسش ها از اونها هم میکرده!
مرتب عین تکرار یک سی دی موسیقی دلخراش متالیکا، بیشتر صحبت های ما پیرامون مرگ و زندگی بود، چون لواسانی سرطان داشت بیشتر پیرامون مرگ بود پس. فرار میکرد ازش حتی اسمشو نمیگفت، میگفت دکتر فلانی رفیقم گفته که بیمارستان تگزاس اله و بیمارستان دانشکده پزشکی سلطنتی انگلیس بله.
چند وقتی ازش خبر نبود، من هم یادم رفته بود که در میان دوستانم همچنین انسانی هم بوده. یه شب تماس گرفت باهم صحبت کردیم داغون بود دلم براش سوخت. از بیمارستان های امریکا هم نه گرفته بود.
میگفت خواهرم نذر آقا کرده برام. منم پر رو! بهش گفتم آقای مهندس اول میری گشت هاتو میزنی بعد میایی سراغ خدا پیغمبر؟
فهمید منظورمو. تصویر زنده اش در رایانه مردی بود تکیده. حرفم بی ربط بود، مگه من خدا ام؟
این فضولی ها به من چه، تازه منکه باورش هم ندارم!
بهش گفته بودن نهایت یک سالی زنده است. بیماری اش دردناک بود، گاهی شبها که از سر کار میومدم با توجه به اختلاف زمانی موجود، آقای لواسانی که بی خوابی میومد سراغش باهام تماس میگرفت. بهم میگفت خیلی از دوستانش در محیط مجازی خودشون را نامریی میکردند تا از شرش در امان باشند. زیاد باهاش حرف میزدم، باید اعتراف کنم اون موقع من هم سالم نبودم، اولش میخواستم مخشو بزنم یه کم بتیغمش! از اعتیاد پسرش برام گفت، میگفت خیلی نگران پسرش است برا همینه میخواسته بیشتر زنده بمونه! بیشتر که با هم صمیمی شدیم ازهمجنس گرا بودن دخترش تو وطن و مشکلات ناشی از آن هم برام داستانهایی تعریف کرد، پناه بر خدا آدم چه چیزهایی میشنوه از این کلان شهر!
بیشتر به حرف هاش گوش میکردم، تلاش کردم با شعر و ادبیات یه کم دردهاشو تسکین بدم.
چند روزی بود صفحه اش را به روز نمیکرد، با من هم تماسی نگرفته بود. یه روز که از سر کار زود امدم به یک شماره که روی همراهم افتاده بود و مال آقای لواسانی بود زنگ زدم، یه خانومی گوشی را برداشت و بعد از معرفی خودم از حال این بنده خدا پرسیدم. میگفت بیمارستان است و به زودی مرخص میشه، از خانومه که بعد ها فهمیدم یاسمن خانوم آقای لواسانی است، خواهش کردم که سلام گرم منو از کشور سردی که ساکنم به آقای لواسانی برسونه.
چند وقت بعدش، با رایانه اش بهم زنگ زد، خوب نبود تکیده تر از قبل. اما امیدوار هنوز کور سویی داشت از امید برای ماندن، و نه زنده ماندن به تعبیر خودم.
همون شب بود که زار میزد و من میدیدم که چطور یک انسان میشکند، صدای شکستن احساس و وجود آقای لواسانی اینقدر بلند بود که تصمیم گرفتم تا هر وقت زنده است در کنارش به عنوان یه دوست مجازی باشم. همون شب بود که برام گفت یاسمن زنش با پسر خاله اش ریخته روهم! بیچاره لواسانی دلم براش میسوخت، آدم بدی نبود. از اون دسته آدم های ماله کشی بود که میخواستن همه چیزو یه جورایی توجیه کنن. خیانت های یاسمن زنش را به ناتوانی جسمی و جنسی خودش که نشات گرفته از بیماریش بود مربوط میدونست.اما من نمیتونستم باور کنم. بهش گفتم اینهمه عروسک و لوازم جانبی! تو دلم زنیکه را فحش دادم، اقلا صبر میکرد چند وقت دیگه این بنده خدا میمرد اونوقت...
بیشتر آزارش می دادم با حرفام، وای خدا ما انسانها چه خدایانی هستیم درهنگام درماندگی همدیگر. ازش سوال کردم، پرسیدم آقای لواسانی، هنوز هم دوست دارین زنده باشین؟ چرا نمیخواهین قبول کنید که دارین میمیرین، چرا قبول نمیکنین سرطان شما متاس تاس کرده و تمام بدنتون را گرفته؟
رک بودنم را میپرستید. البته بهش گفته بودم که بیمارم و از افسردگی شدید رنج میبرم، حتی سابقه خود کشی ام را نیز بهش گفته بودم.
آقای لواسانی جواب داد: دوست عزیزم کودک که بودم این شعر از سعدی را بابام برام میخوند \"که جان دارد و جان شیرین خوش است\"، قبلا نمیفهمیدم که جان اینقدر شیرین است و زندگی اینهمه قشنگ اما الان که بیمارم دوست داشتم خوب میشدم اما حق با تو است باید قبول کنم مرگ را. آقای لواسانی شده بود عاشق این بچه های جوانی که زمان جنگ با دست خالی رفته بودن تا عراق دست پر از کشور نره، میستود و تحسینشون میکرد،. گرچه قبلا دید خوبی نسبت به اونها نداشت. بنده خدا کم کم داشت مرگ را قبول میکرد، بیچاره راهی دیگه هم نداشت.
از من خواست با توجه به اشرافم بر شعر و ادب فارسی راجع به مرگ تو ادبیات کشور چیزایی بهش یاد بدم.
ادبیات ما راجع به مرگ شاید غنی ترین ادب دنیا باشه. همتراز با زندگی به مرگ پرداخته، اسطوره های سیاوش و امامان شیعی، نقاشی، نقالی، تعزیه، تذهیب، خوشنویسی، حجاری و شعر ایرانی پر از الهام از مرگ است.
راجع به نوشته های صادق هدایت ازم پرسید، چقدر چندش آور بود این سوالش. کلیشه بی سر و تهی که افتاده یا لا اقل بگیم افتاده بود تو دهن نسل آقای لواسانی. زیاد راجع به هدایت و آثارش با آقای لواسانی حرف زدیم.
صرف نظر از نژاد پرستی عیان در آثارش بقیه نوشته های صادق خان شاهکاره، نزدیک کردن انسان با مرگ و کم کردن هراس ذاتی ما از آن اگر شایسته نوبل ادبیات نباشد، لااقل سزاوار این اراجیف نیز نمیباشد.
سالم بودن بدن من و بیمار بودن بدن آقای لواسانی یه برتری محسوسی به من هنگام صحبت کردن میداد، گاهی وقت ها بی چون و چرا تمام مزخرفات منو قبول میکرد. میدونم اگه سالم بود شاید مانند خیلی های دیگه تو اولین مکالمه بهم میگفت ببین دوست عزیز تو نیاز به روانشناس داری! من هم که به زندگی به سبک غربی عادت کردم حرف طرف مقابل(در این زمینه) را قبول میکردم و حتی میگفتم که زیر درمان هستم.
بعد ها بود که فهمیدم دوست و آشنا برام دست گرفتن که فلانی دیوانه است و خودش هم اقرار میکنه.
صحبت های من با آقای لواسانی گرچه ناگوار بود اما بهش آرامش داد، این یه واقعیت محسوس بود. دیگه کمتر راجع به بیماریش هم صحبت میکرد. شاید یکی از دلیلهاش اینه که فهمیده بود فقط با مرگ است که اعتیاد پسرش، مشکلات دخترش و خیانت های زنش و دوستانش را فراموش میکنه. به آقای مهندس لواسانی گفتم که مرگ مانند شبنمی است که گلبرگ های پژمرده زندگی را طراوت میبخشه، به پندارصادق هدایت مرگ باز کننده دریچه امید به سوی ناامیدان است. این حرفم خیلی آرامش بخش بود براش.
خداییش هیچ روانپزشکی نمیتونست اینقدر عمیق آقای مهندس لواسانی دوست سایبری منو آرام کنه. همین اواخر بود که برام تعریف کرد که دخترش زاری کنان ازش پرسیده بود بابا آخه چرا این بلا باید سر تو بیاد؟ و آقای لواسانی که جواب
داده بوده، اون موقعی که تو یه خانواده ثروتمند بدنیا اومدم، غذای مناسب میخوردم، تو بهترین دانشگاه کشور درس خوندم، شرکت زدم و پولدار شدم، مسافرت میرفتم و مثل ریگ پول خرج میکردم، چرا من؟
جوابش به دخترش قشنگ بود این تنها چیزی بود که آقای لواسانی به من یاد داد.
اینکه چگونه و چه ساعتی مرد را من نه میدونم و نه میخواهم که بدونم اما دوستی من وآقای لواسانی با هم برای هر دو ما مفید بود. من یکیو پیدا کرده بودم که گوش میداد به حرفایی که بقیه آدمها دوست ندارند بشنوند و ایشون هم متوجه شد که تنها چیزی که عادلانه بین همه مون تقسیم میشه مرگ است.
الان هم که آقای لواسانی مرده، دوست ندارم از بین دوستان مجازی ام در صفحه های اجتماعی ام در محیط شبکه پاکش کنم. آخرین مطلبی که به روز رسانی شده بود تو صفحه اش اینه: \"زندگی جایی است که مرگ نیست\"، دلم نمیاد چیزی ننویسم براش با اینکه نمیخونه دیگه!
من هم پایینش اظهار نظر میکنم: \"دوست عزیزم زندگی جزیی از مرگ است، نه مرگ جزیی از زندگی!\"
و من که میمونم با این فکر که آیا سوگواری هامون هم یک روز مجازی میشه مانند دوستیهامون، عشق ورزیدنهامون، علاقه مند شدنمون، بروز احساساتمون و رابطه هامون؟ سوگواری هامون شاید اما مرگ نه، مرگ میاید و با تمامی وجودش عدالت را در زمین جاری میکند.
و ما که میدویم تا خودمون را پشت کشیدن پوست، کرم های شب فرانسوی و کانادایی و رنگ مویی آلمانی قائم کنیم یا مثل من اینقدر غرق محیط مجازی بشیم که از یادش ببریم. یکی هم مثل لواسانی اینقدر کار کرده و پولداره که هزار دلار پولهاشو میفرسته برا من، چون با مرگ آشتی اش دادم!
یادم رفت به آقای لواسانی بگم که مرگ هم درمان داشته قدیمها، مگه نه اینکه مولانا میگه \"دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم\"، ای بابا لواسانی مرحوم را چه به عشق و عاشقی. دوره زمونه بدی شده الان. آدمها زیاد عوض شدند و ما وطنی ها زیادتر عوضی شدیم.
عشق میان لیلی، شیرین، ویس، فرخ لقا، مجنون، فرهاد، خسرو، رامین و امیرارسلان نامدار به کنار که افسانه اند و غیر قبل باور اما یعنی ما مثل مهرداد عاشق عروسک پشت پرده، صادق هدایت هم نمیتونیم بشیم؟ آقای لواسانی هزار دلار برای من فرستاده بود، یه جورایی مخشو زده بودم اما الان با این نوشته بی حسابیم.
روانت شاد دوست سایبری من
|
|
|