داستان دختری که به او تهمت زدند، دکتر شد و به امریکا مهاجرت کرد
داستان دختری که به او تهمت زدند، دکتر شد و به امریکا مهاجرت کرد
خبر آنلاین : زری سلطان، دخترک زیرک و معصومی که در نوجوانی به خاطر یک ناخوشی داخلی فدای خرافات حاکم بر محیط خود شده و تا پای مرگ از عفت و عصمت خود دفاع میکند و بی تقصیر از جامعه رانده شده و مورد کتک کاری های کشنده واقع میگردد، اما در نهایت به دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز راه پیدا کرده و...
به گزارش خبرآنلاین، دکتر محمد حسین پاپلی در کتاب «خاطرات شازده حمام» خاطرات 10 سال از زندگی خود را نگاشته است، خواننده در این کتاب با نویسنده همراه می شود و همراه با او خاطرات کودکی شازده حمام را تجربه می کند. این کتاب در سال ۱۳۸۴ برای بار اول چاپ و پس از مدتی نایاب شد. این کتاب را نشر پاپلی در 248 صفحه و با قیمت 3200 تومان روانه بازار نشر کرده است.
رضا امیرخانی به کاربران محترم خبرآنلاین مطالعه این کتاب را در تعطیلات نوروز پیشنهاد کرده است و درباره آن اینگونه توضیح میدهد: تمام داستان های کتاب با خاطرات سال های کودکی و نوجوانی دکتر پاپلی آغاز می شود. دکتر پاپلی در کتاب «شازده حمام» نامها، نسبت های خانوادگی و پیوندهای اجتماعی افراد را با دقت فوق العاده ای بیان میکند و در بعضی موارد سرنوشت چهره های درخشانی را که از میان همان طبقه محروم سربرآورده و در دورانهای بعد صاحب نام و نشان شده اند، پیگیری میکند.
وی ادامه داد: چنین است که ما در یک داستان می بینیم که زری سلطان (ص134 کتاب) دخترک زیرک و معصومی که در نوجوانی به خاطر یک ناخوشی داخلی فدای معتقدات سنتی و خرافات حاکم بر محیط خود شده و تا پای مرگ از عفت و عصمت خود دفاع میکند و بی تقصیر از جامعه رانده شده و مورد سخت ترین عتابها و سرزنشها و حتی کتک کاری های کشنده واقع میگردد، در نهایت به دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز راه پیدا کرده و پس از اخذ درجه دکترا با یکی از استادان آمریکائی آن دانشگاه ازدواج و به آمریکا مهاجرت می کند و در صف نوابغ ایرانی مهاجر که در دانشگاهها حائز مقامات والا میشوند، او هم در ماساچوست نام و نشانی به دست می آورد و باعث می شود که خویشان و وابستگان فقیر او یکی بعد از دیگری از یزد به آمریکا مهاجرت کنند.
در مقدمه این کتاب می خوانیم: «هیچ آدم ۵۵ سالهای حتی آدمهای خیلی باهوش نمیتوانند اولین خاطرات بچگی خود را دقیقاً تاریخگذاری کنند و بگویند فلان خاطره مال فلان روز و فلان سال است. چیزهای مبهمی از اولین خاطرات بچگی در ذهن آدم هست. البته بچههای پولدار امروزی که نسل ابزار مدرن هستند و پدر و مادرهایشان دائم از آنها فیلم تهیه میکنند و در فیلم تاریخ ساعت، روز، ماه و سال وقایع را ذکر میکنند و هر چند هفته یک بار این فیلمها را به بچههای خودشان نشان میدهند، این بچهها ممکن است در آینده وقتی شصت یا هفتاد ساله هم شدند خاطرات کودکی خود را دقیقاً به یاد آورند. آدم هایی که در سال ۱۳۲۷ در یزد به دنیا آمده بودند و در آن زمان هنوز برق و بالتبع یخچال، تلویزیون، ضبط صوت، ویدئو، کامپیوتر و ....، آب لوله کشی، حمام دوش دار تولت سیفون دار، کوچه آسفالت شده، رفتگر شهرداری و .... نبود خاطرات کودکیشان از نظر تاریخی کاملاً درهم و برهم است. این خاطرهنویس هم همین وضع را دارد اما میتواند تشخیص دهد که کدام خاطرات مربوط به قبل از دبستان و کدام خاطرات مربوط به دوران دبستان و دورههای بعد بوده است. لذا خاطرات خود را بر همین منوال نگاشته است. اما همیشه نمی توان نظم زمانی را رعایت کرد. گاهی خاطره ای که مربوط به قبل از دبستان است ادامه اش چهل سال بعد اتفاق می افتد. همین امر نظم تاریخی خاطرات را به هم می زند ولی خاطره ای را کامل می کند. امید است که در جلدهای بعدی خاطرات دبیرستان و خاطرات دانشجویی و ... را به چاپ برسانیم...»
در بخش هایی از کتاب «خاطرات شازده حمام» با عنوان «داستان زری سلطان، اوج بدبینی و بی عدالتی» می خوانیم: «... زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه لابه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری اهل دعا بود و به من وهم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است. آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز 27 مرداد 1338 بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من می زنند تو هم می دانی؟ گفتم همه می دانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقش می کشم. باید بگویی که این نامرد که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم بعد فاسق پدر سوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود.
زری جیغ می زد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان (مادر زری) هم توی سر می زد و می گفت دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب هره بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتر می فروختم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروخته است.
سلطان به رسول گفت ننه حالا تو به ده برو من و عباس و بقیه بچه ها به مغرش می آوریم و معلوم می کنیم که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر 17 ساله زری که 4 سال بود شوهر کرده بود و 2 تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمی دانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد(میدان بار کوچک داخل محله) مرغ فروشی داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند.
گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند می داد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است می خواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا تو شاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف می زنی؟ شما خرها که می خواهید بروید دنبال فخر رازی توی مرغ فروشی لرد باوردی بگردید، فخر رازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخر رازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و می خواست برود و شکم فخر رازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت بی بی ملا تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. بی بی گفت بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسر قرآن و صدها سال پیش مرده است. عباس گفت بی بی دروغ می گویی. بی بی گفت چرا دروغ بگویم؟ گفت برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی. بی بی گفت سه بار به دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخر رازی که تو می خواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادر بلند شوید از خانه بروید، تا ما زنها موضوع خواهرت را معلوم کنیم. رسول گفت به ده می روم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید او را می کشم خودم را هم می کشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت می دانید چرا این اسم رفیقش را نمی گوید؟ چون به نظر من این کار کار یک نفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تو دیگر خفه شو. عباس و رسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول می گفت تو اصلا داماد شده ای و توی ده زندگی می کنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هر روز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم. همه جوانهای محل مرا که می بینند، نگاهشان را بر می گردانند. دیروز اصغر رضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار. همین امروز صبح آ محمد دکاندار گفت ما دیگر به شما نسیه نمی دهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور می زنی. تو اصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی می گرفت از وسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش می کنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید ما زنها قضیه را حل میکنیم. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه می کرد و می گفت آبرویمان رفت...»
دلایل رضا امیرخانی برای مطالعه خاطرات شازده حمام در نوروز
به دلیل روایت صادقانه و صحیح، دارا بودن تجربههای ناب و عبرتآموز برای زندگی و قابل بهرهبرداری قشرهای مختلف مردم «خاطرات شازده حمام» ارزش مطالعه را دارد.
رضا امیرخانی به کاربران محترم خبرآنلاین پیشنهاد کرد در تعطیلات نوروز 90 کتاب «خاطرات شازده حمام» را مطالعه کنند و افزود: «این کتاب به دلیل روایت صادقانه و صحیح از دوره کودکی و نوجوانی یک شهروند یزدی بسیار قابل استفاده است. ضمن اینکه «خاطرات شازده حمام» مخاطب خاصی ندارد یعنی از نوجوان تا بزرگسال به راحتی میتوانند از این اثر ارزشمند استفاده کنند چرا که کتاب سرشار از تجربه های ناب و عبرتآموز برای زندگی است.»
این کتاب را نشر پاپلی در 248 صفحه و با قیمت 3200 تومان روانه بازار نشر کرده است.
نویسنده رمان «من ِ او» به خبرآنلاین گفت: «دکتر محمدحسین پاپلی یزدی استاد جغرافیای دانشگاه تربیت مدرس و جغرافیدان مبرز و مدیر و صاحب امتیاز فصلنامه تحقیقات جغرافیا است که 15سال است بدون وقفه منتشر می شود. دکتر پاپلی صرف نظر از دهها کتاب و مقاله جغرافیایی به نوشتن داستانهای جغرافیایی پرداخت که آخرین آن با عنوان «خاطرات شازده حمام - گوشهای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه 40-1330» منتشر شدهاست.»وی ادامه داد: «موضوع کتاب خاطرات دوران کودکی و نوجوانی دکتر پاپلی یزدی در یک محله فقیرنشین شهر یزد پنجاه سال پیش از این و داستانهایی از فقر و فاقه هایی است که او و هم سن و سالهایش در مکتبخانهها و بازارها، حمامها و حسینیه ها و مساجد شهر یزد تجربه و لمس کرده اند. همان فقر و فاقه ها و خاطرات تلخ و شیرین بوده که باعث شده است دکتر پاپلی «بنیاد انتشارات پاپی» را با هدف تامین نیازمندیهای مادی و کتاب و حوایج آموزشی نوجوانان بی بضاعت ایجاد کند و به ثبت برساند که تاکنون هفت کتاب کوچک و بزرگ داستانی با جنبه های قوی علمی، دینی، ملی و فرهنگی تولید و در چارچوب اساسنامه بنیاد انتشارات پاپلی منتشر کرده است؛ کتاب مذکور هشتمین از آن نوع است که بنابر آنچه در داخل جلد به چشم می خورد، شماره 8 از گنجینه شخص خیری به نام حسین بشارت می باشد.»امیرخانی با اشاره به اینکه تمام داستان های کتاب با خاطرات سال های کودکی و نوجوانی دکتر پاپلی آغاز می شود، گفت: «دکتر پاپلی در کتاب «شازده حمام» نامها، نسبت های خانوادگی و پیوندهای اجتماعی افراد را با دقت فوق العاده ای بیان میکند و در بعضی موارد سرنوشت چهره های درخشانی را که از میان همان طبقه محروم سربرآورده و در دورانهای بعد صاحب نام و نشان شده اند، پیگیری میکند. چنین است که ما در یک داستان می بینیم که زری سلطان (ص134 کتاب) دخترک زیرک و معصومی که در نوجوانی به خاطر یک ناخوشی داخلی فدای معتقدات سنتی و خرافات حاکم بر محیط خود شده و تا پای مرگ از عفت و عصمت خود دفاع میکند و بی تقصیر از جامعه رانده شده و مورد سخت ترین عتابها و سرزنشها و حتی کتک کاری های کشنده واقع میگردد، در نهایت به دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی شیراز راه پیدا کرده و پس از اخذ درجه دکترا با یکی از استادان آمریکائی آن دانشگاه ازدواج و به آمریکا مهاجرت می کند و در صف نوابغ ایرانی مهاجر که در دانشگاهها حائز مقامات والا میشوند، او هم در ماساچوست نام و نشانی به دست می آورد و باعث می شود که خویشان و وابستگان فقیر او یکی بعد از دیگری از یزد به آمریکا مهاجرت کنند.»نویسنده رمان «بیوتن» اذعان کرد: «کتاب «خاطرات شازده حمام» پر است از مطالب جغرافیایی، اجتماعی و مخصوصاً مردم شناسی که در قالب داستانهای واقعی و ساده که هر روز شاهد آن هستیم، بیان شده و من خوشوقتم که خواندن آن را نه فقط به دانشجویان این رشته ها از علوم دانشگاهی، بلکه به کارشناسان و فرهیختگان هم توصیه کنم و امیدوارم که دکتر پاپلی همان طور که در چند جای کتاب خواننده را به تهیه مجلدات دیگری از همین قبیل نوید داده، در تدوین جلد دوم و سوم خاطرات اهتمام ورزند.»
|
|
|
|
|
|
|
|