چهارشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۸ - ۱۳ ژانویه ۲۰۱۰
فقط یک ماه او را در آغوش گرفتم...
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشوگرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشستو منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود,باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوریخارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستیاون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده وچرا؟اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که مندلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسینداشتم.من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساسترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم,خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه هاکرد و بعد همه رو پاره کرد.زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بودو من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای منتلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, امادیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم.به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشتبراش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یکنامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خوابعمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتیاون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست بهجز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون بهصورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون درماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رودچار مشکل بکنه!این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: ازمن خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هامگرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی موندهاز زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورتروی دست هام بگیرمو راه ببرم.خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایططلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هامگرفتم.هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغلگرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن واز اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بستو به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم دراون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من همتنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمامکنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاستکه به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من ازاون مراقبت نکرده بودم.متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماشنشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوبارهاحساس کردم.این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوبارهاین حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسونتر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودمگفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب میکرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد کههیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشادشدند.و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و بههمین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذرهآب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رولرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگارجسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم..پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یکجزئ شیرین زندگی اش شده بود.همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رودر آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خوابتا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من بهنرمی اون رو حمل می کردم,درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم بهسختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مونتوجه نکرده بودم.اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این کهدر ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه درتصمیمی که گرفتم, تردید کنم."دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمیکنی تب داشته باشی؟من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم کهنمی خوام از همسرم جدا بشم.به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشتههیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.زندگی مشترکمون خسته کننده شده بودنه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوشگرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوشحمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالیکه فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهایعشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.***جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره,مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.پس در زندگی سعی کنید:زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعثایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجامبدید..زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته,اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید
feminism - انگلستان - لندن
|
چه عاقبت و پایان زیبائی داشت . چقدر زننده هستند زنهائی که با مرد ازدواج کرده و یا دوست دختر دار, رابطه برقرار میکنن ! |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
ئەڤین - انگلستان - لندن
|
عجب . چقد باحال. خیلی sad. بود. و خیلی اموزندە. مرسی برای دوستان کە زحمت کشیدن برای این پست. |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
DADA_ST - هلند - آمستردام
|
چه داستان زیبایی. کاش آموزنده بودنش تو ذهن ما بمونه، ولی این داستان این طور القا میکنه که فقط این ما مرداها هستیم که جدائی رو میخواهیم . هیچ موقعه یادم نمیره وقتی ۲زانو نشسته بودم جلو پایش ازش سوال میکردم آخه چرا ؟ مگه من چی کم دارم ، من از مردای دیگه چی کم تر دارم ؟ ولی فقط چشماشو بسته بود ، تنها چیزی که میخواست این بود که من بهش بی توجهی کنم ، از همون روز من به همه زنها بی توجه شدم، و فقط گاهی . . |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
jila 88 - امارات - دبی
|
چقدراحساساتی شدم.اشکم در اومد.چرا ماها یه مدت که از ازدواجمون گذشت دیگه محبت و عشق و ابراز احساسات عاشقانه رو کنار می ذاریم.و مثل دو تا غریبه کنار هم زندگی می کنیم.بهتره به یاد روز های اول ازدواجمون باشیم عکسهای عروسی مونو قاب کنیم تو اتاق خواب بزنیم به هر مناسبتی به هم گل بدیم |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
م ر - ایران - تهران
|
هیچ چیز جز محبت و عشق درونی در زندگی انسان ارزش ندارد و محبت ، عشق سر منشاء تمام خواسته های یک انسان در زمینه های عاطفی ، اجتماعی ، مادی و معنوی می باشد . پس سعی کنیم به آنچه که داریم عشق بورزیم . |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
shabe-barani - استرالیا - سیدنی
|
واقعا زیبا و آموزنده بود. حالا اگر کاربرای ایرانیان انگلستان نیان به آخوندو ایران و سیاست ربطش بدن! lol |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
khosh bavar - ایران - یزد
|
7 میلیارد جمعیت کره زمین که دارای 7 میلیارد مشکلات است, نمیتوان همه مشکلات را مانند یک مریضی دید که بتوانیم با یک " دارو " با ان مبارزه کنیم ! ولی اگر زوجی هر روز احساسات " شیوا صفاپروری " نثار همدیگر کنند, شاید بتوان مشکلات زندگی را ندیده گرفت و مرحله " جدایی " از هم را به عقب انداخت, شاد و خوش باور باشید °(°!°)° |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
shahab46 - المان - هانوفر
|
sam-antwerpen - بلژیک - انتورپن اگر منظورت (به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد)بود که 99 درصد کاربران متوجه شدند.لازم به مچ گیری نیست قسمت پر لیوان را نگاه کن |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
avareh swed - سوئد - بوروس
|
قول بدهید حمله نکنید من هر دو تا را دارم خیلی هم شیرین است راه دارد نمیگوم چطور چون بد اموزی دارد |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
iranazadiran - ایران - تهران
|
هیچ گاه برای بازگشت دیر نیست. در هر موردی که ارزش بازگشت رو داشته باشه. از دست دادن مردی که از ابتدا چنین لطیف احساس در اوج مردانگی بوده کار بی لیافتان است. و چه به موقع همسرش در برقراری ارتباط مجدد دست به کار میشود. وقتی انسان خود را بازنده ببیند و حرص برنده شدن نداشته باشد رفتار معقول تر و به دور از هیجان دارد که بلاطبع نتیجه هم مطلوب تر است. |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
انقلاب دوم - آلمان - هامبورگ
|
sam-antwerpen - بلژیک - انتورپن -- ''می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم'' استشمام درسته! ولی احتمالا موقع تایپ حرف ''ت'' جا افتاده, مثل من که همیشه اشتباها بجای ''خامنه ای'' مینویسم ''خاینه ای''. |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
ARTEMIS-SW - فرانسه - پاریس
|
khosh bavar - ایران - یزد . در این مورد--- خوش باور نباش عزیز, این داستان می تواند مربوط به یک کشور ازاد باشد در یک کشور اسلامی حتی اگر زن ایتی از زیبائی و مهر باشد قوانین زیر شکمی اسلام از صیغه گرفته تا چند همسری نقطه ی مقابل این داستان است.اگر بالای موج شکن بین غازیان و بندر پهلوی رفتی یاد من باش هر وقت از تهران به شمال میرفتیم زیارتگاه من بود منظره ی ستیز بی پایان امواج دریای مازندران با سنگهای اطراف موج شکن/شاید شاهزاده با احساس نیز چنین حسی را داشت که خاکسترش را تقدیم ان کرد. |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
شعله - انگلیس - دنکستر
|
sam-antwerpen جون منم پیداش کردم....عضله.که نشته بود عظله.من هم تو نوشتن صحیح حساسم. .khosh bavar جون بارها دیدم ارزو میکنی خوش باور باشی.نه عزیز من یکی نمیخوام باشم چون همه مردم با باور تو مطابق نیستند.من بودم و هنوز هم درگیرشم.من برات ا رزو میکنم شاد و واقع بین باشی عزیز! |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
khosh bavar - ایران - یزد
|
ARTEMIS-SW - فرانسه - پاریس : کاملا درست گفتید خانم گرامی, و منظورم همین بود که فاکتورهای زیادی باعث جدایی خواهد شد. به روی چشمم, اگر مسیرم به انجهت خورد حتما بیاد همه هموطنانم خواهم بود. و چه زیبا شادروان با این وصیتش با یک تیر دو نشان کرد: هم علاقه خود را به ایران و خاک و اب وطن به اثبات رساند و هم تابوی کفن و دفن را شکند, شاد و پیروز باشید دوست گرامی ° |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
هوشمند - ایران - مه ریوان
|
من هنوز مجردم ولی هر وقت ازدواج کنم حتما روزی 10 بار بیشتر بغلش میکنم-خیلی جالب بود |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
khosh bavar - ایران - یزد
|
شعله - انگلیس - دنکستر : شعله جون, شما لطف دارید, ولی این ارزوی من برای دیگران که خوش باور باشند فقط یک کنایه بود, شاد و خوش باور نباشید ° |
پنجشنبه 23 دی 1389 |
|
Pezhman - اتریش - وین
|
نتیجه اخلاقی داستان: کاهش وزن شما , سبب بیدارشدن وجدان شوهرتان میشود . ضمنا"وزن مناسب, باعث سلامتی وزیبایی شما میگردد. "دوی" هم برود غاز بچراند.شایدهم آقاهه اصفهانی بودس. دیدس تازگیا زنش غذا کمتر میلونبوند.فکرکردس , زنی اولش باصرفه ترس..لووولس |
جمعه 24 دی 1389 |
|
pariha - کویت - کویت
|
Pezhman - اتریش - وین نه آون آقاهه اصفهونی نبودس -اصلا تو ایران نبودس -تو اتریشس - ساکن وینس -اسمش هم پژمانس -خیلی هم بی منطق سخن گفتس - اصلا کامنتش هم ربطی به ماجرا نداشتس - شاید ناراحت بودس- یا اینکه زنش اصفهونیس -که اینجوری آتیش گرفتس- ز بون زیختس ولی زهی خیالیش باطلس - واما شاد و شنگولی اش سر زبونس - بنابر این پژمرده نبودس برای همینس اسمش پژ مانــــــــــــــــس . |
شنبه 25 دی 1389 |
|