شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸ - ۱۰ اكتبر ۲۰۰۹
شهری که همه مردمش دزد بودند
ایتالو کالوینو
شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده. روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد. بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است. در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانهای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد. به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند. به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفتهتر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... .اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.
zagros_finland - فنلاند - هلسینکی
|
حکایت اخوند های دزد حاکم بر ایران ماست.با این تفاوت که اخوند ها از مال مردم میدزدند .و مردم هم باید سکوت کنند و گرنه دار مجازات را میبینند. |
شنبه 10 مهر 1389 |
|
tuti_lol - ایران - تهران
|
این جه قصه بدی بید ما که سر در نیاوردیم شاید دزدها اگر بخونند جیزی یاد بگیرند!. خونه من نیاید که بول خرد ندارم.لووووول |
شنبه 10 مهر 1389 |
|
experthoney - بحرین - منامه
|
لوس و بی مزه، و صد البته بدون نتیجه اخلاقی. تکلیف ما رو مشخص کنید باید جزو کدوم گروه باشیم؟ |
شنبه 10 مهر 1389 |
|
rezanl - هلند - امستردام
|
اینکه مثل امستردامه ! ولی اگه منظورت امستردامه من نه دزدم نه اون ادم ساده لوحه . |
شنبه 10 مهر 1389 |
|
saraee - ایران - اهواز
|
بسیار زیبا بود، مثل همیشه ایتالو کالوینو به ساختارهای اجتماعی و روابط استاتیکی حاکم بر اون اعتراض کرده. ما که مشعوف و متفکر شدیم. |
شنبه 10 مهر 1389 |
|
mohabbat2009 - بحرین - منامه
|
جه حکایت بی پایه و اساسی,داستان تمثیلی که نیست ,تشبیه هم نیست , یعنی اگه ما هم بودیم جای اینا باید دزدی میکریم |
یکشنبه 11 مهر 1389 |
|
iranazadiran - ایران - تهران
|
من این برداشت را از داستان کردم. خوی بد نیکو نگردد جز به مرگ. کسی که تربیت بد شده باشد و به عادات بد خو کرده باشد و ذاتش با نیرنگ دزدی یا ناراستی خو کرده باشد عوض کردنش تقریبا محال است چه بسا اگر حداقل یک سوم درستکار بودند تغییر اساسی ایجاد میشد و دیگران حداقل برای همرنگ شدن رو به راستی میاوردند اما یک دست صدا ندارد و اشتباه محض فرد درستکار بوده که وقتی که خود را در آن جمع تنها دیده به جای دیگر نقل مکان نکرده است و دزدها را به حال خود نگذاشته . او نه توانست خود را نجات دهد و نه دیگران را. |
یکشنبه 11 مهر 1389 |
|
ukguy4u - بریتانیا - لندن
|
داستان انگلیسه که همه از هم میدزدن.دولت هم از مردم! کم مونده برای هوا هم مالیات ببندن. |
یکشنبه 11 مهر 1389 |
|
ContractorQatar - قطر - دوحه
|
یاد سرباز فداکار و بی ادعای میهن شادروان دکتر محمد مصدق بود که بی ریا آمد و رفت و روسیاهی و رسوایی را برای سیه رویان تاریخ و گرگان و روبهان روزگار وانهاد. |
یکشنبه 11 مهر 1389 |
|
سید ابوالقاسم واعظ - اندونزی - جاکارتا
|
پیام اخلاقی: اگر در جامعه ای زندگی می کنی که همه دزدند، تو هم باید دزدی کنی وگرنه فقط خودت را از گرسنگی به کشتن خواهی داد. بسیاری از کسانی که در ایران خصوصا در ادارات دولتی مشغول دزدی اند چنین استدلالی دارند. من این استدلال را قبول ندارم چون کسانی را می شناسم که در کشوری که تقریبا عین شهر دزدان است، ایران، با شرافت کار کرده و می کنند. درست است که شاید فقیر باشند ولی با افتخار زندگی می کنند و این امید را می دهند که شاید روزی تعدادشان زیاد شود و مملکت ما از این وضع اسفناک رهایی یابد. نگویید که فقط خامنه ای و احمدی نژاد و آخوندها دزدند. درست است که آنها دزدند ولی تنها آنها دزد نیستند. چه فرقی است بین خامنه ای و مامور مالیاتی که رشوه می گیرد، خریداری که چک برگشتی دست فروشنده می دهد، بازاری که جنس قلابی به مشتری می اندازد، کارمندی که حقوق می گیرد و کار نمی کند، دانشجویی که در امتحان تقلب می کند، مکانیکی که قطعات اصلی ماشین را عوض می کند و.... |
یکشنبه 11 مهر 1389 |
|
shahab46 - المان - هانوفر
|
حکایت کشور ما بر عکس این است در ابتدا همه ارام بودند وحتا بهمدیگر کمک مبکردند ولی در انتها دزدی بنام خمینی امد اگرچه خودش به مادیات علاقه نداشت ولی عطش قدرت ودزدیدن قدرت از رژیم قبل رویه دزدی را به جامعه تزریق کرد چنانکه زنان ان کشور را نیز برای درامد به کشورهای عربی هم قاچاق کردند |
یکشنبه 11 مهر 1389 |
|