یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸ - ۱۷ می ۲۰۰۹
افکار دیگران
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.سپس کم کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.کسادی عمومی شروع شده است.آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
pandora - المان - المان |
کاملا موافقم,زیبا بود ممنون |
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 |
|
mehdi_30ya30 - ایران - تهران |
معلم چو آمد بنا گه کلاس. چو شهری فروخفته خاموش شد. . سخنهای ناگفته کودکان. به لب نارسیده فراموش شد. . معلم زکار مداوم مدام. غضبناک و فرسوده و خسته بود. . جوان بود و در عنفوان شباب. جوانی از او رخت بر بسته بود. . سکوت کلاس غم آلود را. صدای درشت معلم شکست. . ز جا احمدک جست و بند دلش. بدین بی خبر بانک ناگه گسست. . . بیا احمدک درس دیروز را بخوان. تا ببینم که سعدی چه گفت. . ولی احمدک درس نا خوانده بود. به جز آنچه دیروز آنجا شنفت. . . عرق چون شتابان سرشک یتیم . خطوط خجالت برویش نگاشت. . لباس پر از وصله و ژنده اش. بروی تن لاغرش لرزه داشت. . . زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ،. بنی آدم اعضای یکدیگر اند . . وجودش به یکباره فریاد کرد ،. که در آفرینش ز یک گوهرند . . . در اقلیم ما رنچ بر مردمان. زبان دلش گفت بی اختیار . . چو عضوی بدرد آورد روزگار. دگر عضوها را نماند قرار . . . تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود . جهان پیش چشمش سیه پوش شد . . سرش را به سنگینی از روی شرم. بپائین بیفکند و خاموش شد . |
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 |
|
mehdi_30ya30 - ایران - تهران |
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج. نمی کرد پیدا کلام دگر . . در آن عمر کوتاه او، خاطرش . نمی داد جز آن پیام دگر . . . ز چشم معلم شراری جهید. نماینده آتش خشم او . . درونش پر از نفرت و کینه گشت. غضب میدرخشید درچشم او . . . چرا احمد کودن بی شعور ،. معلم بگفتا به لحن گران . . نخواند ی چنین درس آسان ،. بگو مگر چیست فرق تو با دیگران . . . عرق از جبین احمدک پاک کرد . خدایا چه میگوید آموزگار . . نمی بیند آیا که دراین میان. بود فرق ما بین دار وندار . . . چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند. به شهری که از چشم خود بیم داشت . . بگوید که فرق است ما بین او و آنکس. که بی حد زر و سیم داشت . . . به آهستگی احمد بی نوا . چنین زیر لب گفت با قلب چاک . . که آنها بدامان مادر خوشند و من. بی وجودش نهم سر بخاک . . . به آنها جز از روی مهر و خوشی. نگفته کسی تا کنون یک سخن . . ندارند کاری بجز خورد و خواب. به مال پدر تکیه دارند و من . . من از روی اجبار و از ترس مرگ. کشیدم از آن درس بگذشته دست . |
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 |
|
mehdi_30ya30 - ایران - تهران |
کنم با پدر پینه دوزی وکار. ببین دست پر پینه ام شاهد است . . . سخنهای او رامعلم برید. هنوز او سخنهای بسیار داشت . . دلی از ستمکاری ظالمان نژند. و ستم دیده و زار داشت . . . معلم بکوبید پا بر زمین ،. که این پیک قلب پر از کینه است . . بمن چه که مادرزکف داده ای ؟. بمن چه که دستت پر از پینه است . . . یکی پیش ناظم رود با شتاب. بهمراه خود یک فلک آورد . . نماید پر از پینه پاهای او. ز چوبی که بهر کتک آورد . . . دل احمد آزرده و ریش گشت. چو او این سخن از معلم شنفت . . ز چشمان او کور سوئی جهید. بیاد آمدش شعر سعدی و گفت . . . ببین ، یادم آمد دمی صبر کن. تامل ، خدا را ، تامل ، دمی. . تو کز محنت دیگران بی غمی. نشاید که نامت نهند آدمی . |
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 |
|
robinhoodd - استرا لیا - تهران |
این یه حقیقته علمی که انسان به انچه که می اندیشد به ان میرسد.تهران |
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 |
|