داستان مهاجرت به کانادا - بخش۸
داستان مهاجرت به کانادا - بخش8
دیگه کار من این بود که هر روز صبح برم دکه روزنامه فروشی روزنامه همشهری بگیرم و دنبال آگهی های کار باشم. به دوست و آشنا و فامیل و در و همسایه هم سپرده بودم که من دنبال کار هستم و اگه کسی کاری سراغ داره به من بگه.یکی دوماه گذشت و من چندین جای مختلف واسه کار اقدام کردم، که همه بی نتیجه بود. با توجه به اینکه همه این موارد به پارتی و آشنا ختم میشه، کار من هم به همچین چیزی ختم شد. بالاخره من از طریق مادر همکار شوهر خاله ام، یه بار دیگه بخونید: مادر همکار شوهر خاله ام، که توی ایزیران کار می کرد، کار پیدا کردم. خیلی هم ساده، یعنی رفتم پیشش و اون هم من رو به یه قسمت معرفی کرد و گفت برو بگو من رو فلانی فرستاده و بدین سان کار پیدا شد. بعد از حدود 6 ماه هم از طریق همون دوستم که با هم واسه آزاد شدن مدرک دانشگاه اقدام کرده بودیم، یه کار دیگه پیدا کردم که تا قبل از اومدنم به کانادا اونجا کار می کردم. حدود پاییز 2001 بود که من مدارکم رو فرستادم و تاریخ تشکیل پرونده من ژانویه 2002 بود. اینجا هم یه بدشانسی دیگه گریبان گیر من شد و اون هم این بود که از ژانویه 2002 به بعد قوانین امتیاز دهی مهاجرت عوض شده بود و تا حدودی سخت تر شده بود، طوری که دو از دوستهای من که تاریخ تشکیل پرونده شون قبل از ژانویه 2002 بود، بدون مصاحبه قبول شدن.بعد از حدود 2 ماه که مدارک رو فرستادم یه نامه واسه من اومد که شماره پرونده رو گفته بودن و همین طور اینکه باید منتظر بمونم که نوبت بررسی پرونده من بشه.حدود یک سالی بود که از این جریان می گذشت، یکی از فامیل های ما که الان اینجا زندگی می کنن اومده بودن ایران و تب مهاجرت من هم با اومدن اونها و تعریف هایی که از کانادا میکردن، داغ تر شده بود. درست همون موقع بود که یه نامه از سفارت کانادا توی سوریه واسه من اومد، من هم خوشحال و خندون که کم کم داره کارهام درست میشه. ولی این حس تا باز کردن نامه بیشتر دوام نیاورد، چیزی که توی نامه بود: امتیازهای شما به حد کافی نرسیده و اگه تا دو ماه مدرک جدیدی که تاثیری داشته باشه، نفرستید پرونده شما کلا بسته میشه.می تونم بگم که توی این جریان مهاجرت من به چیزی به اسم تقدیر و بدشانسی و نیروهای متافیزیکی ایمان آوردم، هر چند خیلی بدقلق بودم و همش سعی می کردم این بدشانسی ها رو به چیزهای دیگه نسبت بدم ولی در نهایت تسلیم این چیزها شدم و گفتم : آره بابا شما وجود دارید.کاری که من کردم این بود که یه نامه سابقه کاری جدید و یه نامه از آموزشگاه زبان که نشون میداد که من دارم میرم کلاس زبان فرانسه، چون بعد از اینکه مدارک رو فرستادم شروع کردم زبان فرانسه خوندن، و همین طور خواهرم جدیدا رفته بود کانادا و من مدارک اون رو هم به همراه یه نامه که همه چیز رو توضیح داده بودم، فرستادم.بعد از یک ماهی جواب اومد که امتیاز های شما با این مدارک جدید به مصاحبه رسیده و حالا باید صبر کنید تا به مصاحبه برسید.یه اشتباهی که من توی پر کردن فرم ها کرده بودم این بود که سطح زبانم رو همون سطحی زده بودم، که موقع فرستادن فرم ها بودم. ولی روش درست اینه که باید فرض رو بر این بگذارید که تا حدود 2 سالی که به مصاحبه می رسید، می تونید زبان خودتون رو تقویت کنید و باید سطح زبان رو همون سطحی بزنید که تا موقع مصاحبه می رسید.پی نوشت:فردا روز Fête nationale du Québec یا Saint-Jean-Baptiste Day هست. توی این روز همه جا جشن می گیرن و یه روز تعطیل توی ایالت کبک هست. اینجوری که توی ویکی پدیا توضیح داده این یه جشن اصالتا مذهبی بوده با قدمت حدود 2000 ساله که توی اروپا و به خصوص فرانسه برگزار میشده ولی الان مفهوم این جشن عوض شده و بیشتر به عنوان جشن ملی کبک شناخته میشه.1 July هم روز Canada Day هست که این روز هم تعطیل هست و در کل کانادا جشن می گیرن.
منبع : وبلاگ خاطرات کانادا https://diaryincanada.blogspot.com/