من شهروند شیطان بزرگ، ساکن محور شرارت هستم
من شهروند شیطان بزرگ، ساکن محور شرارت هستم
وبلاگ مینویسم تا دودستی به هویت آمریکاییام بچسبم
پانوپتیکن نام زندانی است متعلق به قرن ۱۹ که دارای معماری ویژهای است. همه سلولهای این زندان رو به سوی برج نگهبانی آن طراحی شده بود. نگهبانان در برج مینشستند و از آن جا همه سلولها را کاملاً تحت نظر داشتند؛ اما زندانیان نمیتوانستند نگهبانان را ببینند. آنها حتی نمیدانستند که آیا نگهبانی در برج هست یا نه؟ آنها چه دیده میشدند یا نه، این احساس را داشتند که مراقبان آنان را میپایند. این عقیده در ذهن زندانیان نقش بسته بود که همیشه و در همه حال دیده میشوند و به این ترتیب خود زندانبان خود شده بودند.
خب، منظور؟ من مطمئنم که شما اینها را قبلاً شنیده بودید. فوکالت به طور مبسوط در مورد پانوپتیکن توضیح داده است. پانوپتیکن تا مدتها موضوع مورد بحث فلاسفه، سیاستمداران، معماران، هنرمندان و دیگران بوده است. در جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم اما، پانوپتیکن عبارت است کارت اعتباری، دوربینهای مراقب، گوگل و وبلاگ.
من در یک پانوپتیکن زندگی میکنم. وبلاگ من دفتر خاطرات کسی است که در زندان پانوپتیکن به سر میبرد. این نکته ملکه ذهن من شده است که خوانندگان، زندانبانان من هستند. من میدانم که خواننده وبلاگ من، گاهی مادرم است، گاهی یکی از دوستانم، گاهی یک غریبه و گاهی یک زندانبان. من این زندانبان را دستگاه مراقبت، مأمور مخفی، یک تبهکار یا یک مأمور ساده جمعآوری اطلاعات مینامم. دقیقاً نمیدانم او کیست؛ اما این را میدانم که گه گاه به وبلاگ من سر میزند.
میپرسید این را از کجا میدانم؟ میدانم. من این را میدانم که احتمالاً تعقیب میشوم، تحت نظرم و حرفهایم استراق سمع میشود؛ چون در ایران زندگی میکنم. نه فقط به خاطر زندگی در ایران، بلکه به خاطر این که من اهل یک کشور متخاصم هستم. من در یکی از اضلاع «محور شرارت» زندگی میکنم؛ در حالی که شهروند شیطان بزرگ هستم.
من یک آمریکاییام در کشوری که تعداد زیادی آمریکایی در آن نیست. هر یک از ما، امروز یا فردا مشکوک و مورد اتهام هستیم. (اما من گمان میکنم اکثر ما به زودی موی دماغ کسانی میشویم که به ما ظنین هستند.) شاهد این سخنان آن است که مدت کوتاهی پس از شروع وبلاگنویسی بدون استفاده از نام واقعی، بخشهایی از پستهای وبلاگی شوهرم (که ترجیح میدهم در این جا از او به نام کیوان یاد کنم) به وسیله «غریبهها» برایش بازگو شده بود. غریبهها اشاراتی کرده بودند که شوهرم، معنای آن را به خوبی دریافت و به همین خاطر تصمیم گرفت دیگر وبلاگ ننویسد.
من اما به وبلاگ نویسی ادامه میدهم؛ چون من یک بازیگر بیطرفم. هیچ کس به طور جدی به این کار من اهمیت نمیدهد؛ چون من هیچ گونه منافع شخصی در ایران ندارم. من مثل یک منشی موقت هستم: از کارم و از همنشینی با همکاران لذت میبرم؛ اما در نهایت برای من اهمیت چندانی ندارد که چه بر سر شرکتی میرود که من موقتاً در آن کار میکنم.
من همچنین از راههای دیگری هم دریافتهام که پستهایم مورد توجه «غریبهها» است. من همیشه برای مخاطبهایم مینویسم. خودسانسوری میکنم؛ گر چه این کار آزارم میدهد. اما دروغ نمیگویم و البته خودسانسوری هم زیاد طول نخواهد کشید.
من دارم یاد میگیرم که راههای فراوانی برای ایجاد ارتباط وجود دارد. من از اکثر زنهای ایرانی یاد گرفتهام که مهار خویش و خودداری از انجام کاری، به معنای انفعال نیست. اکثر انتقادهای تلخ به خودسانسوری از جانب کسانی است که نمیدانند داشتن اطلاعاتی که ممکن است جان انسان، یا حتی بدتر، جان دیگران را به خطر بیندازد، یعنی چه. البته منظورم این نیست که من از این نوع اطلاعات در دست دارم بلکه منظورم این است که خود سانسوری این قبیل افراد را خوب درک میکنم.
این تجربه جالبی است که شاهد باشیم چگونه افراد زیادی علیه واقعیت، اطلاعرسانی موضع میگیرند. اما در نهایت تصور میکنم تنها یک شیوه مورد توافق اجتماعی حق دارد که خوب و بد آدمها را تعیین کند.
آن چه من در وبلاگم نوشتهام، تنها تصویری از ایران است. اما واقعیت ایران بسی پیچیدهتر است. از زاویهای دیگر، حتی میشود فکر کرد که ایران، حسابی هم آزاد است و ظلم و ستمی را که در ایران وجود دارد، نباید به حساب بیرحمی و سنگدلی رهبران آن گذاشت. در اتحاد جماهیر شوروی سابق، اگر کسی از خویشاوندان انسان به کشور دیگری مهاجرت میکرد، دولت تمام بستگان او را از کار اخراج میکرد. اگر این مسأله در ایران هم میخواست اتفاق بیفتد، همه مردم باید اخراج میشدند. زیرا هر ایرانی خویشاوندی در خارج از کشور دارد.
من خانواده چادر نشینی را میشناسم که در دل کوهها و در کپر زندگی میکنند؛ اما یکی از اقوامشان در آلمان است. من یکی از مسئولین دولتی را دیدهام که برادرزادههایش در سیاتل هستند و نیز یک مقام نظامی که مرتب با خواهرش در سوئد، تلفنی صحبت میکند. بله این جا ایران است!
انکار قابل قبولتصور ناشناس بودن برای وبلاگ من مهم است. این یک انکار معقول و پذیرفتنی است. من میدانم که هویتم برای غریبهها، به عنوان کسی که به احتمال 99 درصد مشکوک به نظر میرسد، شناخته شده است. به همین دلیل من هویت واقعیام را برای محافظت کسانی که مرا ملاقات میکنند، مخفی میکنم و نه برای حفاظت از خودم.
من برای اختفای هویت این افراد، خیلی بیشتر از اختفای هویت خودم تلاش میکنم. بنابراین به یک تعبیر میتوان گفت من مخالف وبلاگنویسانی هستم که معتقدند همه چیز را باید نوشت. کسانی که هویت خود را به قیمت افشای هویت دیگران حفظ میکنند. من یک وبلاگنویس معتقد به انکار معقول هستم. اما نه یک وبلاگنویس بیهویت. من به خود و به کسانی که با من ملاقات میکنند و به من اعتماد دارند «انکار» را توصیه میکنم.
سیزدهمین جنگجوفیلم سیزدهمین جنگجو (محصول ۱۹۹۹) که من آن را سه بار طی مسافرت در اتوبوسهای ایران دیدهام، یکی از بهترین فیلمهایی است که تا به حال در مورد شوک فرهنگی و نیز پروسه یادگیری زبان خارجی ساخته شده است.
شما در این فیلم یک شاهزاده فرهیخته عرب را میبینید که با یک فرهنگ جدید، آداب و رسوم بیگانه و حتی مشمئز کننده (مثل فین کردن در تشت شستشوی لباسها) با یک زبان جدید و با موقعیتهای غیرمنتظره زیادی مواجه میشود.
وضعیت به گونهای است که جوانهای بلندبالای اسکاندیناویایی، که شاهزاده مجبور است با آنها زندگی کند، حتی نمیتوانند اسم او را درست تلفظ کند و به جای این که زحمت یاد گرفتن اسم او را به خود بدهند، به راحتی به او میگویند «پسر»
سرانجام این پسر زبان بیگانه را یاد میگیرد و میآموزد که چگونه از منظری دیگر به این همه مسائل ناهموار نگاه کند.
من سیزدهمین جنگجو نیستم. اما قطعاً میتوانم او را خوب درک کنم. من ویژگیهای ساختاری یادگیری و فهم یک فرهنگ جدید و عمل کردن مطابق آن را میدانم و غرابت و سپس صمیمیت آن روزهایی را که زبان بیگانه است و بعد به راحتی فهمیده میشود، تجربه کردهام.
من لحظههایی را که سوء برداشت فرهنگی به فهم صحیح از فرهنگ جدید بدل میشود، خوب میشناسم. اینها همه فرایندهای جهش در فهم هستند. این مسأله تا حدودی مثل پروسه رشد و تکامل بچه است. بچهها به تدریج و در طول زمان بزرگ میشوند؛ اما ناگهان یک روز صبح که از خواب بیدار میشوند، احساس میکنیم بزرگتر از سابق به نظر میرسند.
وبلاگ هم عرصهای برای تجلی پروسه تکامل است. من وبلاگم را به مجموعهای از کجفهمیها و خوشفهمیها، تفسیرهای صحیح و سوءتعبیرها در مورد ایران میدانم.
من به خاطر گزارش «واقعیات بی چون و چرا» وبلاگ نمینویسم. چون من نه روزنامهنگارم و نه پژوهشگر؛ بلکه من یک ناظر سختگیر و همزمان یک شاگرد خوب هستم. من مطالب وبلاگم را با دیگران تقسیم میکنم تا بیشتر بیاموزم.
بدفهمی در مورد سیزدهمین جنگجو بسیار آسان است : فیلمی که عرب فرهیختهای را در مقابل بربریت وایکینگها قرار میدهد. بدفهمی آسان است؛ چرا که ما در این فیلم وایکینگها را از نقطه نظر شاهزاده عرب نگاه میکنیم: ابتدا بیگانه و خشن و در آخر فیلم مردمی قابل احترام.
صحبت در مورد این فیلم به سرعت به گفت و گو در مورد زبان، آداب و رسوم و درستی مسائل مطرح در آن تبدیل میشود. اینترنت امکان خردهگیری و ایراد گرفتنهای مختلف را در فرومهای گفت و گو به خوبی فراهم کرده است. اینترنت خدای ایرادگیری و «ملا نقطی» بودن است.
اگر ما هم بخواهیم از این خصوصیت اینترنت استفاده کنیم، باید بگوییم فیلم در بر دارنده نکات مختلفی است. اما در مجموع محتوای آن در این باره است که چگونه میتوان به فرهنگی جدید، نگاهی نو افکند. این فیلم یک مستند تاریخی نیست و حتی با وجود آن که پر از درگیریهای مختلف است، به جنگ هیچ ربطی ندارد.
سیزدهمین جنگجو در مورد من و بسیاری از افراد شبیه من است که ناظر و همچنین بازیگر در عرصه یک فرهنگ جدید هستیم. من و افرادی مانند من، کسانی هستیم که همچنان بیگانه باقی ماندهایم؛ گر چه یاد گرفتهایم فارسی حرف بزنیم، به این فرهنگ جدید احترام بگذاریم و مطابقش عمل کنیم.
وبلاگ ما را بیگانه نگه میداردوبلاگ ابزاری است در دست ناظران و نه در دست مشارکتکنندگان. وقتی من جوان بودم، از همه چیز عکس میگرفتم. اما به زودی دریافتم که به رغم این واقعیت که من عکسهای خوبی میگیرم و عاشق عکاسی هستم، اما دوربین مانع از آن میشود که من در زندگی شخصی خودم فعالانه شرکت کنم.
دوربین میبایست همیشه و در همه حال با من میبود. در صورتی که این کار تابیدن نوری عالی بر موضوعاتی نه چندان عالی بود. من دوربین را کنار گذاشتم. از آن به بعد عکسهایم تنها در مورد فضاهای ایستا و ثابتی است که میتوانم آنها را برای دیدن با دوربین انتخاب کنم و یا گاهی عکسهای خانوادگی.
الان هم وبلاگ چنین نقشی برایم پیدا کرده است. من وبلاگم را به عنوان روشی برای حفظ فاصلهام با فرهنگی که در آن غرق هستم، به کار میبرم. درست مثل دوربین که به من اجازه میداد به خجالت و عدم اعتماد به نفسم سفت چسبیده باشم، وبلاگ نیز به من فرصت میدهد تا دودستی به هویت آمریکاییام بچسبم.
من نمیخواهم به مسائل ایران عادت کنم؛ گرچه عادت کردهام. اما در عین حال نمیخواهم که از این مسائل بیزار هم باشم. من نمیخواهم در دام پروسه رفتار منفعلانه - پرخاشگرانهای بیفتم که این فرهنگ را فرا گرفته است. وبلاگ مرا هوشیار نگه میدارد. وبلاگ مرا از ابتلا به افسردگی که ایرانیان به آن مبتلا هستند و از گم شدن در مشکلات آنان حفظ میکند. وبلاگ اما همچنین مرا بیگانه نگه میدارد.
هویت متعصبپدر بزرگ و مادر بزرگ من از جمله مهاجران آمریکا هستند. آنها با تعصب و سماجتی که تنها مهاجران میتوانند آن را تجربه کنند، آمریکایی شدند. من هم در جوانی، با آزاد اندیشی مخصوص آن سنین، با این تعصب درگیر شدم. تنها به این دلیل که در نهایت مغلوب آن شوم.
من اما پروسه مهاجرت را وارونه آغاز کردهام: من به کشوری بیگانه آمدهام؛ با فرهنگ بیگانهای مواجه شدهام؛ زبان بیگانهای را آموختهام و اکنون به فهم غریزی اجدادم دست مییابم. در خلال این پروسه، من مغلوب هویت متعصب آنها شدهام.