داستان مهاجرت به کانادا - بخش۷
این داستان مهاجرت هم خیلی طولانی شد، خب واقعا هم خیلی طول کشید که این پروسه به اتمام برسه و ماجراهای زیادی این میان اتفاق افتاد. شاید بتونم بگم چیزهایی که می تونست یه جور دیگه پیش بره و پس و پیش شدن هر کدومش می تونست مسیر زندگی من رو به کلی تغییر بده.یه مرور سریع تا اینجا:
- گرفتن نمره های دانشگاه با عجله
- اقدام برای قانون دو برادری
- لغو قانون دو برادری
- انتظار برای قانون جدید
- تهیه مدارک برای خرید خدمت
- رفتن به شهرهای مختلف برای پیدا کردن علت نرسیدن مدارک دانشگاه به حوزه
- تهیه استشهاد محلی واسه اینکه ثابت کنم من دارم جایی زندگی میکنم، که دارم زندگی می کنم!
- رفتن به دوره آموزش خرید خدمت سربازی
- موش و سوسک و مارمولک در تانکر آب
- آزاد کردن مدرک تحصیلی
- و فرستادن مدارک به سفارت کانادا در سوریه
خب بعد از فرستادن مدارک زندگی به روال عادی برگشت و من هم کاری نمی تونستم بکنم جز اینکه صبر کنم تا جوابم بیاد.می خوام برگردم عقب، اون وقتی که فهمیدم این قانون دو برادری لغو شده و به جاش قانون خرید خدمت اومده. اون موقع هنوز نمی شد واسه خرید خدمت اقدام کرد چون باید قانون به مرحله اجرا می رسید که هنوز نرسیده بود و گفتن باید صبر کنید که اجرای این قانون به ما ابلاغ بشه، شهر هرت نیست که، هر چیزی حساب کتاب داره. من هم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و به این نتیجه رسیدم که توی این مدت بیفتم دنبال کار پیدا کردن.دنبال کار گشتن تو اهواز:اون موقع من اهواز زندگی می کردم. توی اهواز هم اون دوران نه روزنامه محلی بود نه اصلا چیزی که بشه باهاش دنبال کار گشت. یعنی منی که می خواستم کار پیدا کنم اصلا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. خودم به این نتیجه رسیدم که برم تک تک شرکت ها و مغازه های کامپیوتری و بگم من دنبال کار می گردم و این کارها رو هم بلدم.دیگه کار من شده بود اینکه هر روز به چند جایی سر بزنم و دنبال کار بگردم. خب به این سادگی ها نبود اون هم با سیستم ایران که باید حتما آشنا و پارتی داشته باشی.بعد از چند وقتی یادم نمیاد دقیقا چند روز شد، یکی از شرکت ها گفت می تونی با ما همکاری داشته باشی ولی یه شرطی داره، من هم گفتم مهم نیست و من فقط می خوام کار کنم همین. گفتن ما از مشتری هامون پروژه می گیریم می دیم به تو انجام بده، هفتاد درصد مال ما، 30 درصد مال تو.ای بابا، حالا ما یه چیزی گفتبم مهم نیست شما چرا سوء استفاده می کنی، هیچی دیگه من گفتم فکر می کنم فردا بهتون جواب می دم.همون طور که اگه شما هم جای من بودید قبول می کردید، من هم قبول کردم. اون اوایل می رفتم شرکتشون، ولی بعد کار رو توی خونه انجام می دادم. این جوری هم واسه اونها راحت تر بود، هم واسه من. می تونم بگم که من توی این مدت 6-7 ماهی که با این شرکت همکاری داشتم پول زیادی عایدم نشد، ولی خب تجربه حرفه ای خوبی شد که برای شروع به دردم خورد.مهاجرت به تهران:بعد از یه مدت دیدم موندن اهواز همانا و در جا زدن توی کار و زندگی همانا. این کار رو ول کردم و تصمیم گرفتم برم مرکز یعنی تهران، وقتی تصمیم رو به این شرکت گفتم، به من پیشنهاد 50-50 دادن، بعد که دیدن من قبول نکردم شد 40-60 به نفع من، که من گفتم تصمیمم جدیه و بحث پول نیست وگرنه فکر کنم به 30-70 به نفع من هم حاضر بودن با من کار داشته باشن.رفتم تهران و دوباره جریان کار پیدا کردن. ولی حداقل یه حسنی که اینجا نسبت به اهواز داشت این بود که روزنامه ای، چیزی پیدا می شد که توش دنبال کار گشت.این جریان مال پاییز 1378 هست، یعنی حدود 8 سال پیش، عمر مثل باد میگذره. اون موقع یادمه چقدر عجله داشتم که زودتر همه کارها رو تند تند انجام بدم. مثلا سریع فارغ التحصیل بشم، زود کار پیدا کنم، زودتر کارهای مهاجرت رو انجام بدم و از این جور کارها. الان که برمی گردم عقب و پشت سرم رو نگاه می کنم، می بینم چه راحت با این همه عجله از کنار زیبایی های جوونی و زندگی می گذشتم. تا اینجای کار رو داشته باشید که من اومدم تهران و دنبال کار توی تهران گشتن، تا بقیه ماجرا.پی نوشت:جدیدا به این نتیجه رسیدم که آدم هر جایی که بره، یه چیز همیشه باهاشه و ول کنش نیست، اون هم غمه. می دونم که حالت خوبی نیست و با گفتن این حرف مثل آدم های همیشه منفی نگر و بی انرژی دارم حرف می زنم، ولی خب واقیت داره و نمی شه ازش فرار کرد. دیگه این که اینجا هم با همه خوبی هایی که داره، ولی من خیلی وقت ها میشه که دچار نوستالژی میشم و بد جوری بوی ایران و بوی جنگل های شمال و ماسوله رو حس می کنم.