سیمین دانشور: من مادر همه ملت ایرانم

سیمین دانشور: من مادر همه ملت ایرانم

سیمین دانشور که بعد از گذراندن روزهای سخت بیماری به بخش عمومی بیمارستان پارس منتقل شده امیدوار است ظرف یکی دو روز آینده به خانه بازگردد. غلامرضا امامی - نویسنده و ناشر - که عصر دیروز به عیادت سیمین دانشور رفته بود گفت : دانشور بعد ازشنیدن پیگیریهای رسانه ها و مردم از احوال او گفت من فرزندان زیادی دارم. من مادر همه ملت ایرانم و می دانم که مردم مرا دوست دارند. من نیز به آنان عشق می ورزم.

وی ابراز امیدواری کرد که هرچه زودتر و ظرف امروز و فردا راهی خانه شود. او که بسیار از پرستار خود تعریف و تمجید می کرد از ترجمه آثارش به زبانهای دیگر به ویژه زبان چینی بسیار خرسند بود.
وضعیت سیمین دانشور حاکی از آن است که نشانه های بهبود در وی بیش از پیش به چشم می خورد. او کاملا هوشیار است به طوری که نام ها و اسامی کتاب ها را یک به یک برمی شمرد و با اطرافیان سخن می گفت.

با این وجود، خس خس صدایش همچنان خبر از عدم رفع مشکل تنفسی اش می دهد. البته دیروز این مسئله نه از سوی سیمین دانشور و نه بازدیدکنندگان چندان جدی تلقی نشد چرا که روحیه وی بسیار بالا بود و دائم از رفتن به خانه حرف می زد. غلامرضا امامی در این ملاقات متنی در وصف این نویسنده خواند که با رضایت خاطر و تحسین سیمین دانشور توأم شد. او نوشته بود : " به دیدارت آمدم. سرو سبز همیشه سبز شیراز بیمار بود. بر بستر دراز کشیده بودی. چشمانت می درخشید، لبانت می جنبید و گاه به آرامی سخن می گفتی... همیشه آرام بودی و من می دیدم که در پس این آرامی، در پشت این خاکستر چه شعله هاست، چه آتش ها که بر دل و جان داری. تو هرگز (آتش خاموش) نبودی، لهیبی شعله ور بودی که مردم ما، ادب ما و تاریخ ما را گرم ساختی، نور بخشیدی، به حرکت در آوردی ... . چه کولباری گران در این سالها بر دوش کشیدی، با ما بگو که چه ها دیدی؟ چه سفرها رفتی، در سیر آفاق و انفست چه گذشت؟ ای آیینه دار تاریخ و ادب ما، آینه را فراروی ما قرارده تا تو را ببینیم، خود را و تاریخ مان را بنگریم ... . دلم گرفت که به سختی سخن می گفتی، اما چشمانت حرف می زد، وقتی که دوستان همراهم را معرفی کردم، دوستانی که به دیدارت آمده بودند، سید مهدی طالقانی و سعید محبی، با شنیدن نام "طالقانی" اشک در چشمانت حلقه زد، گرمایی در سیمای مهربانت پدید آمد. حالت را پرسیدم گفتی: "خوبم، خوب خوب!" هرگز ندیده ام که بنالی. در این 40 سالی که می شناسمت، هرگز لب به شکوه و شکایت نگشودی! در سخت ترین شبها روز بودی. در غم انگیزترین روزها، ندای امید و نوید زندگی سردادی...تو برای ما خاطره سرو همیشه ایستاده باغ ارمی. بر دامان این سرو گرد غم و خزان درد مباد! بر قامت ادب ما چه زیبا لباس هایی که دوختی، چه الماسهای درخشانی که با کلامت نشاندی، برخیز ای سرو شیراز، بوی گل جلال را در تو می جوییم. ای گلاب معطر، هوای ادب به وجود تو عطرآگین است، مشام جان به یاد سیمین نفس می کشد. سیمین عزیز، برخیز با سر انگشت سخن به سر زلف ادب شانه بزن، نغمه ای بخوان، سازی بزن، خستگان را امید بخش، با کمند کلامت پرندگان بی بال و پر را پناه ده. بخوان، هرگز صدای گرم تو خاموش مباد! ای مادر مهربان ادب ما، فرزندانت در انتظارند، بچه ها نام سیمین را زمزمه روزان و شبان می سازند. برخیز و به خانه بیا، به خانه ادب. "بن بست ارض" بی تو بی صفاست، خانه هنر، خانه دل ما در انتظار توست. تو بیا دستمان را بگیر، تو بمان، بیا باز هم برای ما سرود مهر سرده، صلای عشق برخوان، صفای جان بنما... تو بمان... تو بمان.

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.