روایت تحلیلی سنگسارها ؛ از مشهد تا تاکستان

روایت تحلیلی سنگسارها ؛ از مشهد تا تاکستان

تحقیق دربارة گزارشی که پیش رو دارید، یک سال و دو ماه به‌طول انجامید. در این یک سال‌ و اندی، اتفاق‌های زیادی برای محکومان به سنگسار رخ داده است. شروع تحقیق برای این گزارش، زمانی بود که زن و مردی در مشهد سنگسار شدند و اینک که زنان راهی چاپخانه است، پانزده روز از سنگسار مردی در تاکستان می‌گذرد.

اما آنچه در این فاصلة زمانی رخ داده، چه از نظر راوی ـ گزارشگر ـ چه از منظر افکار عمومی و پرسش‌های آن و چه از جنبة واکنش مراجع قضایی و حقوقی تغییرات فراوانی داشته است.
وقتی این گزارش را می‌خوانید، قصة روایت هنوز پایان نیافته است. چند دقیقه پیش از آنکه این سطور را به‌عنوان مقدمه بنویسم، دختر کبری، یکی از محکومان به سنگسار که توبه‌نامه‌اش چندی پیش برای سومین بار در کمیسیون عفو و بخشودگی قوة قضاییه رد شد، در تماسی تلفنی، از نگرانی برای مادرش با وجود اتفاق‌هایی مثل ماجرای تیرماه تاکستان گفت. او در میان هق‌هق گریه‌اش می‌پرسید: «فکر می‌کنی مادرم را هم سنگسار کنند؟»جوابی برایش نداشتم. تا یک ماه پیش با اطمینان به او می‌گفتم که با وجود یک بار اجرای حکم در مشهد، این اتفاق دیگر رخ نداده و در توقف اجرای حکم، اصرار وجود دارد. اما چه می‌شود گفت به دختری که هر شب خواب سنگ می‌بیند؟این گزارش تلاش داشته است به سنگسار نه‌فقط به‌عنوان یک حکم قضایی، بلکه به‌عنوان سرانجام پرخشونت یکی از ناهنجاری‌های اجتماعی بنگرد. در تحقیق یک سال و چندماهه‌ام دریافتم که اکثر قریب‌به‌اتفاق زنان محکوم (بجز یک مورد از ده مورد) تجربه‌های مختلفی از خشونت در زندگی داشته‌اند. بسیاری از آنها توان اقتصادی دفاع حقوقی (با وکیل تعیینی) از خود را نداشته‌اند. هریک از راهی به این پایان رسیده‌اند، و حتی برخی، به‌اجبار و از سوی همسر قانونی، فروخته می‌شدند، اما به‌دلیل اینکه توان دفاع از خود را نداشتند، به جرم زنای محصنه، محکوم به سنگسار شدند.بسیاری از حقوقدانان و فقها معتقدند که قانون به مجریان خود برای صدور حکم در چنین مواردی سخت گرفته است. چنان سخت که در تصور ایشان، رسیدن به علم، یا شهادت و اقرار، بسیار دشوار و شاید غیرممکن به‌نظر می‌آید. شواهد این گزارش ولی خلاف این ادعا (یا تصور) را ثابت می‌کند.


طبق مادة 83 قانون مجازات اسلامی در ایران، مجازات زنای محصنه (زنای مرد زن‌دار و زن شوهردار) حد رجم، یعنی سنگسار است. قانون برای اثبات «احصان» در زنای زن و مرد همسردار شرایط سختی مقرر کرده است اما در صورت اثبات این شرایط، که برخی آن را تا حدی سخت توصیف می‌کنند که «امری غیرممکن» می‌دانند، صدور حکم براساس قانون خواهد بود.طبق مادة 102 قانون مجازات اسلامی، مرد را تا کمر و زن را تا بالای سینه در گودالی فرو می‌کنند و طبق مادة 104، با سنگ‌هایی که نه چنان بزرگ باشد که زجر زانی، زود به پایان رسد و نه چندان ریز که سختی عقوبت بر جانش ننشیند، سنگسار می‌کنند.مادة 103 همین قانون تصریح می‌کند که چنانچه اثبات جرم براساس شواهد و ادلة شاهدان عادل (چهار مرد عادل، یا سه مرد عادل و دو زن) باشد، فرار زانی از گودال حفرشده، کمکی به نجات محکوم نمی‌کند و او همچنان به قبر سنگ‌آجین‌شده‌اش بازگردانده خواهد شد تا در آن نفس آخرش را به پایان برد. ولی اگر فردی اقرار شخصی به زنای محصنه کند، در صورت گریز از گودال و سنگ، می‌تواند جان ‌به‌در برد و خونش به او بخشیده می‌شود. مجازات سنگسار اگرچه خاص کشور ما نیست و در کشورهای عربستان، پاکستان، سودان، نیجریه و امارات متحدة عربی هم قانونی است، اجرای آن تنها در دو کشور ایران و عربستان شکل قانونی به خود گرفته است و در سایر کشورها که افغانستان و عراق را نیز باید به آنها افزود، سنت‌های اجتماعی و قومی، اجراکنندة این مجازات پرخشونت‌اند.

سنگ، نقطه، پایانجوان کرده‌ای با این چادر گل‌گلی! ترگل و ورگل. هنوز شب قدم می‌زند این حوالی. چه زود بلند شده‌ای! اووه! هنوز کو تا سپیده؟ خروپف بچه‌ها را نمی‌شنوی؟ظرف‌ها را خودمان می‌شوریم. ناسلامتی برایت جشن گرفته‌ایم، جشن خداحافظی. خودمان جمع و جور می‌کنیم اتاق را. در آن آینة کوچک دنبال چه می‌گردی؟ چه خوب که تاریک است زیر این سقف کوتاه لعنتی و پیدا نیست آوار ده سال جوانی که در نگاهت هنوز امید آبادی دارد.پاورچین پاورچین می‌روی بیرون از اتاق و خاطرات دلتنگی‌ها و گریه‌ها و شب‌بیداری‌های ما را زیر چادر گل‌گلی‌ات جمع و جور می‌کنی. در قژ‌قژ‌کنان بسته می‌شود و اشک، بی‌تاب و روان، بین ما دیوار می‌کشد.«خاله زهرا» دوستت داریم، اما دوست ندارم که بگویم جایت بین ما خالی است. به آسمان آبیِ بی‌دیوار، سلام ما را می‌رسانی؟*تو رفتی و نشستی زیر بلندگوی راهرو که نفیرش همیشه دلم را از جا می‌کند. ما هم در انتظاریم. همه به ظاهر خوابیده اما منتظریم تا تو را صدا کنند. «زهرا غ.» را. خاله زهرای شب‌های دلتنگی سال 79 و 80 اوین را.صدایت می‌کنند. سراسیمگی‌ات را از صدای کوبیده شدن در آهنی می‌فهمیم. سحر در راه است.چشم‌هایم بر هم می‌روند. بعد از ده سال انتظار، فردا در انتظار توست. *ظهر فردا اما بندیانِ تازه‌ازراه‌رسیده قصة دیگری با خود آورده‌اند. آنها به جرم بدحجابی و جرایمی از این دست دستگیر شده‌اند. در سپیده‌دمی که هم‌بندهای زهرا او را با سلام و صلوات تا در آزادی بدرقه کردند، دستگیرشدگان را به تماشای سنگسار زنی بردند که تا زیر گردن در خاک فرو رفته بود. زنی کفن‌پوش که بعد از دریده شدن کفنش، سیمای میانسالی و ده سال انتظار آزادی در چهره‌اش جز هراس ویرانه‌ای نبود.بندیان تازه‌ازراه‌رسیده، هریک به زبان خود، با حرف و اشاره و نمایش، گوشه‌ای از پایان حکایت آن سپیدة سنگین را بازگفتند. اما آنچه از دل آن دیوارها بیرون آمد قصه‌ای بیش نبود.سعی می‌کرد بیرون بیاید. همة ما به وجد آمده بودیم. تشویقش می‌کردیم. آرزو می‌کردیم بتواند. خاک‌ها را کنار می‌زد. تمام تنش خونین بود. صدای ما دَم گرفت. صدایش می‌کردیم: تو می‌توانی، می‌توانی، می‌توانی... التماس می‌کردیم، گریه می‌کردیم، و یکی دو نفر هم از حال رفته بودند. او توانست! بیرون آمد، از لابه‌لای خون و خاک. هوا گرگ و میش بود اما به‌خوبی می‌دیدیم. او توانست! فریاد شادی ما به آسمان رفت. از یاد بردیم سؤال خودمان را: برای چه ما را به اینجا آورده‌اید؟ برای چه باید شاهد مرگی چنین دهشت‌بار باشیم؟ دست زدیم. هورا کشیدیم... ولی ناگهان زن، مثل سطل آبی، پخش شد میان خون و خاک.

قصه‌ها به هم دوخته شد تا نمایش، تصویر کاملی بسازد از پایان زندگی خاله زهرای غ.، زندانی بند نسوان اوین، سال 1380، محکوم به ده سال زندان و سنگسار.حکایت زهرا، چندی پس از اجرای حکم، در صحن عمومی مجلس ششم، از زبان یکی از نمایندگان، در گزارش فصلی آن سال خوانده شد. این نمایندة مجلس خبر را از قول زنی به نام سهیلا خ. نقل می‌کرد که ناخواسته به تماشای این نمایش خونین برده شده بود و ادعا می‌کرد که از آن پس دچار اختلالات روانی شده و نمی‌تواند به زندگی عادی خود بازگردد.در دی‌ماه 1381، پس از پایان دور سوم گفت‌وگوهای ایران و اتحادیة اروپا دربارة حقوق بشر، اعلام شد که رئیس قوة قضاییه دستور منع صدور حکم سنگسار را صادر کرده است.

در می‌زند خبراواسط روزهای گرم خرداد است. مشغول نوشتنم. پشت میز کار و زیر باد خنک کولر. تلفن زنگ می‌زند. دوستی است از مشهد. تازه از سفر رسیده. یکی از آن دوستانی که خاطرات سال‌های دور را همچون لوحی نفیس برایت نگه می‌دارند، گاهی به زنگی و گاهی دیداری و گاه سفری. خوش‌وبش طولانی می‌شود و معلوم است چیز دیگری هم علاوه بر احوال‌پرسی گوشی را در آن گرما به دست او داده است. می‌پرسم و او قرار را به وقتی دیگر حواله می‌کند. کنجکاو، «وقت‌ دیگر» را پی می‌گیرم. پرس‌وجویش دربارة گزارش‌هایم در مجلة زنان است و اینکه آیا همچنان آنها را پی می‌گیرم یا نه. تأیید که پیگیرم، مطمئن. پس شروع می‌کند.

 می‌دانی که یک ماه پیش یک زن و یک مرد در بهشت رضا سنگسار شدند؟○ نه! اشتباه می‌کنی. از پروندة چند سنگساری در زندان‌های تهران و تبریز و اهواز خبر دارم ولی حکم هیچ‌کدام از آنها اجرا نشده و نمی‌شود. می‌دانم که از سال 81 هیچ حکم سنگساری اجرا نشده و نمی‌شود. من سند دارم. دلیل دارم. اگر شک داری، بلند شو بیا اینجا خودت دنبال کن.○ خوب، دلیلت چیست؟ حرف‌هایی که شنیده‌ام. اینجا خیلی‌ها در این باره می‌دانند، اما کسی راحت حرفش را نمی‌زند.

و خبر مثل قصه‌ای چنین شروع می‌شود: «اسمشان محبوبه و عباس بود. خویش بودند. آنها را به غسالخانه بردند. غسل دادند و کفن کردند.» بقیه را می‌شود حدس زد. التماس محکوم، دعوت به توبة مجری. توبه‌ها خوانده می‌شود. می‌شود حدس زد حال مادری را که نگاه چهار فرزندش، در هراسشان از سنگ، دودو می‌زند. می‌شود تنگی نفس را حدس زد در تابوتی از پیش آماده‌شده. سخت نیست صدای التماس را شنیدن. هنوز هم اگر در بهشت رضا سراغ 17 اردیبهشت 85 را بگیرید، کسی قادر نیست برایتان اوج درماندگی دو انسان را توضیح دهد. اما دمی پلک برهم نهید و دو انسان سپیدپوش را تا نیمة بدن در خاک سیاه و شب سیاه تصور کنید. شاید مرده باشند پیش از آغاز ریزش سنگ. شاید قلبشان از ترس و حس حقارت ایستاده باشد یا ترکیده باشد از شدت ضربان.تکة بعدی این پازل، سنگی است که پرتاب می‌شود. اما پیش از آن گویا لازم است حاضران را از ثواب پرتاب سنگ، و در پی آن از فواید پالودگی روحِ سخت آگاه کنند. کسی باید ترغیب کند لشکری را در سپیده‌دم یک روز بهاری، در گورستانی خارج از شهر، که چنین حکمی را اجرا کنند.راستی، محبوبه و عباس آیا توبه نکرده بودند؟!*تصویر ذهنی، خبر را کامل نمی‌کند. تلفنی که خبر را از شهر مشهد داده قطع می‌شود و تا چند دقیقه همچنان بوق اشغال از گوشی به‌جامانده در ‌لای انگشتان شنیده می‌شود.سه هفته‌ای طول می‌کشد تا پس از آن پیغام راهی مشهد شوم. نیازمند اطلاعات بیشتری هستم. خبر که دقیق و شفاف منتشر نشود، شایعه پشت شایعه از دل آن بیرون می‌آید و داستانی که می‌شنوی، گاه بسیار فاصله دارد با آنچه در عالم واقع رخ داده است.داستان‌هایی که از مشهد می‌رسد بسیار ضدونقیض است. پای بسیاری را وسط می‌کشند. این است که پیش از آنکه راهی مشهد شوم، خودم را آماده می‌کنم تا با داستانی پدرخوانده‌وار روبه‌رو شوم، که البته چنین نیست. واقعیت ساده‌تر از آن است که فکر می‌کنم.

مشهد، مجتمع قضایی شهید مطهری، شعبة 28 دادگاه عمومیصبح زود می‌رسم مشهد. به قدری با عجله از محل اقامتم راهی دادگاه می‌شوم که کیف پولم جا می‌ماند و مجبور می‌شوم تا بعدازظهر تاکسی تلفنی را در اختیار نگه دارم تا بازم گرداند. ساعت حدود 10 صبح است و من ایستاده‌ام پشت در اتاقی که شعبة 28 دادگاه عمومی است. داخل می‌شوم و از منشی شعبه سراغ قاضی وفادار را می‌گیرم. با دو، سه هفته پرس‌وجو، اطلاعات اولیة پرونده را به‌دست آورده‌ام. منشی از ترفیع مقام قاضی وفادار مطلعم می‌کند و اینکه چندی است از ریاست این شعبه به دادگاه تجدیدنظر منتقل شده است. من‌ومن‌کنان سراغ آن پرونده را می‌گیرم. منشی، همچنان که با من حرف می‌زند و به جمع کردن پرونده‌های روی میز مشغول است، با شنیدن اسم آن پرونده ناگهان دست نگه می‌دارد و سر بلند می‌کند. انگار چیز غریبی شنیده است. تازه خودم را معرفی می‌کنم و معرفی‌نامه‌ام را نشان می‌دهم.معرفی‌نامه را می‌گیرد و به اتاق سمت راست وارد می‌شود تا از قاضی کوثری، که اینک رئیس این شعبه است، دستور لازم را بگیرد.دقایقی بعد به اتاق سمت راست وارد می‌شوم. دلم کفتر گرفتاری است که بال بال می‌زند. قاضی کوثری، برخلاف چهرة جدی‌اش، آرام و مهربان علت پیگیری‌ام را می‌پرسد.توضیح می‌دهم. دربارة مسائل زنان، حقوق زنان، کارم و چشم‌اندازی که گرچه دور است ولی کشانده ما را به آن راهِ هرچند سنگلاخ. قاضی پرحوصله می‌شنود و پرسش و پاسخمان ادامه می‌یابد. حیف که نه اجازة نوشتن می‌دهد و نه ضبط کردن حرف‌هایش را، بجز این یک جمله که فراموش نکن قاضی فقط مکلف به اجرای قانون است!*از مجتمع قضایی شهید مطهری راهی دادگاه تجدیدنظر می‌شوم. پیدا کردن حاج‌آقا وفادار در ساختمان پنج‌، شش طبقة دادگاه تجدیدنظر استان خراسان کار سختی نیست.قاضی وفادار را در اتاق کوچکش می‌یابم. صحبتم با او به درازا نمی‌کشد. قاضی صحبت کردن دربارة صدور حکم سنگسار و انتشار صحبت‌هایمان را منوط به اخذ مجوز می‌داند.آن نیم‌روز و یک روز پس از آن، در دادگستری خراسان رضوی، وقتم را بین روابط عمومی و دفتر حفاظت اطلاعات و حتی دفتر دادستان تقسیم می‌کنم و برای مصاحبه با قاضی نتیجه نمی‌گیرم. اما این رفت و آمدها نکته‌های دیگری را روشن می‌کند. مهم‌ترین آنها اینکه کسی کنجکاوانه و بی‌پرده می‌گوید: «ما که مجوز ندادیم مطبوعات بنویسند سنگسار، همه نوشتند اعدام! پس شما از کجا فهمیدید؟» و وقتی ناباورانه از علت صدور این دستور می‌پرسم، تازه متوجه می‌شود که ظاهراً نباید این را می‌گفته است.در پاگرد پلکانی که مردم بسیاری در آن، به دادخواهی، پی عدالت را می‌گیرند، سؤال من بی‌جواب می‌چرخد که اگر بناست حکمی طبق قانون صادر و اجرا شود، و نتیجة این مجازات هم عبرت‌آموزی مردم عنوان می‌شود، چگونه سخن گفتن از آن منوط به کسب مجوز و انتشار خبر آن ممنوع است؟! آن هم در شرایطی که هیچ‌کس انکار نمی‌کند که چنین حکمی اجرا شده است.نگاهت می‌کنند. پچ‌پچ می‌کنند. معرفی‌نامه‌ات را دست به دست می‌چرخانند و در نهایت ارجاعت می‌دهند به بخشی دیگر. تنها پاسخی که در رد و بدل شدن این پرسش و پاسخ‌ها بدان می‌رسم حرف حکیمی است در میان همان جماعت پاگردنشین عدالت‌جو: «قاضی فقط تابع قانون است. آنچه در پی آن آمده‌ای در قانون هست یا نیست؟» گفتم هست. گفت: «نیست! دستور از بالا می‌تواند جلو اجرای یک حکم را بگیرد که آن هم تابع شرایط جامعه است. اما هیچ دستوری نمی‌تواند جلو صدور حکم را بگیرد. قاضی فقط و فقط تابع قانون است و در صدور حکم قانونی، باید مستقل و آزادانه اعمال نظر کند. پس سؤالت را در جای دیگری دنبال کن.» سؤال را در جای دیگر پی می‌گیرم. آنچه دربارة خبر منتشرشده در مطبوعات شنیده‌ام درست است.شهرآرا، یکی از نشریات محلی خراسان، 13 روز پس از اجرای حکم در 17 اردیبهشت 1385، در صفحة حوادث خود نوشته است: «سرانجام حکم الهی اجرا شد.» در متن این خبر، که در آغاز آن از محبوبه به‌عنوان قاتل نام برده شده (در حکم صادرشده جرم وی معاونت در قتل است)، شرحی از چگونگی دستگیری محبوبه و عباس، و اعتراف آنان به قتل همسر محبوبه نوشته شده است.در بخش دیگری از این خبر آمده است: «متهمان به خواستة مدعی‌العلوم به اشد مجازات یعنی اعدام محکوم شدند. حکم صادرشده پس از اعتراض متهمان به شعبة 28 دیوان عالی کشور ارسال شد که قضات باتجربه این حکم را پس از بررسی و توجه به زوایای پرونده تأیید کردند. صبحگاه اردیبهشت‌ماه جاری (در متن خبر تاریخ روز اجرای حکم نیامده است) حکم توسط اولیای ‌‌دم برای هر دو متهم اجرا شد و آنان با حضور مسئولان اجرای احکام، به مجازات عمل خود رسیدند.»این خبر با تأکید بر «اعدام» محکومان در حالی منتشر می‌شود که مجازات رجم در پروندة شمارة 83142 شعبة 28 دادگاه عمومی‌ـ‌حقوقی مشهد، دادنامة 1731041ـ31/6/1384 به‌صراحت عنوان شده است.از سوی دیگر، در جواز دفن محبوبه، به استناد گواهی فوت شمارة 471، مورخ 17/2/1385 که سازمان بهشت رضا آن را صادر کرده است، علت نهایی منجر به فوت متوفی «قتل قانونی (اعدام‌های غیرجنگی)» اعلام شده است. در جواز دفن صادرشده از سوی سازمان پزشکی قانونی (ادارة کل پزشکی قانونی استان خراسان) نیز علت فوت «خونریزی مغزی و عوارض آن در اثر اصابت جسم سخت» عنوان شده است.گرچه در این دو گواهی کتبی و قانونی، اثری از واژة «سنگسار» دیده نمی‌شود، اما کنار هم قرار گرفتن دو عبارت «قتل قانونی» و «خونریزی در اثر اصابت جسم سخت» ما را به چیزی جز واژة سنگسار نمی‌رساند.

محبوبه کیست؟در تکاپوی اطلاع از نحوة اجرای حکم محبوبه م. و عباس ج. پی‌جوی علت وقوع جرم نیز هستم.فائقه طباطبایی، وکیل تسخیری محبوبه، را ساعت 9 شب، خسته در دفتر کارش ملاقات می‌کنم. همه رفته‌اند، حتی منشی. وکیل محبوبه که زن مصممی به‌نظر می‌رسد در این گمان است که یا مجرمم یا شاکی. اما سر حرف که باز می‌شود، ناراحتی به‌وضوح در چهره‌اش نمایان می‌شود. علتش را می‌فهمم. اصولاً کسی دوست ندارد از این پرونده سخن بگوید.پیش از این نیز با موارد مشابهی برخورد کرده‌ام. وکیل برای دفاع، جدا از مستندات بیرونی، نیازمند میل و رغبت درونی هم هست. معمولاً وکلای تسخیری پرونده‌های جنایی یا پرونده‌های منافی عفت، اگر صرفاً به اتهام موجود در پرونده بپردازند و علاقه‌ای به آسیب‌شناسی اجتماعی یک پروندة حقوقی برای بهره گرفتن از نتایج آن در دفاع خود نداشته باشند، نسبت به چنین پرونده‌هایی بی‌رغبت‌اند. حتی اگر دفاعشان، بر طبق اصول حقوقی و مستندات کافی، به‌درستی پایان گیرد.فائقه طباطبایی می‌گوید: «معاونت در قتل و رابطة نامشروع محرز بود. دلایل همه بر ضد موکلم بود. او خودش به همه‌چیز اعتراف کرده بود. من با وجود اینکه می‌دانستم مقصر است، دفاعم را متمرکز کردم بر احساسات و عواطف این زن، اینکه ادعا کرده بود همسرش به او خیانت می‌کرد، اینکه معمولاً این زنان قدرت و اعتمادبه‌نفس پایینی دارند.» اما دفاع فائقه طباطبایی چیزی را به نفع محبوبه م. تغییر نمی‌دهد. از او که دربارة اجرای حکم می‌پرسم، می‌گوید: «خوشبختانه چیزی به من ابلاغ نشد. اما روزنامه‌ها نوشتند او اعدام شد.»می‌پرسم: «محبوبه توبه‌نامه هم نوشته بود؟» می‌گوید بله. می‌پرسم: «پذیرفته نشد؟» طباطبائی پاسخ می‌دهد: «من در جریان توبه‌نامة ایشان نیستم. وقتی بعد از صدور حکم، تلفنی از زندان با من صحبت کرد، گفت که آن را نوشته ولی نمی‌دانم که توبه‌نامه را فرستاد یا نه.»پروندة 83142 شعبة 28 دادگاه عمومی‌ـ‌حقوقی مشهد شاکی خصوصی داشت. اتهامی که محبوبه م. در آن به گذشت اولیای‌ دم نیاز داشت، معاونت در قتل همسرش محمد بود. دو فرزند بالغ او از خون پدر گذشتند، اما مادربزرگ پدری که سرپرستی دو فرزند خرد او را به عهده گرفته بود رضایت نداد. محبوبه برای این اتهام به 15 سال زندان محکوم شد.اما اتهام زنای محصنه که، با اقرار وی در زندان، به او تفهیم شده بود، نیاز به 15 سال انتظار پیدا نکرد و 8 ماه پس از صدور حکم (28 شهریور 1384) در سحرگاه 17 اردیبهشت 1385 به اجرا درآمد.

بهشت رضاسی کیلومتر آن‌سوتر از شهر مشهد، در مسیر جادة فریمان، بهشت رضا انگار ییلاقی است در وسط هرم داغ خاک خراسان رضوی. ضلع شرقی قبرستان منتهی می‌شود به منبع آبی. بهشت رضا بزرگ و پردرخت است. نشانی از محل دفن محبوبه و عباس ندارم، حتی نمی‌دانم سراغ قبرهای آنان را برای چه گرفته‌ام.در ضلع جنوبی قبرستان منطقه‌ای است به نام «خاکی» که در شمال آن منطقة وسیعی است محصور با درختان توت و به گمانم چنار ـ مکانی که معمولاً چنین احکامی در آنجا به اجرا درمی‌آید.راهی دفتر ثبت اسناد سازمان بهشت رضا می‌شوم. کسی که به من پاسخ می‌دهد، احتمالاً از علت توضیحات من بی‌خبر است.

○ محبوبه م. تاریخ دفن: 17/2/1385. علت فوت؟دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. صدایم را پایین می‌آورم: ○ معلمم بود...  ]نگاهم می‌کند و غریب![ نام پدرش را هم نمی‌دانی؟○ نه! گفتم که معلمم بود.

دو سه کلمه تایپ می‌شود. اپراتور اخم‌هایش درهم می‌رود.  اینکه سنگساری است!!دستپاچه می‌شوم. پس علت فوت سنگسار عنوان شده است. با عجله جواب می‌دهم. ○ بله، می‌دانم. ممکن است آدرس قبرش را بدهید؟ و زن بر تکه کاغذی می‌نویسد: «بلوک 40، ردیف...»*آنچه بر سنگ قبر محبوبه نوشته شده شاید جست‌وجوی آن ظهر داغ تموز را در بیابان‌های اطراف مشهد برایم توجیه کند. این زن ـ هرچند خطاکار ـ مادر فرزندانی است که بر سنگ قبرش نوشته‌اند: مادرم، عشق و امیدم بودی/ باعث روی سپیدم بودی/ هر زمان غصه به من رو می‌کرد/ بهترین یار و نویدم بودی...*آخرین دیدار مادر و فرزندانش شب پیش از اجرای حکم است. او سخت می‌گرید اما هنوز امید دارد به اینکه همچون دیگر سنگساری هم‌بندش، تا مرحلة اجرای حکم پیش رود اما نه برای اجرا، بلکه برای آشنا شدن با مرگ خونباری که تنبیهش است برای دامان آلوده. بی‌خبر که سپیده‌دم فردا نه دامانی در کار است و نه ننگی. خون است و خاکی که او را زنده زنده می‌خورد.

مرگی چنین سخت؟ چرا؟دختر خان بودن یکی از ویژگی‌هایش این است که نمی‌توانی با خواستگاری که دوستش داری بروی زیر یک سقف. مجبوری تن بدهی به خواستة بزرگ‌ترهایی که بیشتر از دل تو، به نامداری خود و بزرگی خاندان می‌اندیشند.محبوبه در خانواده‌ای هشت‌فرزندی در یکی از آبادی‌های معروف و خوش ‌آب‌وهوای خراسان به دنیا آمد. پدرش ارباب محل بود و به‌راحتی دختر به غیر نمی‌داد. محبوب (دوروبری‌ها چنین صدایش می‌کردند) دانشسرای مقدماتی را که تمام کرد، خواستگارها پاشنة در خانه را از جا درآوردند. خواستگارانی که دل دختر نزد یکی‌شان گرو بود. اما رأی پدر چیز دیگری بود. او دختر به رعیت نمی‌داد، حتی از نوع تحصیل‌کرده‌اش. پس محبوب، بدون حرف و حدیث و با توافق دو ارباب منطقه، شد نامزد محمد، پسر خان دیگر. محمد سوادش را تا سیکل رسانده و از آن پس قید تحصیل را زده بود.کسی از دختر نپرسید چرا دوستش نداری. کسی نپرسید چرا وقتی نامزدت در می‌زند، پشت برادرهایت پناه می‌گیری و التماس می‌کنی که: «بگویید محبوب نیست!»، کسی ندانست پشت پشته‌های رختخوابی که پناهگاهش می‌شد در گریز از نامزد ازراه‌رسیده، چقدر گریه مدفون شد. کسی نپرسید و او نیز پاسخی نداد. سر به زیر انداخت و دلش را در خانة پدر دفن کرد تا بشود زن پسر خان دیگر.*سقف مشترک اما چیزی را عوض نکرد. بچه‌ها هم چیزی را عوض نکردند. اصولاً چیزی برای عوض شدن وجود نداشت. نیاز به عوض شدن در زیر یک سقف مشترک، نیازی یک‌جانبه نیست. دو طرف که تغییر را نخواهند، زندگی می‌شود صحنة نبردی که هر روز، جز خسارت و تلفات، چیزی به بار نخواهد آورد. بچه‌ها بزرگ‌ترین خسارت‌ها را در این نبرد می‌بینند. محبوب در اعترافاتش بارها و بارها به روابط خارج از ازدواج همسرش اشاره می‌کند و می‌گوید که او هم می‌خواسته از شوهرش انتقام بگیرد. یکی از آشنایان او می‌گوید: «روزی از مدرسه (محبوب معلم بود) زودتر به خانه رفت تا به قول خودش مچ‌گیری کند، و کرد.» همسرش ابایی نداشت از اینکه بساط عیشش را در خانة خودش، که زن و چهار بچه‌اش در آن زندگی می‌کردند، بگستراند. گسترانده بود، و قیامتی شد وقتی محبوب، بی‌وقت، وارد شد. اما کو حیا؟ همانجا بود که زن، به نفرین، با خشم بر سر همسرش فریاد کشید که: «عین همین کار را با تو می‌کنم که بدانی چه می‌کشم!» اما بابت همین خشم و نفرین و نفرت چنان کتک خورد که تا مدت‌ها تنش کبود و دلش خون بود. از آن آشنا می‌پرسم: «بچه‌ها چطور؟ روابطشان با پدرشان چطور بود؟» می‌گوید: «خوب نبود. نمی‌دانم چرا. شاید به‌خاطر اینکه با مادرشان مشکل داشت. کلاً نسبت به زندگی خانوادگی‌اش خیلی بی‌توجه بود. لوطی بود و کمی هم لات‌منش.»می‌گویم: «بین لوطی و لات خیلی فرق است!» پاسخ می‌دهد: «بود، هر دو را بود. خیلی اهل رفیق و رفاقت بود. آدم بامرامی بود. پشت مرده هم که حرف می‌زنیم باید واقعیت را بگوییم. سفره‌اش را به دست‌ودل‌بازی پهن می‌کرد. اما لات هم بود. سرش به خانه و زندگی‌اش نبود دیگر. به مردی که دائم عربده بکشد سر زن و بچه‌اش چه می‌شود گفت؟»*محبوب بارها به انتهای خط رسید. طلاق خواست. اما کسی که حق انتخاب در ازدواج نداشته آیا حق طلاق دارد؟ برای اثبات عسر و حرج و ضرورت طلاق نیاز به حمایت داشت. اما خانوادة دو طرف، همیشه مخالفت کردند.پدرش که بقای نام خاندان را با وصلتی مصلحت‌اندیشانه تضمین کرده بود، حاضر نبود حتی به‌خاطر اعتیاد یا خیانت داماد، این ضمانت را بی‌اعتبار کند. او لباس بازگشت دختر به خانة پدری را همرنگ لباس عروسی، یعنی کفن می‌دانست.از آن سو، بقیة خانواده نیز محبوب را به تحمل و مدارا دعوت می‌کردند و از اعتراض نسبت به خشونت‌های همسر هوس‌باز و ناسازگاری با او برحذرش می‌داشتند.ماجرای درخواست طلاق نیز کم‌کم قصه‌ای تکراری و بی‌سرانجام شد، مثل همة روابط دیگر این دو همسر، زیر آن سقف نامطمئن.ولی همة این پس‌زمینه‌ها، در زیر باران سنگی که فرود آمد، روایت‌های فراموش‌شده‌ای شد که به کار دفاع از زندگی محبوب نیامد. او خیلی پیش از 28 شهریور 1384 محکوم شده بود. از همان روزی که با چشمان سرخ و دل سیاه، بر سر سفرة سپیدی نشست که هیچ‌کس در آن حق انتخابی برایش در نظر نگرفته بود. هرچند که می‌دانم این روایت نیز نه محکمه‌پسند است و نه توجیه آنچه محبوب کرد و قصه‌ساز شد.محمد به‌دست عباس، که از خویشان محبوب بود، به قتل رسید. هشت سال بعد عباس دستگیر شد و اعتراف کرد که محبوب نیز وی را در این قتل یاری کرده است. محبوب هم دستگیر شد. هر دو به داشتن رابطة نامشروع خارج از ازدواج اعتراف کردند. آنها محکوم شدند و ظرف کمتر از هشت ماه، در سحرگاه یک روز اردیبهشتی پرسنگ، حکمشان در بهشت رضای مشهد به اجرا درآمد.

تشکیل کمپین قانون بی‌سنگسارانتشار خبر اجرای حکم سنگسار در رسانه‌های مکتوب ایران عملاً با مقاومت و انکار روبه‌رو شد. این در حالی بود که در بیانیة کمپین قانون بی‌سنگسار، بر لزوم تغییر قوانین مخالف حقوق بشر و قوانین تبعیض‌آمیز تأکید و لغو این مجازات از قانون درخواست شد.در این بیانیه، همچنین نام 9 زن و 2 مرد محکوم به سنگسار ذکر شد که هر آن احتمال اجرای حکم برایشان وجود داشت.نخستین بازتاب‌های رسمی انتشار این بیانیه، تکذیب مقام‌های اجرایی و مسئولان قضایی بود.مرحوم جمال کریمی‌راد، وزیر دادگستری و سخنگوی وقت قوة قضاییه، در 29 آبان 1385، در جمع خبرنگارانی که برای مصاحبة مطبوعاتی مقرر، در کاخ دادگستری جمع شده بودند، منکر اجرای حکم و حتی صدور آن شد. وی اضافه کرد: «عده‌ای با کنکاش در پرونده‌ها سعی دارند این‌گونه نشان دهند که این حکم هنوز در ایران اجرا می‌شود. درحالی‌که این‌گونه نیست و این حکم مدت‌هاست که دیگر در ایران اجرا نمی‌شود. اگر هم یک دادگاه بدوی چنین حکمی دهد، هرگز قطعیت نمی‌یابد.»الهام امین‌زاده، نایب‌رئیس کمیتة روابط خارجی کمیسیون امنیت ملی مجلس، نیز پیش‌تر در سفری به بلژیک و در دیدار با رئیس کمیتة زنان و برابری پارلمان اروپا، این خبر را به‌دلیل نداشتن مستندات کافی، نادرست خوانده و گفته بود که احکام سنگسار در ایران به احکام تعزیری تبدیل می‌شوند.

اعدام به‌جای سنگسارچرا حکم رجم در مطبوعات خراسان با نام «اعدام» یا «اعدام شرعی» منتشر شد؟ آیا می‌توان برای محکومی که حکم سنگسار به او ابلاغ شده، مجازات اعدام اجرا کرد؟ آیا می‌شود برای جرمی که در قانون برای آن مجازات حد صادر شده، احکام تعزیری در نظر گرفت، و آیا این جرم در شمار احکام تعزیری قرار می‌گیرد یا نه؟این پرسش‌ها نه‌فقط به دنبال انتشار خبر اعدام به‌جای سنگسار مطرح می‌شود، که ناشی از برخاستن زمزمه‌هایی است مبنی بر جایگزین کردن یکی به‌جای دیگری.سعید اقبالی، وکیل داوطلب مکرمه الف.، محکوم به سنگسار در استان قزوین، جایگزین شدن اعدام به‌جای سنگسار را برای محکومی که حکم سنگسار به او ابلاغ شده غیرقانونی می‌داند و می‌گوید: «این کار مصداق عینی اجرای حکم بدون محاکمه است. از حقوق متهم در دادرسی عادلانه یکی این است که بداند اتهامش چیست و چه مجازاتی در انتظار اوست. وقتی حکم اعدام به متهم ابلاغ نشده ولی اجرا می‌شود، به منزلة قتل نفس محسوب می‌شود.»وی همچنین با اشاره به مجازات حدود، که سنگسار مشمول آن می‌شود، مجازات حدی را از نظر فقهی غیرقابل جایگزین شدن می‌داند.

زنان، قربانی سنگلاخچه اتفاقی برای آنها می‌افتد؟ چگونه به آخر خط می‌رسند؟ چرا در بین محکومان به سنگسار، تعداد زنان بسیار بیشتر از مردان است، درحالی‌که از نظر قانونی تفاوت جنسیتی معناداری در مجازات رجم وجود ندارد؟ شادی صدر، از اعضای کمپین قانون بی‌سنگسار و وکیل داوطلب محکومان اشرف ک. و پریسا الف. (که تبرئه و آزاد شد)، در این باره می‌گوید: «قانون به ظاهر تفاوتی بین مجازات مرد و زن زناکار قائل نشده است و مجازات رجم برای هر دو آنها وجود دارد. اما مسئله این است که وقتی این قانون را در کنار قوانینی مثل چندهمسری و حق طلاق می‌گذاریم، آن وقت است که تفاوت‌ها، هم در رویة قضایی و هم در عمل، خود را نشان می‌دهند. مردها اگر طرف زن شوهردار قرار نگیرند، به‌راحتی می‌توانند با توسل به صیغه، خود را از معرکه برهانند.»وی می‌افزاید: «در رویة قضایی هم مشکل مرد همسردار از نظر قضایی در این حد است که مثلاً امکان ثبت صیغه را داشته ولی این کار را انجام نداده. ولی در مورد زن چنین شرایطی وجود ندارد و شدت و حدت برخورد با آنان بسیار بیشتر است. در جامعه هم اگر نگاه کنیم، تجربه نشان داده که تعداد مردان ازدواج‌کرده‌ای که به همسرشان خیانت می‌کنند بسیار بیشتر از زنانی است که به شوهر خود خیانت می‌کنند. اما در عمل، تعداد زنان سنگساری بسیار بیشتر از مردان محکوم‌شده به سنگسار است.» صدر همچنین تأکید می‌کند که قوانین آیین دادرسی کیفری برای اثبات جرم زنا بسیار سختگیرانه است و می‌گوید: «اثبات جرم زنا بسیار دشوار است و تبرئه کردن متهم چندان سخت نیست. با وجود این، تفاوت‌های جنسیتی در اثبات جرم مرد و زن خیلی تأثیرگذار است. مردان به‌دلیل حضور بیشتر در جامعه و کسب تجربه‌های اجتماعی، و داشتن توان اقتصادی بیشتر نسبت به زنان و توانایی گرفتن وکیل و دلایلی از این دست، برای دفاع از خود بسیار توانمندتر از زنان‌اند. بیشتر زنان محکوم به سنگسار از طبقات اقتصادی پایین جامعه هستند. بسیاری از آنان روستایی یا حاشیه‌نشین‌اند و از نظر مالی فقیر. بسیاری از آنها حضور اجتماعی بسیار کمی در جامعه داشته‌اند. همة این مسائل در اینکه چقدر توان دفاع از خود را داشته باشند مؤثر است.» از همین دست‌اند زنانی که در تنگنای قوانین و سنت و عرفی که راه گریز از سنگلاخ زندگی مشترک را بر آنها می‌بندد، خود را به بن‌بستی پرتاب می‌کنند که در آن سنگ‌ها راه را بر هر گریزی بسته‌اند.البته در بین محکومان هستند معدودی که حکم را به‌زعم خود، نتیجة رفتن به دنبال «دل» دانسته‌اند. اما صدر معتقد است که تعداد این قبیل محکومان آن‌قدر اندک است که در خیل زنانی که اجبار شرایط سخت، و نهی و نفی طلاق از همسر قانونی، آنها را به دام «مرد دیگر» می‌اندازد گم می‌شوند.

کابوس هفت‌ساله زبانِ هم را نمی‌فهمیم. من به فارسی سؤال می‌کنم، او به ترکی دعا می‌خواند. اما نگاهمان که گره می‌خورد، چه نیازی است به حرف؟ دستم را می‌گیرد. امیدوار است. انبوه نامه‌های رنگ‌باخته از گذر زمان را جلویم می‌ریزد و نوه‌اش ترجمه می‌کند: «شب سوار اتوبوس می‌شدم. صبح تهران بودم. می‌دانی چند بار رفته‌ام قوة قضاییه و نامه‌های حاجیه را خودم برده‌ام برای رئیس قوة قضاییه؟ رفتم، آمدم. رفتم، آمدم. اما...» با دست می‌‌کوبد بر سینه‌اش.نخستین بار که تلفنی با حاجیه حرف می‌زنم، حدود یک ساعت و نیم پای تلفن می‌مانیم. او هفت سال حرف را در دلش فروخورده و من چه می‌توانم بکنم جز شنیدن؟*خروس‌باز بود. قمار می‌کرد با خروس‌ها. دعوای همیشگی زندگی ما سر خروس‌ها بود. خروس‌های پابلند خارجی. بعضی‌هاشان را تا دو هزار تومان می‌فروخت. همیشه از سروکله‌شان خون می‌چکید. باور کنید خانم، آخرش هم خون همان زبان‌بسته‌ها زندگی‌مان را به باد داد. به او گفتم پول قمار با این خروس‌ها را به خانه نیاورد و او هم رفت برای خودش موتور خرید. یک خانه هم برای خروس‌ها ساخت. مشکل اصلی ما همین بود. دعوا می‌کردیم. من غر می‌زدم سرش و او هم داد می‌زد. دست بزن هم داشت. زن و شوهر بودیم دیگر، مثل همه. اینکه دلیل نمی‌شد که من بدش را بخواهم یا بکشمش.خانم! مگر آدم کسی را دوست نداشته باشد، خانة ارث پدری‌اش را به نام او می‌کند؟ برادرم گفت: نکن! دست‌کم سه دانگش را به اسم خودت نگه‌دار. گفتم زن و شوهری که این حرف‌ها را ندارد! می‌خواستم دلگرم شود به زندگی. مرد بدی نبود. اما آن خروس‌ها بزرگ‌ترین مشکل زندگی ما بودند.*سرایدار مدرسه بود. برای همین هیچ‌وقت مدرسه را تنها نمی‌گذاشت. حتی خانة فامیل و آشناها هم من و بچه‌ها تنها می‌رفتیم. او می‌ماند. بعضی شب‌ها هم این پسره می‌آمد پیشش تا دیروقت فیلم نگاه می‌کردند.چهل‌ساله بود. می‌گفتم: تو خجالت نمی‌کشی با یک پسر 18ـ19 ساله کفتربازی و خروس‌بازی می‌کنی؟گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. کم‌کم مزاحم تلفنی پیدا کردیم. زنگ می‌زد و قطع می‌کرد. یک روز خودش را معرفی کرد. همان پسر 19 سالة همسایه بود. ترسیدم و قطع کردم. دوباره زنگ زد. فحش دادم. گفتم: خجالت بکش، به اکبر می‌گویم. گفت: بگو تا ببینی با بچه‌هایت چه می‌کنم! ترسیدم. نه فقط از تهدیدش، از شوهرم هم ترسیدم. نمی‌دانستم چه می‌کند. بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌ام همین بود.یک شب با بچه‌هایم رفته بودیم مهمانی. وقتی برگشتم، تمام خانه بوی الکل می‌داد و به‌هم‌ریخته بود. در مدرسه هم باز مانده بود. شوهرم چنان خوابیده بود که با داد و فریاد من هم بلند نشد. همه‌جا پوست میوه و ظرف و ظروف پخش بود. شروع کردم غرغرکنان خانه را تمیز کردن. ظرف‌ها را به آشپزخانه بردم. بچه‌ها در اتاق پشتی آمادة خوابیدن می‌شدند. یکدفعه کسی از پشت دهانم را گرفت. نه فرصت کردم و نه جرئت که کاری کنم. همان پسر همسایه بود. نگران بودم که اگر بچه‌ها بیایند، در چه وضعیتی مرا می‌بینند. خانم! من در خانه هم همیشه حجاب داشتم. اما آخر شب بود و چادر سرم نبود. لباس خانه پوشیده بودم. برو از در و همسایه بپرس که من چه‌جور زنی بودم! کشان‌کشان مرا برد به اتاق بغلی... ]بغض می‌کند[ از سروصدای من که تقلا می‌کردم خودم را نجات بدهم، دخترم صدایم کرد. روح‌الله ترسید و از روی دیوار پرید بیرون و فرار کرد. *دخترم سه‌ساله بود که خورد زمین و سرش شکست. از آن وقت تا روزی که به زندان افتادم، هر ماه از جلفا می‌بردمش تبریز دکتر. با مادرم می‌رفتم. علی‌اکبر می‌ماند که مدرسه خالی نماند. چند وقت بود که روح‌الله از ما می‌خواست دختر یکی از آشناهایمان را که آدم فرهنگی و خانواده‌داری بود برای او خواستگاری کنیم. به شوهرم گفتم این پسره آبروی ما را می‌برد. او هم به روح‌الله گفت: ما همچین غلطی نمی‌کنیم! تو چه داری؟ سربازی که نرفته‌ای، خروس‌باز و کفترباز که هستی، اهل قمار و صد چیز دیگر هم هستی! مردم برای چه باید دخترشان را به تو بدهند؟از همین جا کینة مرا به دل گرفت. جلو روی من گفت: به خاک سیاه می‌نشانمت! این درست پیش از سفر آخر ما به تبریز بود. همان وقت‌ها بود که مزاحمتش بیشتر شد. روزی ده بار زنگ می‌زد و من مدام قطع می‌کردم. کاش لال نشده بودم. کاش دل به دریا می‌زدم و به شوهرم می‌گفتم. فوقش اینکه مرا هم کتک می‌زد یا یک بلایی سر «این» می‌آورد. وضعم از حالا که بهتر بود!*چند روز قبل از سفر دعوایشان شد، سر شرط‌بندی روی یک خروس. کارشان بالا گرفت و چند وقتی قهر ماندند. بعد خودشان آشتی کردند اما سرسنگین شده بودند. ما عازم تبریز شدیم، من و مادرم و بچه‌ها. علی‌اکبر برایمان بلیت قطار گرفت. بچه‌ها عاشق قطار بودند. می‌گفتند: مامان، به بابا بگو با قطار برویم مشهد. می‌گفتم ان‌شاء‌الله عید. چه می‌دانستم چه می‌شود!یک شب تبریز مانده بودیم و فردایش نوبت دکتر داشتیم. صبح خواهرشوهرم زنگ زد. ناراحت و به‌هم‌ریخته بود. علی‌اکبر را کشته بودند، در خانة ما!فهمیدن اینکه قتل کار روح‌الله بود، سخت نبود. خیلی زود دستگیرش کردند. او هم اقرار کرد. اما همان‌طور که خودش گفت، انتقامش را از من هم گرفت.*پنج سال زندان به جرم معاونت در قتل و حد رجم به جرم زنای محصنه حکم شعبة‌ سوم دادگاه عمومی جلفاست که در تاریخ 5/2/1379 برای حاجیه الف. صادر شده است.در این حکم تصریح شده که متهم در بدو دستگیری به‌جد منکر هرگونه رابطة نامشروعی با قاتل بوده است اما در ادامة بازجویی‌ها اقرار به اجبار در زنا کرده است. در خصوص معاونت در قتل نیز ترک محل و دادن اطلاعات دربارة محل زندگی دلایل معاونت در قتل متهم ذکر شده است.حاجیه الف.، در نامه‌های مکرری که به مدیران مختلف مرتبط با پرونده‌اش نوشته، بارها و به‌صراحت، گرفتن یک بار اقرار به زنای اجباری را چنین شرح داده است: «از همان روزهای اول محکومیتم سعی کردم بی‌گناهی‌ام را ثابت کنم. به حکم اعتراض کردم و به مسئولان نامه نوشتم... متأسفانه در زندان با زور و تهدید ]برای گرفتن اقرار[ از من اثر انگشت گرفتند بدون اینکه بدانم در آن برگه چه نوشته شده است.»روزهای بعد در تماس‌های تلفنی دیگر حاجیه می‌گوید: «باورت می‌شود خانم؟ یادم نیست چند سال از ]صدور[ حکم رجم من گذشته بود که یک روز از برادرم پرسیدم: رجم یعنی چه؟ گفت: تو این‌ همه وقت محکوم به رجم شده‌ای و هنوز نمی‌دانی یعنی چه؟! رجم یعنی سنگسار. یعنی تو را تا نزدیک گردنت در خاک می‌کنند و آن‌قدر به تو سنگ می‌زنند تا بمیری. باور نمی‌کردم. گفتم: چرا؟ مگر من چه کرده‌ام؟ گفت: آن برگه‌ای که در زندان امضا کردی اقرارنامة زنا بود.»*حاجیه الف. روز شنبه 18 آذر 1385، بعد از هفت سال تحمل زندان، از جرم زنای محصنه تبرئه و آزاد شد.بهاره دوللو، وکیل حاجیه، دفاع از موکلش را در روز دادگاه «بسیار سخت» توصیف می‌کند. او معتقد است که به‌رغم وجود دلایل کافی برای عدم اثبات جرم، فضای دادگاه، به خاطر اینکه حاجیه باید بعد از تحمل هفت سال حبس تبرئه می‌شد، بسیار سنگین بود. با این‌همه، در دادنامه‌ای که به وی ابلاغ شد، فقدان دلایل کافی و عدم حصول قناعت وجدانی بر وقوع بزه و انکار حاجیه، دلایلی ذکرشده بود که قاضی شعبة یک دادگاه عمومی جلفا، براساس آنها و با استناد به اصل 37 قانون اساسی، حکم برائت متهم را صادر کرده بود.

تاکستان، نقطة عطفبعد از حاجیه، پریسا الف.، زهرا و نجف الف. نیز تبرئه و آزاد شدند. اما این پایان همة دادرسی‌های محکومان به سنگسار نبود. روز دوشنبه 28 خرداد 1385 روز سختی برای فعالان کمپین قانون بی‌سنگسار و برخی از روزنامه‌نگاران پیگیر بود. خبرهایی از استان قزوین شایعة اجرای حکم برای یک زن و یک مرد در تاکستان قزوین را تأیید می‌کرد. خبرنگاران محلی حتی از کنده شدن گودال‌های سنگسار این دو محکوم در قبرستان شهر خبر می‌دادند.خبرها منتشر شد و این بار روزنامه‌ها هم که در طی این سال‌ها، حتی از تردید در احتمال اجرای حکم نیز پرهیز کرده بودند، قضیه را با تماس‌های مکرر با مراجع قضایی دنبال کردند. نخستین واکنش رسمی مراجع محلی قضایی رد کردن «اجرای حکم» بود. مصاحبة حسن قاسمی، مدیرکل دادگستری استان قزوین، با خبرگزاری فارس با تیتر «اجرای حکم سنگسار در تاکستان قزوین متوقف شد» روز سه‌شنبه 29 خرداد در بسیاری از سایت‌ها و وبلاگ‌های ایرانی انتشار یافت. وی در این مصاحبه تأکید کرده بود که خبر اجرای حکم صحت نداشته و چنین حکمی در قزوین اجرا نمی‌شود. البته در همین خبر، اراده بر اجرای حکم انکار نشده بود بلکه صحبت از بخشنامة رئیس قوة قضاییه بود که در آن دستور به توقف اجرای حکم داده شده بود.متوقف شدن اجرای حکم سنگسار مکرمه و جعفر، موجی از خرسندی در بین فعالان حقوق بشر، روزنامه‌نگاران و نویسندگان پیگیر وبلاگ‌های ایرانی به‌راه انداخت و در این میان، در دنیای پر از امواج رسانه‌ای، خبر از مرزها فراتر رفت و توقف اجرای حکم دو محکوم به سنگسار بر صفحة بسیاری از رسانه‌های دنیا نشست. اما آنچه در این هیاهو مهم جلوه نکرد ادامة صحبت‌های مدیرکل دادگستری استان قزوین در مصاحبة مطبوعاتی بود که به مناسبت هفتة قوة قضاییه برگزار شده بود. وی در پاسخ به خبرنگارانی که پی‌درپی در مورد این حکم و به‌طور خاص دربارة «استقلال رأی» قاضی از وی سؤال می‌کردند گفت: «این ]دستور توقف اجرای حکم[ استقلال قاضی را زیر سؤال نمی‌برد و کیفیت اجرا را مشخص می‌کند...»یک روز بعد، کمپین قانون بی‌سنگسار در بیانیة دیگری عنوان کرد که با وجود خبر توقف اجرای حکم، دلیلی برای لغو حکم و سندی مبنی بر عدم اجرای حکم در سایر نقاط کشور وجود ندارد و تا زمانی که لغو این احکام شکل قانونی به خود نگیرد، همواره اجرای سنگسار، محکومان به این حکم را تهدید می‌کند.شانزده روز بعد از اعلام خبر توقف اجرای حکم، در ظهر روز پنج‌شنبه، حدفاصل ساعت 11 تا 14، قاضی صادرکنندة حکم، به استناد مواد 281 تا 283 قانون آیین دادرسی کیفری، جعفر ک. را در حوالی روستای آقچه‌کند، از توابع تاکستان قزوین، سنگسار کرد.مادة 283 آیین دادرسی کیفری مقرر می‌دارد که عملیات اجرای حکم، پس از صدور دستور دادگاه شروع می‌شود و به‌هیچ‌وجه متوقف نمی‌شود مگر در مواردی که دادگاه صادرکنندة رأی حکم در حدود مقررات دستور توقف اجرای حکم را صادر کند.مادة 282 همین آیین‌نامه به قاضی امکان استفاده از مأموران یا امکانات سازمان‌های دولتی یا عمومی را می‌دهد.و این اتفاقی بود که در ظهر داغ پنج‌شنبه 14 تیرماه، درحالی‌که بسیاری از زنان و مردان ایرانی روز زن را جشن گرفته بودند، در دشت‌های زردرنگ کوه آقچه‌کند رخ داد.*پنج روز بعد، در 19 تیر 1386، راهی تاکستان می‌شوم. وقتی به آنجا می‌رسم، هوا گرم و سوزان است و باد تند و گرمی می‌وزد. آقچه‌کند حدود هفت کیلومتر از تاکستان فاصله دارد. یکی از اهالی روستا آن پنج‌شنبه را چنین برایم توصیف می‌کند: «نمی‌دانستیم چه خبر است. همه‌جا پر از مأمور بود. راه را بسته بودند. این جاده به سمت قازان‌داغی می‌رود. مأموران از دو طرف، جادة خاکی را بسته بودند. اول نمی‌دانستیم قرار است پشت کوه چه اتفاقی بیفتد، ولی بعد فهمیدیم. کسی به یکی از اهالی روستا گفته بود که مردی را سنگسار می‌کنند.»می‌گویم: «نپرسیدی چرا؟» می‌گوید: «پرسیدم، ولی جواب ندادند.» با مِن‌ومِن پاسخ می‌دهد که متوجه شوم می‌داند و شاید حیای روستایی اجازة بازگو کردنش را نمی‌دهد. با او به سمت گودال پرشدة سنگسار می‌روم. قبل از آن، خودم گشته و نیافته بودم.او مرا دقیقاً به محل می‌برد. کمی برایم باورنکردنی است. سنگ و کلوخ‌های بزرگی می‌بینم که خون‌های دلمه‌بستة خشکیده بر آنها حکایت از واقعیتی خونین دارد. با تعجب می‌گویم: «خون روی این کلوخ‌ها نمی‌تواند فقط اثر پاشیده شدن خون باشد! آن مرد را با این کلوخ‌ها زده‌اند؟» او نیز تأیید می‌کند و سنگی را نشان می‌دهد که خون بر آن شتک شده: «حق با شماست. خون پاشیده این شکلی است و ظاهر این سنگ‌ها نشان می‌دهد که به آن مرد خورده‌اند.» مطمئنی که جز مأموران، کسی از مردم عادی در مراسم شرکت نکرد؟○ بله، مطمئنم. اصلاً کسی را راه ندادند. ما از دور می‌دیدیم. از روستا، و از آنجا دقیقاً معلوم نبود چه اتفاقی می‌افتد. فقط مأموران را می‌دیدیم که آنها هم خیلی‌هایشان در مراسم شرکت نکرده و دورتر ایستاده بودند. پس چه کسی سنگ می‌زد؟○ نمی‌دانم کی‌ها بودند. ولی از مردم روستا نبودند. این را مطمئنم. بعد از مراسم چه اتفاقی افتاد؟○ به‌نظرم مرد را بیرون آوردند و چاله را پر کردند و معلوم بود که سنگ‌ها را به دشت پرت می‌کنند. اما اینها که مانده.○ بله. خوب، لابد خیلی بیشتر بوده.

مرد دیگری در روستا نیز حرف‌های نفر اول را تأیید می‌کند. او نیز جز مأموران کسی را ندیده است.در ظرف همین یک هفته، گردی از غبار بر خبری نشسته است که حکم آن در دادگستری تاکستان صادر شد چرا که در ساختمان دادگستری تاکستان، این پرونده به‌ظاهر بایگانی شده است.کسی می‌گوید: «حکمی اجرا شد و منع قانونی هم نداشت. شما به دنبال چه هستید؟!» اما بایگانی ظاهری این پرونده مانع از کنجکاوی نگاه‌ها و پچ‌پچ‌ها نیست. کافی است ساعتی در راه‌پله‌های این ساختمان بالا و پایین بروی. قاضی اصحابی، قاضی صاد

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.