برای آن که رفت، برای آن که ماند

برای آن که رفت، برای آن که ماند

سید ابراهیم نبوی

این مقاله را شش سال قبل، زمانی که فقط یکی دو ماهی را در فرنگ گذرانده و البته صدها ایرانی را در این مدت دیده بودم، در تهران نوشتم و در نبوی آنلاین منتشر کردم. سال‌ها بود که منتظر بودم تا به عنوان کسی که این سوی آب نشسته است، آن را بازنویسی کنم. دو روز قبل همین مطلب و همین موضوع را برای گفت‌وگو در برنامه‌ی «از این ستون به آن ستون» در رادیو زمانه انتخاب کردم. به نظرم می‌آید این موضوعی بسیار مهم برای فهم متقابل ایرانیان این سو و آن سوی آب است. واقعیت این است که هنوز نمی‌دانم که در این نوشته باید راوی، آن سوی آب باشد یا این سوی آب. بگذارید فرض کنم که آن سوی آب نشسته‌ام. منتظر نوشته‌ها و نظرات شما هستم.

مقدمه: به گمان من ایرانیان در دوران‌های مختلف تاریخی به سر می‏برند. این امر ناشی از تغییرات گسترده و فراوان فرهنگ ایران در صدسال اخیر و به‌خصوص سی سال اخیر است. به‌خصوص در میان مهاجرین ایرانی و ایرانیانی که در وطن زندگی می‏کنند، فاصله‏ای عمیق وجود دارد. فاصله در نحوه‌ی گفت‌وگو و زبان، و فاصله در نوع اندیشیدن و معیارهای قضاوت کردن. می‌شود گفت که این فاصله معمولا به دشواری طی می‏شود. تا آنجا که در خیلی موارد، طرفین تلاش می‌کنند گفت‌وگو را با همدیگر آغاز نکنند. گویی زبان همدیگر را نمی‌دانند و انگار که این فارسی، که من با آن سخن می‌گویم، با آن فارسی که تو با آن می‌گویی و می‌شنوی، دو زبان است. من گمان می‏کنم ما ایرانیان در گفت‏وگو میان این سو و آن سوی آب باید گفته‏هایمان را به فارسی همدیگر ترجمه کنیم. از نظر من ایرانیان این سو و آن سوی آب در موارد زیر اختلاف دارند:

۱) مفهوم زمان: مفهوم زمان برای ما ایرانیان که اینجا زندگی می‏کنیم به‏کلی با آنان که در بیرون مرزها زندگی می‏کنند متفاوت است. برای ما دو سال انتظار برای بهتر شدن وضعیت به معنی بخشی از ۲۵ سالی‌ست که در حکومت جمهوری اسلامی زندگی می‏کنیم. به راحتی می‏گوییم قرار است اوضاع بهتر شود. اما برای آنها که بیرون از ایران هستند دو سال دیگر به معنای زمانی طولانی و سخت و دشوار است. گاهی اوقات دو سال برای آنان بخشی از باقی مانده‌ی زندگی‌شان است. شاید تعارض فراوانی حوادث و کندی تغییرات، پارادوکسی قابل هضم برای ما در درون مرز و ناسازه‏ای ناممکن برای آنان در بیرون مرز است.

۲) مفهوم تحمل: ما روزهای طولانی و دشواری از رنج را در ایران گذرانده‏ایم که همین ما را بردبار و شکیبا کرده است. در هنگام محاسبه درباره‌ی از دست دادن و به دست آوردن، سخت مراقبیم که آنچه را با فلاکت به دست آورده‏ایم، آسان از دست ندهیم و به دست آوردن «چیزی» تازه برای ما آن‌قدر غیرقابل باور است که ترجیح می‏دهیم با اطمینان و حسابگری چیزی از دست بدهیم تا حتما در مقابلش چیزی به دست‏آوریم. در حالی‏که ایرانیانی که سال‏ها پیش از این کشور رفته‏اند، ممکن است آخرین تصویرشان از ایران تصویری پر از رنج و خشونت و مرگ و دشواری باشد. اما ۲۰ سال است که هر روز رنج نمی‏کشند. برای آنان عقلانیت دنیای فرنگ ملاک قضاوت است. آنان نسبت به مسایل داخلی ایران کم تحمل و ناشکیبا هستند. این کم‌تحملی ممکن است اصلاً در زندگی روزمره‌ی آنان در فرنگ بروز نکند، بلکه تنها در زمانی بروز می‏کند که درباره‌ی ایران فکر می‏کنند. آنان مطمئن هستند که یک لحظه هم تاب زیستن در شرایط ایران را ندارند، اما ما می‏دانیم که شرایط بدتراز این را هم می‏توانیم تحمل کنیم. ما یاد گرفته‏ایم که اهانت را نشنویم و توهین را باور نکنیم. این نه یک انتخاب منطقی بلکه یک شیوه برای بقا در این شرایط است.

۳) مفهوم تغییر: ملاک تغییر برای ما بیرون از وضعیت نیست. در دوران اصلاحات ما احساس می‌کردیم آزادی در ایران بیشتر شده، احساس خشونت نمی‏کردیم. اکنون نیز احساس می‏کنیم حوزه‌ی دریافت اطلاعات‌مان گسترده شده ‏است. اینها احکامی‌ست که ما در مقایسه‌ی امروز و دیروز صادر می‏کنیم. بیان این احکام اگرچه ممکن است ما را در زمره‌ی تبلیغاتچی‏های حکومت قرار دهد، اما تحمل این اتهام نیز برای ما چندان سخت نیست. شاید به همین دلیل است که اگرچه تغییراتی را که صورت گرفته است به میزان آرزوهای‏مان نمی‏بینیم، اما بوی خوش آن را تشخیص می‏دهیم. اما ایرانیان آن سوی آب ملاک‏هایی بیرون از وضع موجود ایران را دارند. این ملاک‏ها با وضع مطلوب (در تعریف آنان و یا حتی در تعریف خود ما) تعریف می‏شود. به همین دلیل هیچ‌گاه تاب آن‌چه تغییر نکرده است را ندارند. ما به فکر آن‌چه تغییر کرده است هستیم و آنان به آن‌چه تغییر نکرده‏است فکر می‏کنند. ما از این‌که به جای دستگیر شدن توسط گروهی گمنام و ضرب و شتم در جایی نامعلوم، قانوناً و رسماً بازداشت می‏شویم خوشحالیم و آنان از این‌که بازداشت دگراندیش غیرانسانی‌ست ناراحتند. این احساس ما یک احساس درونی‌ست. اگرچه همیشه از آن‌چه می‏کنیم چندان هم رضایت نداریم، اما می‏دانیم که اصلاحات جز به آرامی میسر نیست. پس از دوران خاتمی، این احساس بشدت آسیب دید. از سویی بازگشت به گذشته در برخی روندها باعث توسعه‌ی نومیدی در گروه‌هایی از مردم شد و احساس تغییر و بهبودی اوضاع تا حدی آسیب دید. اما مشاهده‌ی ناتوانی‌های دولت در برخی زمینه‌های اجتماعی که علی‌رغم یک‌دست شدن دولت، باز هم بازگشت به گذشته در آن به سختی صورت می‌گرفت و می‌گیرد، همچنان میل مردم را به تغییرات نرم و ممکن جهت داده است.

۴) مفهوم دشمنی: آنان که آن سوی آب زندگی می‌کنند به‌آسانی می‌توانند از کلماتی مانند دشمن استفاده کنند. چنان‌که دولت و گروه‌هایی از اقتدارگرایان هم به‌راحتی این کار را می‌کنند، اما برای کسانی که در داخل ایران زندگی می‌کنند، استفاده از کلماتی مانند دشمن ساده نیست. برای من که در ایران زندگی می‌کنم، دشمن همسایه‌ی خانه به خانه‌ی ماست. فرزندان ما با فرزندان او رفتاری دوستانه دارند، ما به هم سلام می‏کنیم و با هم دست می‏دهیم. او با نفرت به ما نگاه نمی‏کند و ما هم با نفرت به او نگاه نمی‏کنیم. ما می‏دانیم که بخشی از حقیقت نیز نزد اوست. ما گاهی به شوخی اورا سرزنش می‏کنیم و گاهی او نیز با ما چنین می‏کند. شاید اگر روزی بداند که بلایی بر سر ما آمده، اشکی نیز بریزد. اما هر دو می‏دانیم که با هم اختلاف نظر داریم. گاه نیز باهم به‌تندی حرف می‏زنیم. اگر ایرانیانی که آن سوی آب زندگی می‏کنند، فاصله‌ی خبری و اطلاعاتی‏شان را با ایران کمتر کنند، این احساس را درک خواهند کرد. اما انتقال این حس توسط کلمات خیلی هم ساده نیست. این احساس جزوی از این خاک است. به‌سختی به کلمه درمی‏آید. ایرانیان آن‏سوی آب به‌راحتی می‏توانند از واژه‏های «مزدور»، «پلید»، «سرکوبگر» و «دشمن خلق» استفاده کنند. اما ما این توانایی را نداریم . ما دوست نداریم همسایه‏مان مزدور باشد، حتی اگر در اوج عصبانیت این را بگوییم در دلمان شرم می‏کنیم. به همین دلیل است که گاه با دشمن مفهومی (ما در تلاش ترک چنین تلقیاتی هستیم) نشست و برخاست هم ‏می‏کنیم. برای من قاضی یک جلاد نیست؛ او آدمی‌ست که با او شوخی می‏کنم و حرف می‏زنم و می‏پرسم که آیا حالاحالاها می‏خواهد مرا زندان بیندازد یا نه؟ ما کم‏کم داریم یاد می‏گیریم که در سیاست هم کمی بهداشتی شویم. برای کسانی که در فرنگ زندگی می‌کنند قاعده‌ی رایج این است که تلاش کنند تا دامن‌شان آلوده به ناپاکی حکومت و دولت نشود. آنان به حسب زمان و نحوه و انگیزه‌ی خروج‌شان از کشور، با مفهوم دشمنی ارتباط دارند. برای برخی از کسانی که با لرزش مرگ و ترس ناشی از کشته شدن از ایران گریخته اند، به دشواری ممکن است بتوانند کسانی را که سال‌ها به عنوان کابوس به ذهن‌شان هجوم می‌آورد، به عنوان دوست یا همرزم یا حتی اصلاح‌شده بپذیرند. چنین است که کسی که یک ماه زندان رفته و با ترس از کشور گریخته است، همچنان کسی را که شش سال در زندان گذرانده دشمن می‌پندارد. گروهی دیگر در آموزشگاه زندگی دموکراتیک غرب، موفق شده‌اند بیماری انقلابی‌گری و خشونت طلبی را نه به عنوان رفتاری از سوی دشمن‌شان، بلکه به عنوان نوعی عارضه‌ی زمانی خاص و غلبه‌ی ایدئولوژی بر سیاست بپذیرند. آنان می‌توانند ببخشند و فراموش کنند. و برخی دیگر واقعیت‌گراتر شده‌اند و می‌دانند که حتی جایی برای بخشیدن وجود ندارد. اگر قرار است روزی ملاک‌های انسانی ملاک داوری باشد، در این صورت فقط یک تصادف است که باعث شده است که تو مجاهد شوی و آن یکی بازجوی دادستانی شود و آن دیگری در جبهه شهید شود و این یکی زندانی اصلاحات شود و آن دیگری تبعیدی خود خواسته یا ناخواسته شود. گاهی کار به اغراق نیز می‌کشد و آن که بیرون مرز است به تمامی هرکه در داخل زندگی می کند، زندانی و رنجور می‌داند و خود را فراری و گریخته و راحتی اختیار کرده می‌شمارد.

۵) مفهوم نسبیت: در داخل کشور، ما سال‏ها در مطلق زندگی کردیم. در مطلقِ خودمان و در مطلقِ دیگران. دشواری زیستن در این شرایط ما را مجبور کرد تا نسبیت را درک کنیم و دوست بداریم. ما مفهوم نسبیت را در کتاب نخواندیم که فراموش کنیم. ما دوستانی را دیدیم که در مواجهه با آتش واقعیت، فولاد عقل و قلب‌شان ذوب شد و به‌نرمی درآمدند. فهرست شاهدین این مدعا طولانی‌ست و تکرار آن مکرر. از این رو بود که نسبیت برای ما قاعده‏ای رایج شد. شما با ساک‏ها و ذهن‏هایی پر از مطلق‏ها به آن سوی آب رفتید. اما زندگی معمول و رایج‌تان در بستر نسبی‏گرایی بود. به همین لحاظ وقتی غذا می‏خورید و راه می‏روید و کار می‏کنید نسبیت در شما بروز می‏کند، اما وقتی در باره‌ی ایران فکر می‏کنید، دوباره غول بدچهره‌ی مطلق‏گرایی بروز می‏کند. داریم یاد می‏گیریم که از واژه‏هایی مانند شاید، احتمالاً، ممکن است، بعید نیست، بیشتر استفاده کنیم. البته شاید اینترنت به ما یاد داده باشد که با بروز خودمان به گونه‌ای که واقعا هستیم، به‌صورت آشکار یا پنهان، با نام واقعی یا مستعار و تماشای واقعیت دیگران، چنانکه هستند، در وبلاگ‌ها یا در گفت‌وگوهای اینترنتی، این سخت‌سری را کمتر کنیم و شاهد گسترش بیشتر نسبی‌گرایی باشیم.

۶) مفهوم آزادی: شما وطن را می‏خواهید و ما در آن زندگی می‏کنیم. ما آزادی را می‏خواهیم و شما در آن نفس می‏کشید. ما گاه به وطن بی‏اعتنا می‏شویم و شما گاه به آزادی. چه کسی برای آن‌چه دارد اهمیت قائل است؟ برای ما آزادی یک نیاز مبرم است. شما این را به‏خوبی نمی‏توانید درک کنید. چون آزادی دارید. مفهوم آزادی برای ما فقط دادن نظر و نوشتن در روزنامه نیست. ما به آزادی در همه جا نیاز داریم؛ در موسیقی، فیلم، کتاب، کار، لباس و همه چیزهای دیگر. ما با لذتی غریب، نوار موسیقی پاپ یا راک را که به زبان فارسی مجوز گرفته و به بازار آمده است و سازنده‏اش برای گرفتن این مجوز دو سال در راهروهای وزارت ارشاد مهاجرانی و مسجدجامعی و صفار هرندی منتظر ایستاده را گوش می‏کنیم و از این‌که این ریتم به فارسی درآمده لذت می‏بریم. از این‌که اشعار «بون‏جوی» و «کوئین» به فارسی چاپ شده غرق شادی می‏شویم و در کمتر از دو ساعت تمام نسخه‌های آن کتاب را می‏خریم. شما برای خریدن یک سی.دی کوئین به فروشگاه فناک یا اچ‌ام‌وی یا فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ دیگری در کلن یا تورنتو یا پاریس می‏روید و از میان دو هزار سی.دی یکی را انتخاب می‏کنید. این بخشی از مفهوم آزادی‌ست. ما به‌راحتی می‏گوییم احساس آزادی می‏کنیم. چون شرایط امروز از پریروز بهتر است و شما دلیل می‏آورید که هنوز خیلی از چیزها وجود ندارد. حرف هردوی ما درست است. نه؟ در دوران پس از اصلاحات، برخی روندها معکوس شد و برخی آزادی‌های فرهنگی در این یکی دو سال کاهش یافت یا از بین رفت. این باعث شد تا ما به درکی تازه از آزادی دست پیدا کنیم. این‌که حضور در سرنوشت سیاسی تا چه حد با احساس آزادی در گوشه و کنار زندگی انسان سروکار دارد. آزادی صرفا یک مقوله‌ی سیاسی نیست. برای کسانی که داخل ایران زندگی می‌کنند، فهم تمامیت‌خواهی و توتالیتاریسم و نسبت آن با آزادی روز به روز و سال به سال قابل فهم است، ولی برای کسانی که بیرون ایران زندگی می‌کنند، این موضوع به‌راحتی قابل فهم نیست.

۷) نسبیت مفاهیم: واژه‏ها فرزند زمان و مکانند. ایرانیان این‏سو و آن‏سوی مرز در دو مکان مختلف و حتی در دو زمان تمدنی متفاوت زندگی می‏کنند. به همین دلیل است که واژه‏های ما مفاهیم مورد نظرمان را به مخاطب نمی‏رسانند. مفاهیمی مانند آزادی، استبداد، راست، چپ، لیبرال، فرهنگ و... برای ما معنایی متفاوت دارد. مردم ما از اقتصاد دولتی، کوپن، تعاونی و اقتصاد جمعی بدشان می‏آید، چون خاطره خوشی از این واژه‏ها ندارند. در خیلی از موارد این خاطره‌ی تلخ ربطی هم به اقتصاد ندارد، بلکه خاطره‌ی تلخی از شرایط سیاسی و اجتماعی‌ست. همزمانی کوپن و تعاونی با فشار سیاسی و محدودیت‏های گسترده‌ی فرهنگی و اجتماعی باعث شده مردم با واژه‌ی توزیع عادلانه هم با کراهت برخورد کنند. این در حالی‌ست که ما می‏دانیم اقتصاد دولتی، کوپن و مفاهیمی از این دست به عدالت اجتماعی نزدیک‏ترند تا اقتصاد بازار آزاد. مردم ما از اقتصاد باز خوش‌شان می‏آید، چون از جامعه‌ی باز و فضای باز خوش‌شان می‏آید. البته تمام این گرایش احساسی و عاطفی نیست، بخشی از آن نیز ناشی از همنشینی مفاهیم است. این‌که عدالت اقتصادی و استبداد سیاسی همسایه‏های دیوار به دیوارند. شاید به همین دلیل است که ما لیبرال و لیبرالیسم را دوست داریم و از چپ و کمونیسم بدمان می‏آید. متأسفانه من سال‌هاست مقاله‏ای ننوشتم که در آن اثری از این گرایش ضدچپ نباشد، در حالی که می‏دانم آزادی و عدالت بدون آموزه‏های مارکس و بدون اندیشه‏های سوسیالیستی و بدون جنبش‏های چپ در جهان ما تحقق نمی‏یافت. اما وقتی عدالت اجتماعی بهانه‌ی سرکوب مخالف می‏شود، حالم از عدالت اقتصادی هم به هم می‏خورد. ما با تلاشی فراوان آثار آلتوسر و لوکاچ و گرامشی و بلوخ و سوسیال دموکرات‏ها را دنبال کرده‏ایم، چرا که دوست نمی‏داشتیم چپ تنها در حکومت رسمی خلاصه شود. ما همیشه با بهانه‏های چپ و ضدامپریالیستی محکوم شده‏ایم. چپ برای ما یعنی کنترل فکر، زورگویی دولتی، بازجویی، لباس متحدالشکل، نفی رفاه و راحتی و شادی. برای ما چپ یعنی مدیر بداخم و زورگو. برای ما چپ هیچ جلوه‌ی زیبایی ندارد. برای ما لیبرال آدم تمیز و مؤدب و منطقی‌ست که روزنامه‌ی کیهان هر روز به او فحاشی می‏کند. برای کسانی که آن‏سوی آب زندگی می‏کنند چپ موضوعی مقدس و آرمانی‌ست. آنان در دنیای سرمایه‏داری زندگی می‏کنند، دور و برشان فضای باز و لیبرالیسم و دموکراسی‌ست. و چپ برای آنان یعنی عدالت و آگاهی و حق. برای آنان چپ یعنی آزادی، یعنی حمایت از فقرا، یعنی مهربانی. برای ما که در ایران زندگی می‏کنیم، داشتن رابطه‏ای عادلانه با آمریکا در سیاست خارجی یک ارزش سیاسی‌ست، در حالی که برای کسی که در فرانسه زندگی می‏کند، رابطه با آمریکا چندان هم مطلوب نیست و چه بسا که نفرت انگیز باشد. برای شما تئوری‏های چپ و آرمان‏های چپ ملاک است، اما برای ما که نابودی تئوری‏ها و آرمان‏ها را در عمل و جلو چشم دیده‏ایم، واقعیت و گاهی اوقات عملگرایی واقعاً موجود ملاک درستی‌ست. در این میان تبلیغات نیز نقش مهمی دارد. تلویزیون جمهوری اسلامی برخلاف آن‌چه بسیاری از ایرانیان خارج از کشور فکر می کنند، مأمور نفرت انگیز حکومت ۱۹۸۴ ارول در خانه‌ی مردم نیست، بلکه گاهی اوقات، سرگرم کننده‌ترین و جالب‌ترین موضوعات روزمره در همین جعبه اتفاق می افتد. سریال ها، موسیقی و ورزش، خبر و فیلم‌های سینمایی دوبله شده، مهم‌ترین برگ‌های برنده‌ی تلویزیون جمهوری اسلامی‌ست. البته صدا و سیما یکی دو سالی‌ست که روز به روز وجه سرگرم کننده‌اش را از دست می دهد. اما هرچه که باشد برای بسیاری از مردم ایران، تلویزیون موجود دیدنی‌ترین و قابل فهم‌ترین تلویزیون فارسی‌زبان است. اما یادمان باشد که تبلیغات دایمی و حرفه‌ای جمهوری اسلامی مثل مسلسل مغز مردم را نشانه می‌رود. برای بسیاری از مردمی که در داخل ایران زندگی می‌کنند تصور این‌که اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها و کشورهای دیگر قصد دخالت و نفوذ و غارت ما را ندارند تقریبا محال است. گاهی اوقات نتیجه برعکس می‌شود؛ یعنی برخی مردم به این دلیل از انگلیس خوش‌شان می‌آید که می‌خواهد به ایران حمله کند. در حالی که ممکن است اصلا چنین قصدی وجود نداشته باشد. یا گاهی اوقات مردم از آمریکا به این دلیل متنفرند که فکر می‌کنند اگر واقعا آمریکایی‌ها قصد دارند ما را عقب نگه دارند یا می‌خواهند ایران را به چند قسمت تقسیم کنند و دقیقا هم این کار را از روی کتابی که نیکسون ۲۷ سال قبل نوشت می‌خواهند انجام دهند.

۸)مفهوم ایران: هروقت سوار هواپیما می‏شوم که به ایران برگردم، قلبم به شدت می‏زند و اضطراب پیدا می‏کنم و هر وقت هواپیما از مرز ایران می‏گذرد و از محدوده‌ی سیاسی ایران بیرون می‏روم به‌سرعت آرامش می‏یابم. اما دو تجربه به من نشان داد که پس از ۲۰ روز غربت چنان دچار دلتنگی می‏شوم که حتی انتظار مجازاتی سخت نیز نمی‏تواند مانع بازگشت من به کشور شود. این را در گفت‏وگویی در پاریس با یوسفی اشکوری دریافتم. هردو نگران بودیم. من یک روز بعد آمدم و او دو ماه بعد. برای من و برای ما که در ایران زندگی می‏کنیم ایران سرزمینی‌ست با همه‌ی بدی‏ها و خوبی‏ها که رهایش نمی‏توانیم بکنیم. مثل پدری وظیفه‏نشناس و بداخلاق. اما برادر من! رفیق من! من شبی را به یاد دارم که پدر تو را کتک زد و تهدید کرد که سرت را می‏گذارد کنار باغچه و گوش‏تاگوش می‏برد. تمام شب بیدار نشستم و تا صبح دعا کردم که دیگر به خانه برنگردی. حتی زمانی که پدر دیگر آن‌قدر هم بداخلاق نبود. اما حالا اگر بخواهی برگردی هم این خانه با انتظاراتی که در این بیست سال برای خودت تعریف کرده‏ای سازگار نیست. بچه‏هایت به آنجا عادت کرده‏اند و تاب اینجا را جز برای چند روز تفریح نمی‏آورند. من ظلم را در زندان اوین با تمام پوستم احساس کرده‏ام و هرگز آن را انکار نمی‏کنم. اما برای من زندان اوین بخشی از تهران است. شبی با دختر کوچکم به شهربازی در فاصله‌ی پانصدمتری زندان اوین رفتیم. به او گفتم: آیدا! اونجا که چراغه زندان اوینه. دخترم گفت: بابا! می‏شه دیگه در این مورد حرف نزنی. می‏دانی چه می‏گویم و می‏دانم چه احساس می‏کنی. ولی اگر مطمئن هستی که قصد نداری و نمی‏توانی به ایران برگردی وضع مارا بدتر از آن‌چه که هست نشان نده. من هم قول می‏دهم وضع اینجا را بهتر از آن‌چه که هست نشان ندهم. روراست باشیم. برای هر مهاجر تصویر وطن آخرین تصویری‌ست که در هنگام خداحافظی در ذهنش ثبت شده. اما برای کسی که اینجا زندگی می‏کند این تصویر هرروز تغییر می‏کند. من سختی‏هایی را که کشیدی انکار نمی‏کنم. تو نیز وضع مرا انکار نکن. تو بفهم من چه می‏کنم. من هم می‏فهمم که تو چه می‏کنی. هیچ‌کس قادر نیست ایران را در وضع موجودش ثابت نگه دارد و هیچ‌کس هم قادر نیست ایران را چنان کند که خود می‏خواهد. واقعیت بسیار سخت و سنگواره است و زمان حتی کوه‏ها را هم جا به‏ جا می‏کند.

۵/۸) تهران بروکسل است. چهار سالی‌ست که در بروکسل زندگی می‌کنم. تا به حال چندین بار به اشتباه گفته‌ام: داریم برمی‌گردیم تهران و منظورم این بود که داریم برمی‌گردیم به خانه‌مان در بروکسل. در این چهار سال هنوز دلتنگ ایران هستم. دیگر مثل گذشته از دوری ایران احساس خفگی نمی‌کنم و چه بسا که نفس کشیدن در اینجا را هم دوست دارم. اما به درکی دیگر رسیده ام. دختر یکی از دوستانم به بروکسل آمده بود و وقتی در مورد دانشکده‌اش حرف می‌زد و در مورد روابط دخترها و پسرها با همدیگر، دوستی که سابقه‌ی چپ داشت و سال‌هاست که به ایران بازنگشته بود، باورش نمی‌کرد. گویی دخترک ۲۲ ساله مأمور حکومت است. کار به آنجا رسید که وقتی دوستِ چند سال به ایران نرفته، تصویر خودش را از ایران گفت، دخترک گفت: «من نمی فهمم شما در مورد چه کشوری حرف می‌زنید. اما جایی که شما از آن حرف می‌زنید کشوری که من در آن زندگی می‌کنم و می‌خواهم به زندگی‌ام در آنجا ادامه دهم نیست.» گاهی اوقات ایرانیان این سوی آب، در مواجهه با ایرانیانی که از ایران می‌آیند، تصویری از کشور ارائه می‌کنند که این تصویر اهانت به کسانی‌ست که در داخل ایران زندگی می‌کنند. به این می‌ماند که به کسی که خودش از خانه‌اش راضی‌ست، بگوییم تو در طویله زندگی می‌کنی. این اهانت آمیز است. گاهی اوقات ایرانیان بیرون دوست ندارند تصویر ایران چنان تغییر کرده باشد که آنان هم بتوانند در آن زندگی کنند. چون در این صورت فلسفه ادامه‌ی ماندن‌شان در فرنگ و دشمنی‌شان را با وضعیت کشور از دست می‌دهند. و گاهی اوقات آنان که در ایران زندگی می‌کنند، برای دفاع از خودشان و پنهان کردن رخ زردشان که با سیلی سرخ نگه داشته‌اند، چنان از اوضاع داخلی کشور دفاع می‌کنند، گویی که تمام آن‌چه در خبرهای این سو و آن سوی آب می‌شنویم دروغ است. به نظر من کسی که در ایران زندگی می‌کند پوسته‌ای دفاعی به دور خودش ساخته است که این پوسته زندگی را برای او ممکن می کند. برای او بسیاری از توهین‌ها طبیعی‌ست و بسیاری از زشتی‌ها عادی شده است. او به این‌که حقی را نمی‌تواند بگیرد ممکن است فکر نکند. چون اگر به آن فکر کند دیگر نمی‌تواند زندگی کند. برای کسی هم که از ایران بیرون آمده و در پاریس یا زوریخ یا واشنگتن زندگی می‌کند، پوسته‌ای دفاعی در طول سال‌های ماندن ایجاد شده است. پوسته‌ای ناشی از زبان و قانون و ویروس‌های معده و احساس سرما و گرما و احساس آزادی و امنیت. او ممکن است عاشق ایران هم باشد، اما دیگر سپر دفاعی‌اش را از دست داده است. او حتی اگر بخواهد هم دیگر نمی‌تواند در ایران زندگی کند.

۹)مفهوم رفتن و ماندن: ما در اینجا دلتنگیم. هرجا برویم دلتنگ این سرزمین هستیم. شما هم دلتنگ همین هوایید. اما بدان و می‏دانم که نفرین این سال‏ها نفرینی بود که سخت گرفت. ما ماندیم و ذوب شدیم و تغییر کردیم .از چند شکل محدود به هزار شکل متفاوت درآمدیم. هرکس که تغییر کرد خوشحال شدیم و او را همراهی کردیم و با هرکس که سخت و سنگ مانده بود حرف زدیم تا یخ قلب او نیز ذوب شود. تو نیز رفتی و ماندی و سختی کشیدی و عادت کردی و پذیرفتی و حالا دیگر حتی فرش قرمز هم اگر قلبت را دعوت کند، عقلت نمی‏پذیرد. بیست سال کم نیست.هشتاد درصد مهاجرین هرگز به ایران باز نخواهند ‏گشت. در هیچ صورتی. حتی اگر تمام وجودشان عشق به ایران باشد. نسل جدید مهاجرین هم می‏روند که برگردند اما برنمی‏گردند. این سرطان حاصل بیماری یک دوره‌ی خاص است. اگر این را بفهمیم زندگی کردن راحت‏تر می‏شود.

۱۰) به این فکر می کنم که این سرنوشت تلخی است که هر ۲۰ سال یک بار ایران نخبه‌ترین فرزندانش را در روزهای وحشت و هراس به بیرون بریزد یا آنان را از هراس ناامنی و بی‌آینده بودن به سوی جهانی ثروتمند رها کند و آنان بروند که دیگر برنگردند. این یعنی دائما ثروت‌مان را به باد می‌سپاریم و می‌مانیم تا نخبگان ما در غربت پیر شوند و بمانند و بمیرند. از سوی دیگر ماندن نیز سخت است. روزهای سیاه وقتی که می‌رسد، بسیاری از ایرانیان راه رفتن را آموخته‌اند و می‌روند. نمی‌توان گفت بمان چون می‌خواهیم ایران بماند. خواهد پرسید: چرا من باید بمانم؟ و ما نمی‌توانیم به‌راحتی به او پاسخ دهیم. اینها همه هست. اما آن‌چه از این مهم‌تر است این‌که لازم نیست من که در تهران زندگی می کنم حتما تو را قانع کنم که درست فکر می‌کنم و کار همین است که من می‌کنم؛ یا تو که در پاریس زندگی می‌کنی مرا قانع کنی که راهی که تو رفته‌ای درست است و حرفی که می‌زنی منطقی‌ست. قبل از همه چیز باید بتوانیم با همدیگر حرف بزنیم. با زبانی که هر روز تغییر می‌کند. از جامعه‌ای که هر روز تغییر می‌کند و در مورد کشوری که هر روز در هراس از وحشتی باید تاریخ خودش را تکرار کند.

این نوشته را به گفت‌وگو می‌گذارم. می‌خواهم در رادیو زمانه باب این بحث را بگشایم و مایلم که هرجای مقاله را که گمان می‌کنید درست نیست با همدیگر تغییر دهیم. منتظر نوشته و نظرات شما هستم.

متن اولیه در بامداد ۲۸ آذر ۱۳۸۰ در تهران نوشته شد و در بروکسل در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶ بازنویسی شد.

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.